هری همیشه گم می‌شود

حسین سلطانی/ از مجموعه‌ی «پرتره‌ی پیکان»- ۱۳۸۷

داستان

راننده کنار پیکان‌ سفید نو و براقش ایستاده و بی‌صبری‌اش را با دست‌هایی که به سینه قفل شده، نشان می‌دهد. سینا کیفش را گذاشته روی پله‌ی سوم و آرنجش را تکیه داده به نرده‌ای آهنی که رنگش پوسته‌پوسته شده. پوسته‌های سفید می‌چسبند به آرنج پیراهن سرمه‌ای‌اش. ‌همين‌طوری سرش را انداخته پایین و حرف نمی‌زند. انگار دارد به کفشش نگاه می‌کند اما اگر نگاه می‌کرد، رویه‌ی هر کفش را به نوبت می‌کشید پشت ساق پای مخالف تا خاک‌شان را بگیرد. وقتی جین پوشیده باشد، این کارش قابل تحمل است اما با شلوار پارچه‌ای… . از ظاهرش اصلا نمی‌شود فهمید آدم کروکثیفی است. انگار کثیفی‌اش از اجزایی تشکیل شده که دور و پراکنده‌اند و غریبه‌ها درکش نمی‌کنند. باید مدت زیادی پیشش بمانی تا همه‌ی آن اجزا کنار هم جمع شوند؛ دستش را توی دماغش بکند و بعد ‌خرده‌ریزهای خشک را بریزد روی فرش، روی مبل، همه‌جا. همين‌طوری بی‌مقدمه جلویت پروپایش را نمی‌خارانَد، اما اگر حوصله کنی بالاخره موقعیتش پیش می‌آید. جوراب‌هایش را زیر تخت، پشت مبل، زیر میز قایم می‌کند تا صبح دوباره بپوشدشان. خودش برای آزاده تعریف کرده که مادر وسواسی‌اش گاهی جوراب‌های او را دور می‌اندازد حتی یک‌بار انداخته‌شان توی شومینه. آزاده قبل نامزدی مادر وسواسی را دیده بود و فهمیده بود با او دردسرها خواهد داشت. با وجود این‌ها، سینا از نظر همه یک مرد معمولی است. از نظر آزاده هم. اما فقط تا وقتی که فاصله‌ي لازم را با او حفظ کنی. صدای راننده درمی‌آید: «خانم! تا فرودگاه سه‌ربع راهه. از پرواز جا می‌مونید.»

آزاده سری تکان می‌دهد سمتش که یعنی «آمدم.» بعد به سینا می‌گوید: «جا می‌مونما… رام بنداز برم.»

سینا کیفش را از روی پله بر می‌دارد. «برو.»

تا وقتی از جاده‌ی خاکی خارج شوند، پنجره‌ی سمت خودش را می‌دهد بالا. راننده، ساختمان اداری سه‌طبقه را که بلندترین ساختمان شهرک است و به‌خاطر قرار گرفتن روی تپه بلندتر به نظر می‌آید، دور می‌زند و از سربالایی، ماشین را سُر می‌دهد روی آسفالت نرم. پیچ رادیو را باز می‌کند. ظهر پنج‌شنبه است و آزاده خوب می‌داند در این ساعت رادیو چه برنامه‌ای دارد. ولو می‌شود روی صندلی و هدفون سیاهش را می‌گذارد توی گوش. اگر با سینا بحث نکرده بود، حوصله می‌کرد و پندواندرزهای گوینده و داستان‌هایش را گوش می‌کرد تا سوژه‌ای داشته باشد برای تعریف کردن و خنداندن همکارهایش. مثل همه‌ی هفته‌های گذشته به تهران که می‌رسید، داستان‌ها را مرور کرده بود تا سر وقت یعنی شنبه موقع ناهار، ادای گوینده را دربیاورد و داستانی پرطول‌وتفصیل تعریف کند که قرار است عبرت‌آموز باشد، اما پر است از حرف‌های باورنکردنی و اشاره‌های پنهان ركيك تا همه ریسه بروند و یکی از خنده بیفتد روی میز، و غذا بپرد توی گلوی یکی دیگر. اما حالا ترجیح می‌دهد بارها و بارها این ترانه‌ای را که نمی‌داند کی خوانده گوش کند. انگلیسی‌اش تعریفی ندارد اما ترجیع‌بند ترانه را می‌فهمد، «بیا توی دنیای من»، گاهی هم «بیا توی قلب من».

