بنفش چرک‌تاب

بعضی‌ها به دنیا آمده‌اند که تروخشک‌ کنند و سوپ توی حلق بقیه بریزند. نفس‌شان درد را می‌کُشد و تماسِ دست‌شان تب را پایین می‌کشد. برای یک مریض، بودن کنارِ این‌ها یعنی بیمه‌ی کامل در مقابل همه‌ی بلایای طبیعی و غیرطبیعی. بقیه‌ی آدم‌ها به مریضی مثل بخش خبری وسط فینال جام‌جهانی نگاه می‌کنند یا مثل یک جور کرختی و بی‌حسی؛ عین وقتی که پدرومادرت زود از مسافرت برمی‌گردند و تو را وسط مهمانی‌ای که توی خانه گرفته‌ای، می‌بینند. ازدواجِ یک غم‌خوار و یک کولی، اتفاق غریبی نیست. شفقت هم الزاما به جنسیت ربط ندارد؛ معمولا یکی گیرنده است و دیگری دهنده. اما در ازدواج ما هیچ‌یک از طرفین علاقه‌ای به تماشای عق‌زدنِ دیگری نداشت. ما حتی از رتق‌وفتق مریضی خودمان هم عاجز بودیم چه برسد به مرض یک‌نفر دیگر. کاری بود که همیشه مادرهایمان برایمان انجام داده بودند.

اگر من به بیل اعلام می‌کردم که چشم‌هایم از حدقه درآمده‌، گلویم تیغ درآورده، لب‌هایم شقه‌شقه شده و خودم دارم در تب می‌سوزم و می‌خواهم وقتی مُردم او به پای من نسوزد و دوباره عروسی کند، به من نگاه می‌کرد و می‌گفت: «بذار ببینم درست فهمیدم یا نه. منظور واقعیت اینه که می‌خوای من برم لباس‌ها رو پهن کنم؟» من هم وضعم بهتر نبود. اگر به‌‌اش پیشنهاد می‌کردم که برود دکتر و او ادای مردِ قویِ مظلوم درمی‌آورد، می‌گفتم: «جهنم. نرو تا بمیری. فقط قبلش بگو چه روغن‌ موتوری باید تو ماشین بریزم.» به‌جای نثار عشق و توجه به همدیگر، اولویت اول هردویمان این بود که هیچ تقصیری در باب وقوع مریضی، گردن نگیریم. بیل می‌گفت: «آخرش سرمائه رو خوردی. ها؟» انگار رفته‌بودم رستوران و سفارشش داده بودم.

نمی‌دانم از فشار روحیِ عروسی بود یا ضمانتم داشت تمام می‌شد، اما هرچه بود، در چندسالِ اولِ زندگی مشترک کاشف به‌عمل آمد که مرا عین این ساعت‌‌‌مچی‌های ارزان چینی، سرِهم کرده‌اند. اول از همه تق لوزه‌هایم در آمد. شوهرم پرسید: «یعنی هنوز داری‌شون؟»

«پس فکر کردی چی؟ لوزه پرورش می‌دم؟ آره لوزه دارم و باید درشون بیارم.»

«آی بخندیم! پیرترین مریض بخشِ کودکان می‌شی.»

یک ماه بعدش، اوریون گرفتم و لپ‌هایم آن‌قدر سنگین ‌شد که باید با شال‌گردن می‌بستم‌شان. بیل بیشتر از آن‌که دل‌سوز باشد، متعجب بود. ‌گفت: «چرا اوریونت رو گذاشتی واسه بعدِ عروسیت؟» گفتم: «فکر کردم این‌جوری زمان زودتر می‌گذره.» و بالاخره وقتی دندان‌پزشکم گفت که باید دندان‌هایم را صاف کنم، صبرش تمام شد: «آدمایی مث تو باید کارت گارانتی داشته باشن.»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.

* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made In Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.