داستان

بالاخره انگشت را از دکمه‌ی آسانسورِ خاموش برمی‌دارد. انگار تهدیدِ روی تابلوی اعلانِ ساختمان را عملی کرده‌اند. آسانسور را از کار انداخته‌اند. گوش می‌خواباند روی در آسانسور. سکوت. می‌داند داخل اتاقک تاریک است. صدای زنانه‌ هم که هر صبح و شب، عدد طبقات را برایش می‌گوید، ناچار خوابیده است. لب‌های مذکور روی شکاف درِ بسته‌ی آسانسور نجوا می‌کند: «تقصیر منه، من رو ببخش!»

باران بهاری هوای شبانه را شرجی کرده است. آقای مذکور قلاجو مجبور می‌شود تمام چهل پله‌ را تا طبقه‌ی چهارم بالا برود. این پله‌نَوَردی برای کسی که ارتفاع هر پله تا زانویش می‌رسد بسیار دشوار است؛ پس تصمیم می‌گیرد بعد از خوردن شام، قدم‌زنان برود از عابربانک روبه‌روی شرکت پول بگیرد، بیاورد و همین فردا صبح، شارژ ساختمان را پرداخت کند. همیشه وقتی قرار است پولی پرداخت کند، ترس از بی‌پول شدن، اول از همه در خوراکش بروز می‌کند. ماهی حلوای صید روز را می‌گذارد برای شب‌های بعد و خاگینه‌ی شبانه را به‌جای سه‌ تخم‌مرغه، دوتخمه می‌خورد.

پله‌ها را کورمال پایین می‌رود. میان تاریکی، روی کاغذ‌های تبلیغاتی که از زیرِ در تو انداخته‌اند، توقف می‌کند. درِ ساختمان را باز می‌کند. سفیدی نورِ تیر برق می‌افتد روی قد کوتوله‌اش. از آن کوتوله‌های سربزرگ یا مشکوک به مُنگولیسم نیست. از آن کوتوله‌های معمولیِ دیپلم‌گرفته‌ی حسابداری‌بلد است. هوا هُرم شرجی دارد و جابه‌جا نمی‌شود. دکمه‌ی نفس‌خورِ سینه‌ی پیراهن را باز می‌کند. علاوه بر خسیس و ترسو، کمی هم دون است. اگر عزت‌ِنفس داشت از یکی از همین عابربانک‌های نزدیکِ خانه‌ پول می‌گرفت و می‌بُرد می‌داد به مدیر ساختمان، اما برای این بیست‌وچند روز تاخیر که فقط از سر تنبلی‌ بوده تصمیم گرفته است حتما از عابربانکِ روبه‌روی دفتر پول بگیرد. عابربانک روبه‌روی دفتر همیشه پولِ نو می‌دهد، پول‌های به‌واقع صفرکیلومتری که اگر مراقب ‌نباشد، لبه‌های تیزشان نوک انگشتش را می‌بُرند. یکی از خصلت‌های غیرقابل‌دفاع مذکور، همین است. کوتاهی و غفلت در انجام کارهای روزمره و بعد چاپلوسی بی‌ربط برای جبران‌شان. حتی معلوم نیست مدیر ساختمان متوجه نو بودن پول بشود. البته مذکور خودش همیشه به درستی و سلامت تصمیم‌هایش اعتقاد دارد و از دید او ترس، حقارت و رفتار نامعقول هم برچسب‌هایی‌اند که دیگران به او می‌چسبانند. آن دو دخترِ بی‌وجدان هم لابد همین‌طوری شد که به خودشان اجازه دادند چنان بلایی را بر سر مذکورِ بی‌نوا بیاورند.

