زنم ناشنوا است. یکبار از من پرسید آیا نشستن برف صدا دارد و من در جوابش دروغ گفتم. امروز میشود دوازده سال که باهم ازدواج کردهایم، و حالا دارم ترکش میکنم.
زنم الان رفته قنادی سرنبش که هم گرم است و هم با فروشندههایش آشناست. تا یکساعت دیگر به خانه برمیگردد، با یک جعبه پر از کیکهای کوچکی که به مناسبت امروز سفارش داده. برمیگردد خانه و کلیدهایش را توی زیرسیگاری سفالی میاندازد. کیکها را میگذارد توی یخچال، کنار جایی که دوست دارد کنسروها را نگهدارد. بهخاطر دیرآمدنم سرزنشم خواهد کرد. چند ساعت بعد از نبودنم ناشنواییاش عمیقتر میشود.
روی مبل پارگی خیلی کوچکی هست که تا حالا متوجهش نشده بودم؛ یک تکه چرم که مثل زبانی بیرون آمده آویزان است. پارگی کوچکی است اما همهی مبل را خراب و کل خانه را شلخته کردهاست. زیرسیگاری خالی است و وسوسهام میکند تا سیگار دیگری روشن کنم. ریههایم خالیاند و تمنای آن سنگینی را دارند.
زنم هر روز ویلن میزند و من دارم آن ویلن را با خودم میبرم. ویلن سال ۱۷۳۸ در پراگ ساخته شده است. کیفم و ویلن روی تخت آمادهی تبعیدند. ویلن هروقت وارد فضای جدیدی میشود از کوک میافتد، انگار پیش از هر اجرا اعتمادبهنفسش را از دست میدهد. زنم یکبار به من گفت که در تاریکیِ تن ویلن، شناور میان چوبهای افرا، تکهای از او مخفیانه زیست میکند که از اسکرتسوها[۱] و تمپوها جان میگیرد. برای همین دارم ویلن را با خودم میبرم. ویلن روی تخت به کیفم تکیه زده. داخلش، در سکوتی مثل سکوت قبرستان، تکهای از زنم انتظار رستاخیز را میکشد.
عادت دارم بین رویاهایم بیدار دراز بکشم، وقتی ماشینی از خیابان نمیگذرد و بیرون خیلی سرد است، آنقدر سرد که یک پوست زمخت سفید روی خانهها و ماشینها شکل میگیرد. کنارزنم دراز میکشم و ارتعاش جریان خونی را که در گوشش طنین میاندازد مجسم میکنم؛ شمارش معکوسی برای یک ناشنوایی لاعلاج.
زنم دارد قناد را تماشا میکند که کیکهای کوچکی را با آن قلبهای معروف تزيين میکند. قرار است فردا شب با این کیکها از دوستان سطحیمان پذیرایی کنیم. زنم آدم سطحیای نیست اما ناشنوا و غیرقابلکنترل است. یکبار گفت به این خاطر دوستم دارد که من تنها چیزی هستم که میتواند بشنود. او میتواند ارتعاش زههای ویلن را از ورای حفرههای حکشده روي سازش حس کند اما من درونش هستم. آوازی غوطهور در تکتک استخوانهایش.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهودوم، بهمن ۹۳ ببینید.
* این داستان در سال۲۰۱۰ با عنوان The Snow Falls And Then Disappears در مجموعهداستان The Secret Lives of People in Love چاپ شده است. این داستان با اجازهی نویسنده در مجلهی داستان چاپ میشود. گفتوگوي اختصاصي مجلهي داستان با ونبوي را در بخش «دربارهي» داستان این شماره بخوانيد.
دست مریزاد …