اسبی بود در اسپانیا

Yuval Yairi/ Memory Suitcase- ۲۰۰۷

روایت

آدم چرا باید آرامش و امنیت خانه و محل زندگی را ترک کند و اضطراب سفر را به‌ جان بخرد؟ چمدان ببندد با هول این‌که چیزهای مهمی یادش برود، به راه بزند با ترس این‌که بلایی سرش بیاید و در مقصدی غریب پیاده شود با علم به این‌که همه‌چیز برایش غریبه خواهد بود. حبیبه جعفریان درباره‌ی همین پرسش نوشته است و چیزهایی که کفه را به سود آن اضطراب غریب سنگین می‌کنند.

هميشه فكر مي‌كردم عاشق همينگوي‌ام. اولش فكر مي‌كردم به خاطر اين است كه در اسپانيا جنگيده. بعد فكر ‌مي‌كردم چون در عين‌ حال‌ كه نويسنده بوده، رفته و در اسپانيا جنگيده. بعد فكر مي‌‌كردم به خاطر اين است كه چهاربار زن گرفته و همه‌شان را بي‌چاره كرده (اين يك جذابيتي به‌اش مي‌داد. هرچند يك زن نبايد اين را بگويد)، بعد فكر مي‌كردم به خاطر آن زبان گزارشگر سردش است كه نه عتاب دارد نه خطاب و از بس اين‌طوري است، انگار فقط به درد همين مي‌خورد كه مدام يادت بياورد درنهايت خودت هستي و خودت و درنهايت هيچ‌كس به هيچ‌كس نيست. بعد، خيلي بعد، درواقع وقتي كه ديگر عاشق همينگوي نبودم، چون گراهام گرين را ديده بودم، فهميدم هميشه عاشق همينگوي (و بعد گرین) بوده‌ام چون هميشه عاشق سفر بوده‌ام. عاشق آدم‌هايي كه اگر ول‌شان كني يك شب در سال را هم زير سقف خانه‌ي خودشان صبح نمي‌كنند. آدم‌هايي كه مثل آب خوردن چمدان مي‌بندند و راه می‌افتند يا حتي نمي‌بندند و راه می‌افتند. مثل آب خوردن بدون برنامه راه‌شان را مي‌كشند و مي‌روند به سمتي. آدم‌هايي كه بدون اين‌كه كار خاصي داشته باشند، بدون اين‌كه ماموريت به‌شان خورده باشد، بدون اين‌كه نمايشگاهي داشته باشند، يا به نمایشگاهی دعوت شده باشند يا جشنواره‌اي بخواهند بروند، اين كار را مي‌كنند. آدم‌هايي كه مي‌روند سفر فقط چون فكر مي‌كنند بايد بروند سفر و چون اگر نروند سفر ممكن است بميرند. همان‌طور كه آدم از سرطان ممكن است بميرد. همین‌جا به‌تان بگویم که آدم‌هایی که این‌طوری می‌روند سفر اصلا آدم‌های سالمی نیستند. همان‌طور که آدم‌هایی که از سفر وحشت دارند یا این‌قدر برایش سخت می‌گیرند که از بیخ بی‌خیالش می‌شوند اصلا آدم‌های سالمی نیستند. ولی سفر با وجود همه‌ي دلهره‌ای که با همین یک کلمه به جان آدم می‌اندازد، چیز خیلی سالمی است و برای هر آدمی مفید است. چه برای آن‌هایی که سرطان سفر دارند و بدون آن می‌میرند، چه برای آن‌هایی که از سفر مثل سرطان می‌ترسند و فکر می‌کنند آدم اگر پایش را از دربند خانه‌اش یا شهرش یا مملکتش بگذارد بیرون، فوتش یا دست‌کم ترسش حتمی است. ولی واقعا این‌طوری نیست. سفر واقعا چیز خوبی است و واقعا چیز کوفتی است. نمی‌دانم… شبیه این زن‌هایی است که نمی‌توانی تصمیمت را درباره‌شان بگیری. زن‌های ساکتِ مرموز. زن‌های نه زشت، نه زیبا. زن‌های نه معصوم، نه مرگ‌بار. برای من که این‌طوری است. من جنون سفر ندارم ولی عشق سفر دارم. اضطرابش فلجم نمی‌کند اما مرددم چرا. در هیچ‌کدام از آن دو دسته نیستم و از هر دوشان چیزهایی دارم. والبته معنايش این نیست که پس آدم سالمی هستم. اگر این متن را تا آخر بخوانید از این اطمینان پیدا می‌کنید. و شاید از این هم اطمینان پیدا کنید که عید امسال بالاخره چه‌کار می‌کنید؟ می‌روید سفر؟ یا نه؟

