ونهگات میانهی دههی شصت را به عنوان نویسنده ـ استاد، در دانشگاه آیوا گذراند. بیشتر نامههای این دوره خطاب به اعضای خانوادهاند که دور از او در ماساوچوست زندگی میکنند.
۱۷ سپتامبر ۱۹۶۵
به جين ونهگات
همسرجان،
اجازه بده با یکسری مزخرفات تکنیکی سرت را درد بیاورم: در آیوا هنوز ساعتهایمان براساس وقت استاندارد مرکزی است درحالیکه شما و خیلی از ایالتهای همسایه، ساعتهایتان را جلو کشیدهاید. به همین خاطر تا وقتی که به وقت استاندارد برنگشتهاید، سهساعت از من جلوترید. بگذار بهتر توضیح بدهم: مثلا وقتی اینجا ساعت سه است، آنجا ساعت شش است. بنابراین اگر ساعت ده به من زنگ بزنی، اینجا تازه ساعت هفت است. وقتی دوباره ساعتهایتان را به وضع استاندارد برگردانید، دهِ شما، هشت ما میشود. دیگر بهتر از این نمیتوانم توضیح بدهم. همینها را به ننی بگو و بعدا هروقت لازم داشتی، ازش بپرس که با وجود این شلمشوربای مسخره اینجا ساعت چند است. بههرحال، تلفن من هنوز وصل نشده. هروقت وصل شد بهات زنگ میزنم و شمارهام را میگویم. البته بهتر است بیشتر تو به من زنگ بزنی چون میتوانی زودتر از تخفیف ساعات شبانه استفاده کنی، درحالیکه من تازه سهساعت بعدش وارد ساعات تخفیف میشوم. فقط صبر کن آنجا ساعت شش بشود، بعد باهم بیچارهشان میکنیم.
حتی یک خط کوچک هم روی ماشین مایک نینداختم. لامصب تمام راه را عین یک ساعت یکمیلیوندلاری کار کرد. البته در دهمایلی آیوا باد تایرهایش را تنظیم کردم. ولی یک ماشین جدید برایش میخرم، با رادیو. بله. دوستش دارم و دارم سعی میکنم با پول دلش را بهدست بیاورم و عشقش را بخرم.
به آقای جردن پیغام بده که هنوز به خانه برنگشتهام ولی کریسمس که برگردم، پوستش را خواهم کند. بیشوخی هر روز میروم باشگاه. یک استخر به بزرگی رُدآیلند داریم و بینهایتتا کیسه بوکس.
با عشق، ک.
۲۸ سپتامبر ۱۹۶۵
به جين ونهگات
عزیزترینم،
در زندگی بیدروپیکری که من دارم، خواب و غذا، برنامههایشان رابدون مشورت با من راستوريس میکنند؛ البته من خیلی هم خوشحالام که خودشان به تفاهم رسیدهاند. برنامهی توافقیشان اینجوری است: ساعت۵:۳۰ بیدارم، تا ۸ کار میکنم، بعد صبحانه میخورم و باز تا ۱۰ کار میکنم. بعد مسیر کوتاه تا مرکز شهر را قدم میزنم، به کاروبارها رسیدگی میکنم، بعد سَری به استخر شهرداری که همان نزدیکیهاست میزنم؛ در آن ساعت روز ملک شخصی من است. نیمساعت شنا میکنم و ۱۱:۴۵دقیقه به خانه برمیگردم. نامههایم را میخوانم و سر ظهر ناهار میخورم. بعدازظهرها کارهای مربوط به دانشگاه را انجام میدهم؛ درس میدهم یا برای درسدادن آماده میشوم. وقتی ساعت پنجونیم به خانه میرسم مجبورم مغز زِرزِرویم را یک جوری خفه کنم. بعد دستبهکار آشپزی میشوم، کتاب میخوانم و جاز گوش میدهم. ساعت ده دیگر توی رختخوابام. هر روز توی خانه شنا و درازنشست میروم و حس میکنم لاغر شدهام و بدنم روی فرم آمده؛ البته شاید هم الکی حس میکنم. دیشب ابر و باد و مه و خورشید و فلک باهم تصمیم گرفتند مرا به سینما ببرند. «چترهای شربورگ» را دیدم و خیلی اذیت شدم. فیلم بهراحتی میتوانست دل مرد میانسالی با زندگی بیدروپیکر مثل من را بشکند که البته اشکالی ندارد. من از اینکه دلم بشکند خوشم میآید.
و اما کلاس «فرم داستاننویسی»ام همینجور دارد بزرگ و بزرگتر میشود و قرار است به دو کلاس کوچکتر تقسیمش کنند (کلاس آ و ب؛ چیز دیگری هم مگر میشود؟) که به هرکدام دوساعت درهفته درس بدهم. درضمن، اسم درس را هم عوض کردم و از آنجا که من تنها استادی هستم که آن را درس میدهد، کسی اعتراضی نداشت. اسم جدیدش این است: «فرم و جنس داستاننویسی». یوهاهاها! راستش بهنظرم همهچیز دارد خوب پیش میرود. البته جلسهی اول همه از شلوغی کلاس ناراضی بودند و بدخلقی میکردند ولی تقسیمشدن کلاس بهگمانم دلشان را نرم کرده. دارم تکوتوک ازشان سیگنالهای دوستانه میگیرم. تازه دارد دستشان میآید که «استاد ونهگات» میتواند بامزه باشد. درواقع «بامزه» تنها چیزی است که من میتوانم باشم و در ماساچوست هرگز فرصتش پیش نمیآمد. بههرحال خوب و بدِ همهجا درهم است و نمی شود سوا کرد.
در هر صورت، اولینباری که بیایی اینجا میتوانیم بعد از کلاس چهارشنبه برویم شیکاگو (که با ماشین ششساعت راه است) یا هر خوشگذرانی دیگری که دلمان بخواهد. اگر واقعا هنوز به زناشوییمان علاقهمندی، که میگویی هستی، توی كتابخانهی من، ردیف اول از بالایک کتاب درموردش هست؛ جلدش قرمز است و رویش نوشته: ABZ of Love.
با عین و شین و قاف، از الف تا ی
ک.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهم، آذر ۹۳ بخوانید.