نقاش‌های کوچک

Gerhard Richter/ Mrs.Wolleh with children

چهار یا پنج‌سال بعد از ازدواج‌مان جناب قاضی، من و س. شام به خانه‌ی یک بالرین آلمانی که آن زمان در نیویورک زندگی می‌کرد دعوت شدیم. آن وقت‌ها س. در سالن نمایشی کار می‌کرد که مرد بالرین در آن اجرایی تک‌نفره داشت. آپارتمان او کوچک بود و پر از اشیاء نامعمولی که یا از کسی رسیده بودند، یا او از گوشه‌ی خیابان یا در سفرهای پیاپی‌اش پیدایشان کرده بود. همه با همان درک از فضا، تناسب و ضرباهنگ، و با همان شعوری چیده شده بودند که تماشای او را روی صحنه آن‌قدر لذت‌بخش می‌کرد. درواقع دیدن آن مرد با لباس‌های معمولی و دمپایی قهوه‌ای‌رنگِ خانگی‌ که آن‌قدر عادی در آپارتمانش می‌چرخید، بی این‌که گوشه‌ای از مهارت خارق‌العاده‌‌ای را که در وجودش خفته از خود نشان دهد، عجیب بود و تا حدی سرخورده‌ات می‌کرد. و من دلم مفرّی از آن ظاهر روزمره می‌خواست؛ خیزشی، چرخشی، فورانی از توان حقیقی‌ او. درعین‌حال هرچه به این وضع عادت کردم و شروع کردم به وارسی دستاوردهای کوچکِ زیادش، دچار آن وجدِ آن‌جهانی شدم که گاهی با ورود به قلمرو زندگی کس دیگری به من دست می‌دهد؛ که یک‌دفعه این‌که عادت‌های بی‌مزه‌‌ام را تغییر دهم و آن‌طور زندگی کنم، به‌نظرم کاملا ممکن می‌آید. احساسی که همیشه صبح روز بعد، وقتی چشم به روی تصاویر آشنا و ایستای زندگی خودم باز می‌کنم از میان می‌رود.

بعد مدتی از پای میز شام بلند شدم تا به دست‌شویی بروم و توی راهرو از کنار در باز اتاق‌خواب او رد شدم. اتاق خلوت بود و در آن تنها یک تخت و یک صندلی چوبی بود و گوشه‌ای، یک محراب کوچک پر از شمع. پنجره‌ی بزرگی رو به جنوب داشت که در قابش منهتن جنوبی در تاریکی معلق بود. دیوارها به استثنای یک نقاشی که با سوزن چسبانده شده بود، لخت بودند. تصویر پر شور و حالی که از میان ردِ قلم‌های جسور و زنده‌اش، چندین صورت، انگار که از میان باتلاقی سر برآورده بودند و بعضی کلاه به سر داشتند. صورت‌ها در نیمه‌ی بالای کاغذ سروته بودند. انگار که نقاش ورق را وارونه کرده یا روی زانوهایش چرخانده باشد تا دستش بهتر برسد. اثر عجیبی بود و شباهتی به باقی چیزهایی که مرد جمع کرده بود نداشت، و من پیش از این‌که راهم را به سمت دست‌شویی ادامه بدهم یکی دودقیقه ایستادم به نگاه کردنش.

آتش شومینه‌ی اتاق پذیرایی فروکش کرد، شب به ته رسید. در آخر وقتی داشتیم کت‌هایمان را می‌پوشیدیم، این سوال از دهانم پرید که آن نقاشی کار کیست. او گفت که بهترین دوست کودکی‌اش در نه‌سالگی آن را کشیده. گفت دوستم با خواهر بزرگ‌ترش، هرچند که فکر می‌کنم بیشتر کار خواهره باشد. بعد دادندش به من. مرد کمک کرد کتم را بپوشم. لحظه‌ای انگار فکر تازه‌ای به سرش زده باشد اضافه کرد، راستش این نقاشی داستان غم‌انگیزی دارد.

یک روز بعدازظهر مادرشان توی چای‌شان قرص خواب‌آور می‌ریزد. پسر نه‌ساله و دختر یازده‌ساله بوده. وقتی به خواب می‌روند با ماشین می‌بردشان جنگل. هوا در حال تاریک شدن بوده. روی ماشین بنزین می‌ریزد و کبریت می‌زند. هر سه می‌سوزند و می‌میرند. مرد گفت توضیحش سخت است اما من همیشه به اوضاع خانه‌ی آن‌ها حسودی‌ام می‌شد. آن سال درخت کریسمس‌شان را تا آوریل سرپا نگه‌داشتند. درخت خشک شده بود و برگ‌های سوزنی‌اش می‌ریخت، اما من بارها پیش مادرم نق‌می‌زدم که چرا ما نمی‌توانیم مثل خانواده‌ی یورن درخت‌مان را آن‌قدر طولانی نگه‌داریم.

در سکوتی که از پی این داستان آمد، داستانی که او آن را به خشک‌ترین شکل ممکن گفته بود، بالرین لبخند زد. شاید به این خاطر که کتم را پوشیده بودم و خانه گرم بود، احساس سرگیجه کردم. خیلی چیزها بود که دلم می‌خواست درباره‌ی آن بچه‌ها و دوستی او با آن‌ها بپرسم اما می‌ترسیدم از حال بروم. بنابراین بعد از این‌که یکی از مهمان‌ها درباره‌ی پایان تاریک این شب شوخی کرد ما هم از صاحب‌خانه تشکر کردیم و خداحافظی کردیم. در آسانسور که پایین می‌رفتیم، سختم بود خودم را سرپا نگه‌دارم اما س. که زیر لب آواز می‌خواند، چیزی نفهمید.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.

*این داستان در ۲۸ ژوئن ۲۰۱۰ با عنوان The Young Painters در مجله‌ی نیویورکر چاپ شده است.