«می‌ری سفر؟ یه سفر خوب!» وسط معرکه‌ي صفحه‌آرایی بودم. همه‌چیز مثل همیشه دقیقه‌ي نود رسیده بود. عکس‌هایم کم‌و‌کسری داشت. بعضی‌هایش کیفیت نداشت. بعضی‌هایش ممیزی داشت. صفحه‌آرا اعصاب نداشت. ماشینش صبح گذاشته بودش وسط اتوبان. برادرم دوباره پرسید: «خیلی وقت نداری‌ها! نیم‌ساعته باید جواب بدی.» گفتم: «سفرِ چی؟ کجا؟» گفت: «مکه. دوهفته‌ي دیگه. الانم باید جواب بدی. می‌ری؟» مادرم هروقت می‌خواست برادرم را دعا کند می‌گفت: «الهی خدا اون‌قدر بهت [پول] بده که نتونی جمع کنی.» و برادرم هروقت قبراق بود در جوابش می‌گفت: «حاج‌خانم! اول تو رو می‌فرستم سفر. هرجای دنیا که بخوای! کجا دلت می‌خواد بری؟ فقط لب تر کن!» بعد من که بیست‌ و دو سه سالم بود می‌پریدم وسط. می‌گفتم: «حاج خانم که هیچ‌جا نمی‌ره. من رو بفرست! می‌فرستی؟ هرجا که بخوام؟»

«تو کجا می‌خوای بری بزغاله؟»

«مکه رو حتما می‌خوام برم. و پاریس. اینا رو تو بفرست. بقيه‌ش رو خودم می‌رم.»

صفحه‌آرا داشت عکس را امتحان می‌کرد. برای یادداشتی که درباره‌ي جرم بود. فیلم جرم. گفتم: «مکه رو می‌رم.» وقتی این را گفتم، دستش روی کیبورد ثابت ماند و سرش برگشت سمت من. اشاره کردم که با تو نبودم. و به این فکر کردم که دوهفته‌ي دیگر که می‌شد اول خرداد هوا در مکه چنددرجه است؟ برادرم با خنده گفت: «این از مکه. بابت پاریس هم که من از اولش قولی بهت نداده بودم. نمی‌فهمم تا وقتی بدخشان و هرات هست، تا وقتی اون‌جا نرفتی چه‌جوري مي‌توني بری پاریس؟ اصلا چه‌جوري دلت اومده و تا حالا نرفتی؟ می‌ترسی؟»

