صدای صبح

شکوفه بیاتی/ ۱۳۹۱

روایت

علاقه‌ی احمد مسجدجامعی به تهران قدیم بر کسی پوشیده نیست؛ در فرصت‌ها و مناسبت‌های مختلف درباره‌اش حرف زده و تور تهران‌گردی یکی از برنامه‌های ثابتش است. این متن، روایت اوست از روزهای کودکی و خاطره‌هایی که با صبح‌های تهران، با محله‌ها و پرنده‌ها، با تعزیه و عزاداری محرم گره خورده‌اند.

بچه که بودم دوست داشتم قبل از شروع آوای پرندگان از خواب بلند شوم و اولین کسی باشم که این صدا را می‌شنود. نخستین صدای صبح، البته اذان بلند همسایه‌ی گران‌قدر ما مرحوم حاج میرزاعبدالله چهلستونی بود که با آوایی رسا در خانه‌‌اش آن را ادا می‌کرد و کمی بعد عازم مسجد جامع می‌شد و صدای برخورد عصایش با زمین که بسیار مقتدرانه و بلند بود، به خوبی به گوش می‌رسید. گاهی هم صدای بلند ردوبدل شدن سلام بین او و معدود رهگذرانِ آن ساعت، مانند حمامی و نانوایی و مش درویش که با دستمالی روي دهان و بینی، کوچه را جارو می‌کرد، شنیده می‌شد. بعد نوبت آوای پرندگان بود که کم‌کم اوج می‌گرفت، هرچند پرنده‌هایی هم بودند که بی‌قاعده می‌خواندند؛ مثل کلاغ‌ها که بزرگ‌ترها می‌گفتند قارقارشان از ترس است، یا خروس‌ها که معمولا خانه‌ای از وجودشان بی‌نصیب نبود.

خروس خانه‌ی ما سرنوشت عجیبی داشت. مرغابی‌ کله‌سبز و زیبایی داشتیم که از شمال برایمان آورده بودند. این مرغابی‌ها مهاجر بودند و توان پرواز بسیار بالایی داشتند، یعنی از سرمای زمستانی سیبری به شمال ایران کوچ می‌کردند، و از این رو پرهایشان را می‌چیدند. نخستین روزهای آمدن مرغابی به حوض سنگی بزرگ خانه‌ی ما، خروس سفید لاری‌مان می‌رفت کنارش و با بال‌های توانمندش مرغابی را کَت می‌زد. چندبار این کار را تکرار کرد تا آن‌که مرغابی عصبانی به تلافی برخاست و گلوی خروس را گرفت و او را داخل حوض کشید. خروس بیچاره که شنا نمی‌دانست، در حوض غوطه‌ور شد تا محترم‌خانم که کمک‌کار مادرم بود، به دادش رسید و از حوض بیرونش آورد و با حوله خشکش کرد. از آن روز خروس در گوشه‌ای از حیاط و باغچه، زیر آفتاب کم‌رمق پاییز کز می‌کرد. نه می‌خواند و نه چیز چندانی می‌خورد و نگران اندوه ما هم نبود. بالاخره یک روز پلک‌هایش روی‌ هم آمد و دیگر باز نشد.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ونهم، آبان ۹۳ ببینید.