محروم شدنِ ناگهانی از صدای خانم آسانسور، امشب او را یاد روزهای بی‌دوام عاشقی‌اش ‌انداخته است، یاد یک‌سال پیش که با دختر زیبایی آشنا شد و دیگر خود را توسری‌خورده‌ترین و تنها‌ترین آدم نمی‌دانست. به‌اندازه‌ی تمام عمرش شب‌ها می‌رفت ساحلِ آب شیرین‌کن. دو‌‌سه‌‌بار همان‌جا روی شن‌ماسه‌ها تا صبح دراز ‌کشید و با صدای موج‌ها، خیال بافت. بالاخره یک‌روزِ اُخراییِ پاییز، روزِ تعطیل، اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد. آقای قلاجو، دخترخانم را تا گاراژ مینی‌بوس‌رانی بدرقه کرده بود. حتی مینی‌بوسی را که دختر برآن سوار شده بود، تا جایی که چشم کار می‌کرد، مشایعت کرده‌بود. خانم ساکن بندر مجاور بود. چنددقیقه بعد وقتی مذکور در راهِ برگشت به خانه، پِیِ خرید ماهیِ صیدِ روز به بازار رفته بود، باز با دختر روبه‌رو شده بود. دختر با دیدن او سعی کرده بود خود را در جمعیت گم کند اما نمی‌دانست مذکور به وقتش زبل‌ترین آدم روی زمین می‌شود. معلوم شد این‌یکی خانم، خواهر دوقلوی آن‌یکی خانم است. با برملا شدن این شوخیِ کثیف، مذکور در غم، حسرت و البته کینه فرو رفت. متوجه شد دوستش یک‌نفر نیست، بلکه دونفرند. و این‌که او مَرد برگزیده‌ی ‌زندگی‌شان نیست، بلکه اسباب خنده و تفریح‌شان است. دوقلوهایِ مشابه به‌نوبت، یک روز در میان نقش دوست این مرد را بازی می‌کرده‌اند. چه‌کسی بی‌آزارتر و خنده‌دارتر از آقای مذکور قلاجو، حسابدارِ کوتوله‌ی «شرکت تولید و فروش دستگاه تهویه‌ی خوش‌باد»؟ آیا کوتولگی و سادگی‌اش این اجازه را به آن دو خواهر داده بود که چنین رفتاری با او بکنند؟ همکارانش سر نبات جویدن، مدل ریش، مجله‌ی مورد علاقه و حتی ماجرای دوقلوها دستش می‌اندازند. حالا باز هم یادآوریِ روزهای عاشقی با یکی از باران‌های شلاق‌کِشِ بهارِ بندر همراه می‌شود. زیر طاقی‌‌ها شروع به دویدن می‌کند. دندان‌ها را روی‌هم می‌فشارد. برجستگی بیرونی دو طرفِ فکََََّش بالا و پایین می‌رود.

بارانِ جنوب زود می‌رود. خیسی‌اش هم باقی نمی‌ماند. بن‌بستِ کوچک شرکت خلوت و نیمه‌تاریک است. همکارانش کارهای بانکی و عابربانکی را روزها ‌در این شعبه‌ی خلوت انجام می‌دهند. حالا این وقتِ شب که مذکور تازه به صرافت افتاده، مغازه‌ی تعمیر کفشِ کنار بانک بسته است و چهارپایه‌ی چوبی شیخ‌رَفعت هم سرجایش نیست. بااین‌حال پا سُست نمی‌کند و تصمیم می‌گیرد تا به بانک برسد، راهی برای رسیدن دستش به صفحه‌کلید پیدا کند. ناگهان ضربه‌‌ی محکمی به گردنش می‌خورد. تلو‌تلو می‌خورد. قبل از این‌که فرصت کند برگردد، دستانی قوی، سرشانه‌هایش را می‌گیرد و بدنش را به سه‌کُنجِ درِ اولین مغازه می‌چسباند. ضارب، هیولامَردی است که به‌تمامی سایه‌وار دیده می‌شود. مذکور را رها می‌کند تا روی پاهای هلالی‌اش فرو بیفتد. بدن مرد بوی آبِ دریای آمیخته به فاضلاب می‌دهد.

«پولاتو بده، یالا!»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.

*بخش‌هایی از این داستان برای انتشار در مجله‌ی داستان همشهری توسط نویسنده بازنویسی شده‌است.

یک دیدگاه در پاسخ به «آقای مذکور قلاجو و بانو عابربانک خجسته»

  1. علیرضا ناسوتی -

    چقدر خوب بود این داستان! اصلا کلا همشهری مهرماه خوب بود. خصوصا بخش «درباره داستان». امیدوارم همه جلدهاتون همینقدر خوب باشن.