همیشه می‌ترسیدم. همیشه می‌ترسم. از شبی که فردایش مسافرم. از لحظه‌ای که بلیتم را روی میز چکینگ می‌گذارم و همیشه منتظرم طرف بگوید: «متاسفم! پرواز شما دیروز بوده!». از صدای کشیده شدن چرخ‌های چمدان روی آسفالت فرودگاه و خیابان‌های نا‌آشنای باریک و پهن. از لحظه‌ای که توی دست‌‌شويي هواپیما سیفون را می‌کشی و با اين‌كه با صدايي مثل شليك موشك عمل مي‌كند، مي‌بيني اتفاقی نيفتاد و کسی به‌ات زل نزد و چیزی منفجر نشد. همیشه می‌ترسم. همیشه می‌ترسیدم. وقتی به برادرم گفتم می‌روم مكه، می‌ترسیدم. وقتی خریدهایم را که جانم بالا آمده بود تا هركدام را دانه‌دانه از عود و عطر و تسبیح و خرما و زیتون از جايي گير بياورم، امانت گذاشتم پیش آن فروشنده‌ي عطر توی طبقه‌ي هم‌کفِ برج ساعت، مي‌ترسيدم. نمي‌شد با خودم ببرم‌شان داخل مسجدالحرام و قرار شد بعد از نماز مغرب برگردم. می‌ترسیدم وقتی بعد از نماز مغرب فهمیدم به جای باب عبدالعزیز از باب فهد آمده‌ام بيرون و این یعنی از جای دیگری از شهر سر درآورده‌ام. یعنی گم شده‌ام. در شهری که تو حتی وقتی سر جای خودت و پیدا و هوشیار بودی هم گم شده بودی، از بس آن ترکیب خشونت خطوط در شهر با انحنای مادرانه‌ي همه چیز در مسجدالحرام و دایره‌ي امن طواف، نسبت‌ها را در ذهن به‌هم مي‌ريخت، و اندازه‌ها و شکل‌ها همان‌هایی که نشان می‌دادند نبودند. همیشه می‌ترسم. همیشه می‌ترسیدم. ترسیدم وقتی در ایستگاه لاپلاس با یک چمدان بدبار و کوله و سه‌پایه‌ي دوربینی که از کت‌وکولم آویزان بود، از مترو پیاده شدم و دیدم دوستم که قرار بود آن‌جا باشد، نیست. موبایلم کار نمی‌کرد. ساعت ده شب بود. هوا سی‌وچند درجه بود با هشتادوچند درصد رطوبت، و قطار احمقی که از فرودگاه شارل دوگل سوارش شده بودم، نه‌تنها ناگهان و بي‌هیچ دلیلی تصمیم گرفت در ایستگاه لاپلاس توقف نداشته باشد و مجبورم كرد دو ايستگاه بعدتر سکو عوض کنم ـ با همه‌ي آن باروبندیل ـ و برگردم لاپلاس که برسم سر قراري كه در كار نبود، بلکه از خود فرودگاه تا آن ایستگاه کذایی، عين چهل‌دقيقه را سه‌تا جوان چینی با آن زبان نادر که مجموعه‌‌اي است بی‌پایان از مصوت‌های كوتاه و بلند، بیخ گوشم بلند‌بلند حرف زدند و بچه‌ي شش‌ماهه‌ي زن و مردی فرانسوی که مثل پنبه سفید و همان‌قدر بي‌دست‌وپا بودند، تمام راه جیغ زد و مرد سیاه‌پوستی که صدونود و هشت‌سانتی‌متر قدش بود و فاق شلوارش دم زانویش بود و یکی از قلمبه‌های هدفونش مدام از توی یکی از گوش‌هایش می‌افتاد بیرون، به‌ام غر زد که چرا چمدانت را سر راه گذاشته‌ای. همیشه می‌ترسیدم. ترسیدم وقتی داشتم دِلِی‌دِلِی‌کنان خیابان ساحلی را پیاده می‌رفتم تا برسم به هتلم در ميناءالحصن و دو بطری آب‌معدنی بزرگی را که از سوپرمارکت خریده بودم توی بغلم گرفته بودم و سربازی که گشت مي‌داد، جلوی یک تانک که توی خیلی از خیابان‌های بیروت يكي شبیهش پهلو گرفته، صدایم کرد و گفت: «توی بسته‌ات چي داري؟» فروشنده نایلون دیگری نداشت و بطری‌ها را برایم توی یک پلاستیک مشکی گذاشته بود. نقطه‌ای که ماشین رفیق حریری را خاکستر کرده بودند، کمی جلوتر و هنوز حصارکشی بود و هنوز هر جنبنده‌ای در آن شعاع می‌توانست یک مظنون یا دست‌کم مشکوک باشد. مخصوصا با نایلونی سیاه در آغوشش. می‌ترسیدم، وقتی شب آخر در رم برگشتم اتاقم و دیدم کل پولی را که داشتم، در ماشینی که باهاش آمده بودم جا گذاشته‌ام یا شاید قبل از آن، جایی در خیابان گمش کرده‌ام. هربار می‌ترسیدم و هربار خودم را دوباره جلوی آن میز می‌دیدم که کنارش درباره‌ي چاقو، فندک، شیشه، آتش، زخم، بریدگی، فشار و گاز هشدار داده‌اند و خانم یا آقایی محترم دستش را برای گرفتن مدارک تو صدور مجوز عبورت به جهانی دیگر با همه‌ي دلهره‌ها، وسوسه‌ها و ناشناختگی‌اش دراز کرده است.