از زیر سردر قدیمی و متروک شهرک رد می‌شوند. بعد از چنددقیقه از دروازه‌ی جدید هم می‌گذرند. نگهبان توی اتاقک شیشه‌ای برای راننده دست تکان می‌دهد. لابد سال دیگر دروازه‌ی تازه‌ای می‌سازند که چنددقیقه تا این‌یکی فاصله دارد و نگهبان که پیرتر و پیرتر می‌شود، از دروازه‌های قدیم به دروازه‌های جدید نقل مکان می‌کند. دروازه‌ها از آجری و سنگین به بتنی و نازک تغییر قیافه می‌د‌هند و آخرین‌شان شیشه‌ای نرم و نازک و نادیدنی است. تا آن موقع نگهبان جوان و تروتازه‌ای جای پیرمرد را گرفته و دروازه‌ها به‌خاطر تعددشان باید اسم داشته باشند یا لااقل شماره، مثلا می‌گویند: «از دروازه‌ی پانزده رد شدیم.» اما فعلا اکتفا می‌کنند به همین که بگویند «از دروازه‌ي جدید گذشتیم.» انگار تازه راه‌افتاده‌اند. اگر از پرواز جا بماند، پیش سینا کنف می‌شود؛ اصرار کرده بود بماند تا فردا باهم برگردند تهران. گفته بود بلیتش را درست می‌کند. سر ناهار توی رستوران کارخانه آزاده تندتند لقمه‌هایش را می‌جوید تا مجبور نباشد جواب سینا را بدهد. موقع جویدنِ یک تکه هویج سفت، دندانش شکست. لای هویج‌های له‌شده تفش كرد توی دستمال‌کاغذی، کرم‌رنگ بود با یک نقطه‌ي سیاه. دوید توی دست‌‌شويي. دندان پنجم بالا سمت راست شکسته و تیز شده بود. قبلا پرش کرده بود و حالا ماده‌ی سیاه لخت‌وعور بیرون مانده بود. الکی به آینه لبخند زد و دید دندان سیاه حتی با یک لبخند کوچک خودش را نشان می‌دهد. به سینا گفته بود امشب حتما خواب بدی می‌بیند. «قبلا وقتی خواب می‌دیدم دندونم شکسته، اتفاق بدی می افتاد اما حالا برعکس شده.» سینا نخندید، فقط گفت: «حالا چرا تُک‌زبونی حرف می‌زنی؟»

«وقتی هم قرار باشه خواب بدی ببینم، از ترسم بدخواب می‌شم.»

توی آینه‌ی ماشین، دندانش را وارسی می‌کند. حتی از این فاصله هم سیاهی‌ پیداست. چشم‌های راننده از زیر ابروهای پهن و ژولیده به جاده اخم کرده‌اند. چانه و دماغش را برده پایین تا نزدیک فرمان ماشین، انگار افسار اسبی را گرفته و مجبور است با تمرکز توی مسیر پرپیچ‌وخم و خطرناک هدایتش کند. ماشین‌هایی که از رو‌به‌رو می‌آیند با صدای ویژ رد می‌شوند و ماشین آن‌ها را تکان می‌دهند. راننده دارد حرف می‌زند، هدفون را می‌کشد: «شاید کنسل کنن.»

«بله؟»
«باد بدی می‌آد. شاید پرواز رو کنسل کنن.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ویکم، دی ۹۳ بخوانید.