از سر تقصیرات من بگذرید

طرح: روح‌اله گیتی‌نژاد

بنفش چرک‌تاب

خوب نبود که آدم نفرات جلویش را در صف اعتراف کلیسا بشمرد یا ساعت بگیرد که هرکدام چقدر در آن اتاقک تاریک می‌مانند، اما کاری بود که همه می‌کردند. درست و پسندیده‌اش این بود که آدم با دست‌های جمع‌شده و گردنِ خمیده رو به محراب بنشیند و زاهد و دین‌دار به‌نظر بیاید و وقتی صدای قدم شنید، خیلی آرام توی صف جلو برود.

به ساعتم نگاه کردم. چهار‌دقیقه! یعنی کی آن تو بود؟ همه‌ی فکرم این بود که چطوری تمام خطاهایم را فشرده کنم تا اعترافم زمان کمتری بگیرد. مثلا می‌توانستم یک دسته از گناهانم را زیر عنوان «زودرنجی» بچپانم؛ شامل همه‌ی دفعاتی که از کوره در رفته بودم و دری‌وری گفته بودم. بعدش می‌رفتم سراغ «بی‌صبری» که شاید باعث می‌شد خدا «زودرنجی» را بی‌خیال شود. کی آن تو بود که اعترافاتش تمامی نداشت؟ یک قاتل زنجیره‌ای؟ یک جنایتکار جنگی؟ هیتلر؟ صف پدر فریدر کوتاه‌تر بود اما هیچ‌کس نمی‌خواست پیش او اعتراف کند. همیشه آدم را سین‌جیم می‌کرد و آخرش هم می‌رفت سرِ موعظه. عوضش پدر کِلی هیچ علاقه‌ای به جزئیات نداشت. می‌خواست مراسم زودتر تمام شود که به بازی تنیسش برسد.

پرده‌ی آبی باز شد و بانوی جوانی با شلوار ساده، بدون هیچ آرایشی بیرون آمد. یک جقله بچه دوید طرف زن و محکم کوبید به پایش و داد زد: «کجا بودی؟ مگه نگفتی بستنی می‌خوریم؟ من بستنی می‌خوام.»

همه‌چیز معلوم شد.

آن روزها احساس گناه مثل رودی مقدس جاری بود و زن‌ها هر‌روز در آن غسل می‌کردند. ما مثل توریست‌هایی بودیم که می‌خواهند در یک کشور غریب چیز بخرند؛ زندگی‌مان را گرفته‌ بودیم کف دو دست‌مان و به کاسب‌ها می‌گفتیم: «بیاین هر چی می‌خواین بردارین.» اگر چنگال کج‌وکوله‌ای سر سفره بود، ما برش می‌داشتیم. اگر نیمرو درست می‌کردیم و زرده‌‌ی یکی‌شان راه می‌افتاد، فکر می‌کردیم سهم ماست. اگر ماشینِ اول می‌ترکید، می‌شد ماشین ما. گوشت لخم را می‌دادیم به شوهرمان، صندلی جلوی ماشین را به مادرمان، و آخرین تکه‌ی پیتزا را به بچه‌هایمان.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ودوم، بهمن ۹۳ ببینید.

*‌ ‌اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made In Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.