جلوی این میز بارها و بارها گریه کرده‌ام (انگار دارند به زور می‌برندم، به اردوگاهی برای کار، برای برنگشتن یا سوزانده شدن) در فرودگاه مهرآباد، وقتی درست جلوی این میز فهمیدم ویزا ندارم. داشتم می‌رفتم بیروت. ملیحه گفته بود می‌آید فرودگاه دنبالم. نمی‌دانم چرا تازه آن‌جا فهمیدم ویزايم تمدید نشده و من فکر می‌کردم شده. در فرودگاه امام‌خمینی وقتی داشتم می‌رفتم استانبول و خانمی که دستش را برای گرفتن پاسپورت و بلیتم دراز کرده بود، با احتیاط و محبت پرسید: «حال‌تون خوبه؟» و من با قیافه‌ي جدی و اشک‌هایی که یک‌ریز و بي‌صدا می‌افتادند کف فرودگاه سر تکان دادم که بله. در فرودگاه بیروت وقتی داشتم برمی‌گشتم تهران و نزدیک بود جا بمانم چون تا آخرین لحظه داشتم صدرالدین صدر را درباره‌ي پدرش سین‌جیم می‌کردم و بغضم را قورت می‌دادم، و وقتی رسیدم فرودگاه دم آن میز، تحملم تمام شد انگار. در رم، چون دلم برای این شهر تنگ می‌شد. در جده، وقتی داشتیم برمی‌گشتیم تهران و من از مکه داشتم گریه می‌کردم. چون… نمی‌دانم. چون‌اش را نمی‌دانم. و همه نگاهم می‌کردند و بعضی‌هایشان به‌ام می‌گفتند التماس دعا و من بیشتر گریه می‌کردم. در بارسلونا، وقتی مرد از پشت آن میز، که همه‌چیز را به قبل و بعد از خودش تقسیم می‌کند پرسید: «صندلی کنار پنجره یا راهرو؟» و جواد جواب داد راهرو. چون من داشتم گریه می‌کردم. چون یک سر این میز به‌هرحال جدایی است. آن‌طرف این میز شهری است که ترکش می‌کنی. آدمی است که دوستش داری. جهانی است که آن را بلدی. رحمی است که به آن خو گرفته‌ای و سفر همه‌اش را از تو می‌گیرد و عوضش چی گیرتان می‌آید؟ واقعا دوست دارید چه جوابی بشنوید؟

