روایت

سال‌ها بعد از دوران مدرسه، چیزی که بیشتر از همه یاد آدم می‌ماند، شیطنت‌هایی است که به نَقل و نُقل مجالسِ دانش‌آموزانِ دیروز تبدیل می‌شود. مرحوم دکتر نصرت‌الله باستان که دوران دبیرستان را در دارالفنون سپری کرده، گوشه‌ای از خاطرات آن دوران را در این روایت بازگو کرده که گزیده‌ای است از سخنرانی او در کتاب‌خانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران در دهه‌ی پنجاه.

روزهايي كه نقاشي داشتيم جزو روزهاي خوب ما بود چون كلاس نقاشي از هر تئاتری براي ما بهتر بود. معلم نقاشي، مرد چهل‌وچندساله‌ي بلندقدي بود به‌نام «م… الممالك» با سبيل‌هاي كلفت كه هيبت مخصوصي به او مي‌داد. لباس‌هايش هميشه تميز و آراسته بود و فكل‌كراواتش او را از ساير معلمان كه بيشترشان سرداري و شلوار مي‌پوشيدند و بعضي از آن‌ها كراوات هم نمي‌زدند، ممتاز مي‌ساخت.

اين آقامعلم خيلي ساده‌دل و بي‌آزار بود و به همين مناسبت شاگردان در كلاس او از هيچ‌گونه شوخي و خنده و حتي ايذاء و آزار او خودداري نداشتند. مثلا تا روي خود را برمي‌گرداند، ملخ‌هاي كاغذي بر او مي‌انداختند و صداهاي ناهنجار از خود خارج مي‌كردند. گاهي اتفاق مي‌افتاد كه شاگردي سگ‌توله‌اي را زير لباس خود مخفي مي‌كرد و يك‌مرتبه در كلاس رها مي‌كرد. خوب ياد دارم روزي كه دستور داده بود مجسمه‌اي را از دفتر بياورند تا شاگردان از روي آن نقاشي كنند، شاگردان، مرتضي‌خان اعتماد را كه يك پهلوان واقعي بود واداشتند تا از خيابان ناصرخسرو پيرمرد كور گدایي را بغل كرد و از دالان كوچكي كه نزديك اتاق نقاشي بود و دري به خيابان داشت، يك‌سره به كلاس آورد و در وسط اطاق رها كرد و در آن‌حال، مرد نابيناي از همه‌جا بي‌خبر به تصور اين‌كه هنوز هم در خيابان است، با آواز بلند عباراتي را كه براي جلب توجه عابران قبلا در ذهن خود حاضر كرده بود، پشت هم تكرار مي‌كرد و مي‌گفت: «بده به نذر موسي‌بن جعفر. شب جمعه است و شبِ برات و شب آمرزش اموات. آقايان من عاجزم، دستگيري كنيد. خدا صد در دنيا و هزار در آخرت به شما عوض بدهد.»

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.

* این متن انتخابی است از کتاب «امیرکبیر و دارالفنون» که انتشارات دانشگاه تهران آن را در ۱۳۵۴ منتشر کرده است.