عینک و عصا

سحر مختاری

یک تجربه

حاج‌آقاعزیزی
فروغ عزیزی

حاج‌آقا عزیزی قبل از حمله‌ی روس‌ها، راهزن بود. این را همه‌ی خانواده می‌دانند اما سعی می‌کنند هیچ‌وقت درباره‌اش حرف نزنند، چون حاج‌آقا پیش از آن‌که برود مکه و بشود حاج‌آقا عزیزی، توبه کرده بود. قبلش اوستامحمد بود. تا چهارفرسخ از چهار آبادیِ اطراف، تنها او خیاط بود. زن و مرد هم نداشت. کت‌وشلوار دامادی، لباس عید، دامن پرچین، پیراهن حنابندان، همه را با وجب اندازه می‌گرفت. شاید سال ۱۳۳۵ بود، رفت و از استادش که به دلایل معلومی قهر کرده بود، متر خرید. قبلش خیاط دوره‌گرد بود. ده به ده می‌گشت با یک چرخ‌خیاطی روی دوش. چرخ‌خیاطی هم مال استادش بود. داده بود تا کار کند و حاج‌آقا به دروغ گفته بود دزدیده شده. اما سال ۳۵ که وضعش خوب شد، رفت و پول چرخ را به استاد داد و بعدش همین زمینی را که رهایش نمی‌کند، خرید و آن خانه را ساخت.

حاج‌آقا سال‌هاست خیاطی نمی‌کند اما تا همین پارسال چادرها و شلوارهای خانواده را برش می‌زد. آخرین چرخ خیاطی‌اش هم که برایش حکم طلا داشت، توی اتاق خواب من است و من بعضی غروب‌های جمعه به‌جای آن‌همه مدل‌های چین و واچین، درز ملحفه‌ها و لباس‌ها را می‌گیرم ولی او فکر می‌کند خیاط شده‌ام. همه‌ی زن‌ها و مردهایی که حاج‌آقا برایشان لباس می‌دوخت، یا مرده‌اند یا آلزایمر دارند یا دیگر لباس‌های مدل حاج‌آقا را نمی‌پوشند. آخری‌اش حاجی‌وهاب بود. عید همان سالی که ما برای حاج‌آقا تولد گرفتیم و او روبه‌روی کیک نودودوسالگی‌اش شق و رق نشسته بود و شمع را فوت نکرد و به‌جایش نتیجه‌ها فوت کردند، حاجی‌وهاب مرد. حاج‌آقا وقتی فهمید، تا چندروز توی ایوان یا روی تخت یا جلوی تلویزیون یا حتی جلوی مهمان‌های عید، تسبیح را می‌چرخاند توی دستش و ته چشمش نم داشت. همان بهار بود که مامان زنگ زد و گفت حاج‌آقا سکته‌ی مغزی کرده. فکر کردم بازی جدید حاج‌آقاست. همیشه بازی‌های عجیبی داشت. یک‌بار قهر می‌کرد می‌رفت خانه‌ی عمه، یک‌بار می‌رفت توی همان خانه که سال ۳۵ زمینش را خریده بود و سیم تلفن را می‌کشید. کمی بعد، آقاجان پشت تلفن با گریه گفت که این‌همه راه را نروم تا آن‌جا چون هیچ‌کس را نمی‌شناسد. ماجرا جدی بود. حاج‌آقا سکته‌ی مغزی کرده بود و از میان آن‌همه آدم که می‌توانست بشناسد، فقط خواهر بزرگم را می‌شناخت که از همه‌ی ما بیشتر دوستش داشت. چندهفته طول کشید تا حاج‌آقا، آقاجان را صدا کرد و بعدترش توانست روایت‌های ناتمامی از آدم‌ها و روزهای گذشته‌اش را به‌یاد بیاورد.