اسبي بود در اسپانيا… اسبي بود در اسپانیا‏[۱]‎ . بقيه‌اش يادم نمي‌آيد. ولي همين به اندازه‌ي كافي زيبا نيست؟ كليساي سانتاماريا دل‌پي. پشت رامب‌لا. بعد از باران. دوتا مرد آن ته در پس‌زمينه دارند با لذت سيگار مي‌كشند. جدا جدا. يكي‌شان پيرهن آبي دارد با كلاه كپ و يكي‌شان مرد مسن تنهاي موفرفري‌اي است كه شام و اسموتي سفارش داده. سيگار برگش را كه سايزي مردافكن دارد، از آن‌ها كه جان فورد و اورسن ولز مي‌كشيدند، با لذت بين دندان‌هايش فشار مي‌دهد و يكي را هم گذاشته جلويش. دست‌نخورده. شايد براي بعد از شام. شايد براي اين‌كه فقط نگاهش كند. من عقب‌عقب مي‌روم تا به اندازه‌ي كافي از سوژه‌ام فاصله بگيرم. كه نما لانگ‌شات شود. قاب باز شود و بتوانم هم‌زمان ديوار كهنه‌ي كليسا، درخت‌هاي پير بلند جلويش، ورودي كافه‌ي سمت راستش، ميزهاي فلزی بيرونش كه زير چترهاي سفيد و باران مثل اشیایی فرازمینی برق می‌زنند، مرد موفرفري تنها و گروه زن و مرد‌هاي پنجاه‌ساله‌ي آلماني‌اي كه سعي مي‌كنند هشت‌تا صندلي خشك كنار هم زير يك چتر جور كنند و دست‌فروشي كه اصرار دارد گل‌ سرخِ ازحال‌رفته به‌شان بفروشد، همه را باهم، توي آن ببينم. دوباره باران گرفته و وقتي ماشين شهرداري براي بردن آشغال‌ها وارد قاب من مي‌شود از نم‌نم كمي رد كرده. ماشين مي‌ايستد وسط قاب. حالا يكي از هشت آلماني مسن را مي‌بينم (زني با موهاي كم‌پشت كوتاه كه الان صاحب يك گل سرخ ازحال‌رفته هم هست) و كنارش ورودي كافه را و شانه‌هاي درخت‌ها را كه حالا كه ماشين شهرداري هست، انگار كليسا را آن‌ها به دوش گرفته‌اند. ماشين تر‌تر مي‌كند. زني با گيسوي بلند بافته‌ي طلايي و كش مشكي‌اي كه بيخ موهايش را چسبيده، از پشت فرمان مي‌پرد پايين. مي‌رود كمك مردي كه از دم كافه آشغال‌ها را دنبال خودش مي‌كشد. بعد هم مي‌رود سروقت سطل‌هايي در گوشه‌وكنار اين محله‌ي مينياتوري كه انگار حياط دنج آن كليساست. با آن دماغ سربالاي هندواروپايي، با دستكش‌هاي مشكي زمخت و لباس سبز فسفري رفتگري و مهارت و قدرتي كه سطل‌ها را به چنگال ماشين مي‌دهد و كيسه‌هايي را كه قسر در مي‌روند دوباره گير مي‌اندازد و پرت مي‌كند توي حفره‌ي ماشين، مثل همان دو مرد تنها که در پس‌زمینه سیگار می‌کشيدند، مثل خود کلیسا و زیروبم غمگین ارگ و هم‌سرایان که از لت‌های آن در چوبی خسته‌ بیرون می‌آمد، مثل میزهای براق از باران و شب، و مثل همه‌ي اجزا و عناصر دیگر این قاب، او هم مخلوقی غيرزميني به‌نظر می‌رسيد. با وجود کیسه‌های زباله و ترتر آن ماشین این‌طوری به‌نظر می‌رسيد و بعد هم دوباره ‌پريد پشت فرمان و راه افتاد و تمام مدت باران همچنان مي‌باريد و تمام مدت بافته‌ي كاهی رنگ موهايش به راست و چپ مي‌رقصيد. نمي‌توانستم چشم از قابم بردارم. نمی‌توانستم از آن جهان بيرون بیایم. تا جواد كه رفته بود حساب كافه را بدهد، آمد و مرا ایستاند، شب آخر بود، و ازم عکس گرفت. بعد آمدم. به امید این‌که آن کلیک، چیزی را که دیده بودم، ابدی کرده باشد.

مادر همینگوی گفته است یکی از اولین جملاتی که پسرش به زبان آورده این بوده «از هیچی نمی‌ترسم!» همینگوی شصت‌ويك‌سال عمر کرد. در این شصت‌ويك‌سال به معنای واقعی‌اش دنیا را زیر پا گذاشت. در جنگ‌جهانی ‌اول راننده‌ي آمبولانس بود. در جنگ‌های داخلی اسپانیا می‌جنگید و می‌نوشت. به کوبا رفت. آن‌جا در یک قایق زندگی می‌کرد. عاشق ماهی‌گیری بود و دریا و همین‌طور عاشق کوه‌نوردی و خلبانی و اسکی و گاوبازی و اسب. کنیا رفت، به شکار شیر و شاید در جست‌و‌جوی آن پلنگی که در برف‌های کلیمانجارو مرده بود و او می‌خواست بداند چرا؟ چرا آن‌جا؟ چین هم رفت. نمی‌دانیم در جست‌و‌جوی چی؟ شاید دنبال چیزی که از آن می‌ترسید (او عادت داشت خودش را پرت كند توي ترس‌هايش). از هيچي نمي‌ترسيد چون از آن مي‌ترسيد. می‌ترسید حوصله‌اش سر برود. می‌ترسید زندگی روی واقعی‌اش را نشانش بدهد. می‌ترسید بالاخره به رويش بياورد که او هم یکی است مثل همه. پس یک‌روز پیر خواهد شد. مثل همه. و یک‌روزازکار افتاده و ناتوان خواهد شد. مثل همه. و یک‌روز خواهد مرد، مثل همه. پس سفر می‌رفت. مثل دیوانه‌ها. مثل یک معتاد. معتاد به سفر. به ماجرا. سفر از یادش می‌برد که زندگی می‌تواند چقدر ملال‌انگیز باشد و در عین حال به یادش می‌آورد که زندگی می‌تواند چقدر کوتاه و خواستنی باشد (و حضور مدام در بازی‌ای شبیه این او را آرام می‌کرد) و فقط سفر می‌تواند چنین کاری با زندگی بکند. مثل شیشه‌ای که جلوی نور می‌گیری و ناگهان همه‌چیز عوض می‌شود.

شاید برای همین با این‌که جلوی همه‌ي آن میزها، که فاصله‌ای هستند میان ما و آن‌چه که دور و جدا می‌شود، گریه کرده‌ام؛ باز در همه‌ي آن فرودگاه‌ها مثل حیاط خانه‌ی بزرگی که هیچ‌وقت نداشته‌ام، به حس آشنایی رسیده‌ام. آشنایی و ذوق‌زدگی. همیشه توی فرودگاه‌ها می‌روم دست‌‌شويي. همیشه از دنبال تابلوها رفتن ذوق می‌کنم. همیشه گوش‌هایم را تیز می‌کنم. همیشه اگر پولی برایم مانده باشد مي‌روم و چیزی مي‌خورم. یک چای بدمزه یا ساندویچ سرد با کاهوی لهیده. و همیشه به صورت آدم‌ها خیره می‌شوم. یک‌بار در فرودگاه دوحه در توقف بین دو پرواز، دختری هندی دیدم که تا زنده‌ام صورتش را فراموش نمی‌کنم. نه از زیبایی. نه. با پدرش و خواهرش بود. اما پدرش و خواهرش طوری نبودند که وقتی نگاه‌شان می‌کردی انگار به یک نژاد، به یک مفهوم خیره شده بودی. دو روز بعدش که تهران بودم، توی جمع هفت هشت‌نفره‌ي دوست‌هايم، همه‌شان یکی‌درمیان ازم می‌پرسیدند دقیقا برای چه‌کاری رفته بودم سفر، و من دقیقا به خاطر کاری نرفته بودم. به یکی‌شان که سمج شده بود گفتم من هر چندوقت یک‌بار باید این کار را بکنم وگرنه… وگرنه چی؟ می‌مردم؟ همان‌طور که آدم از سرطان می‌میرد؟ نمی‌دانم چرا یاد صورت آن دختر هندی افتادم. با خودم فکر کردم وگرنه… هیچ‌وقت آن دختر را نمی‌دیدم، که هند اگر زنی می‌بود او می‌شد و هیچ‌وقت آن پیرمرد فرانسوی که فلسفه درس مي‌داد، در آن رستوران دانشجویی روبه‌روی پمپیدو صدایم نمی‌كرد که بپرسد ممکن است برایش از قسمت دسرها کمی بستنی بیاورم. که من بگویم فرانسه نمی‌دانم و او بگوید سه جمله را بدانی کافی است و من الان آن‌ها را به تو یاد می‌دهم. چون بقیه‌ي جمله‌ها هرچه باشند جوابی به این سوال‌ها هستند: Qu’est-ce que c’est? [چیست؟‍] Qui est-ce? [کیست؟] Qu’est-ce que tu fais? [چه‌کار می‌کنی؟]

من هر چندوقت یک‌بار می‌روم سفر. باید این کار را بکنم. می‌دانید؟ چون سفر با وجود همه‌ي دلهره‌ای که با همین یک کلمه به جان آدم می‌اندازد، چیز خیلی سالمی است و برای هر آدمی مفید است. چون… زندگی ملال‌انگیز اما واقعا کوتاه است. و از مرگ كه بگذريم، هيچ‌چيز نمی‌تواند به خوبیِ سفر این را به آدم ثابت کند.

  1. ۱. شعري از غلامرضا بروسان از كتاب «در آب‌ها دري باز شد.» [⤤]