چیزهایی درباره‌ی حاج‌آقا هست که فقط من می‌دانم. نه خواهر بزرگم می‌داند، نه عمه و دخترهایش و نه آقاجان. من آخرین نوه‌ی حاج‌آقا هستم و برخلاف همه،‌ وقت زیادی داشتم حاج‌آقا برایم تعریف کند که چطور یک وقت‌هایی دلش برای مادر و خواهرش تنگ می‌شود و خواب روزهای زنده بودنِ مادرش را می‌بیند؛ چطور به‌خاطر دیر دکتر بردن عمه‌زهرا و مرگش هنوز خودش را نبخشیده و یا این‌که چطور اضافه‌ی پارچه‌ها را به مردم برنمی‌گردانده. البته چیزهای زیادی هم درباره‌ی حاج‌آقا هست که من نمی‌دانم و هرگز ننشستم تا برایم ‌بگوید. چیزهایی که فکر می‌کردم حاج‌آقا همیشه به خاطر خواهد داشت اما پیرمرد گذشته‌اش را کم‌وبیش فراموش کرده. فراموشی‌ای که باعث می‌شود یک وقت‌هایی همان‌طور که نشسته توی تخت یا توی ایوان، بزند زیر آواز یا یک‌هو صدایت کند و بپرسد که آیا عمه‌خانم او را می‌بخشد یا نه. و بعد سکوت کند و یادش بیاید همه‌ی این آدم‌ها، سال‌هاست مرده‌اند.
 


 
گندمزار
محمدعلی محمدپور

داشتم گندم‌هایی را که از صبح درو کرده بودیم جمع می‌کردم تا به خرمن گندم‌های دروشده برسانم. کلاه حصیری‌ام را بالا دادم و دستی به موهای به‌هم‌چسبیده‌ام کشیدم. آن‌قدر عرق کرده بودم که کلاه هم خیس شده بود. ظهر داغ و دم‌کرده‌ی یکی از روزهای تابستان بود. یک لحظه نگاهم به بابابزرگ افتاد. دولا شده بود و داشت به‌سرعت گندم‌های پیش رویش را با داس مخصوصش درو می‌کرد. یک لحظه حس کردم چقدر پیر شده است. لحظه‌ای که بلند شد تا گندم‌های مشتش را روی دسته‌ی گندم‌ها بریزد، حس کردم چقدر قامتش خم شده، طوری که وقتی ایستاد از دور که نگاه می‌کردی، فکر می‌کردی هنوز دارد درو می‌کند. دسته‌ها را جمع کرده بودم و منتظر بابابزرگ نشستم. نگاهی به من کرد و بعد به سایه‌اش که درست زیر کفش‌هایش جا می‌گرفت. دستی به صورت و محاسنش کشید و داسش را به شانه‌اش آویخت. به عادت همیشه هنگام ترک گندمزار دستی به گندم‌هایش کشید. یادم می‌آید یک‌بار با خودش می‌گفت: «می‌کشم دست به گیسوی زر گندمزار.»

از تپه داشتیم بالا می‌رفتیم، حالا می‌شد چشم‌انداز خوبی از گندمزار را دید. هنوز به حساب بابابزرگ بیست‌روز دیگر کار داشتیم. هرچند که سفیدی‌های گندمزار از ناحیه‌ی زردش بیشتر به‌نظر می‌رسید. بابابزرگ ذکر صلوات گرفته بود. همیشه می‌گفت با هر صلوات، نسیمی خنک می‌آید و بیشتر وقت‌ها هم همین‌طور می شد. وقتی گرمای هوا طاقت‌فرسا می‌شد، یاد داده بود که ذکر صلوات بگیریم تا نسیمی خنک بیاید. صدای صلوات‌های بابابزرگ بین سوت جیرجیرک‌های ظهرگاهی که سمفونی‌شان تازه به اوج رسیده بود، به‌سختی شنیده می‌شد. حالا درخت‌های آبادی از دور پیدا بود. به عادت همیشه برای زودتر رسیدن می‌خواستم قدم‌هایم را بشمرم. چشم‌هایم را بسته بودم و قدم‌هایم را می‌شمردم. لب‌هایم خشک بود و هنوز نیمی از روز باقی مانده بود و نیمی از ماه مبارک.
 

ادامه‌ی این روایت‌ها را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «عینک و عصا»