نفس آخر

Naoko Ito/ Urban Nature- ۲۰۰۹

داستان

کمی پیش از ظهر خانواده‌ای آمدند تو که نگاهی بیندازند؛ یک مرد، یک زن و پسرشان. اولین بازدیدکننده‌های آن‌روز بودند ـ تا آن‌جا که الینگر می‌دانست، تنها بازدیدکننده‌های آن‌روز هم بودند، موزه هیچ‌وقت شلوغ نمی‌شد ـ و الینگر وقتش آزاد بود که آن‌ها را بچرخاند.

در رخت‌کن به استقبال‌شان رفت. زن که هنوز یک پایش روی پله‌های ورودی بود، دودل بود که جلوتر بیاید یا نه. از بالای سرِ پسرش به شوهرش زل زده بود و نگاه‌هایی مردد و نگران به او می‌انداخت. شوهر در جوابش اخم کرد. دست‌هایش روی برگردان یقه‌ی پالتوی پوستش بود اما انگار هنوز تصمیم نگرفته بود درش بیاورد. الینگر پیش از آن صدها بار این صحنه را دیده بود. آدم‌ها به محض این‌که می‌آمدند تو و به آن سوی سرسرا نگاه می‌کردند و تاریکیِ سالن را که مثل سردخانه بود می‌دیدند، دودل می‌شدند، از خودشان می‌پرسیدند درست آمده‌اند یا نه و کم‌کم به سرشان می‌زد که جا بزنند و برگردند. انگار فقط پسربچه بی‌خیال بود، کتش را درآورده بود و داشت روی یکی از قلاب‌های روی دیوار که مخصوص بچه‌ها بود آویزانش می‌کرد.

پیش از آن‌که بتوانند از دست الینگر خلاص شوند، الینگر سینه‌اش را صاف کرد که توجه‌شان را جلب کند. تا حالا هیچ‌کس بعد از دیده‌شدن آن‌جا را ترک نکرده بود، در نبرد بین تشویش و عرف اجتماعی، تقریبا همیشه عرفِ اجتماعی پیروز می‌شد. الینگر دست‌هایش را در هم گره کرد و به آن‌ها لبخند زد، امیدوار بود حرکتش مثل پدربزرگ‌ها دل‌گرم‌کننده باشد. هرچند که تاثیرش درست برعکس بود. الینگر مثل‌جنازه‌ها استخوانی بود و رنگ به رو نداشت. قدش دو متر بود و شقیقه‌هایش در تورفتگی‌هایی تاریک فرو رفته بود. انگار دندان‌های کوچک و خاکستری‌اش را (که در هشتاد‌سالگی هنوز مال خودش بودند) به شکل ناجوری سوهان زده بودند. پدر کمی خودش را عقب کشید، زن ناخودآگاه دستش رفت طرف دستِ پسرش.

«صبح به خیر. من دکتر الینگر هستم. لطفا بفرمایید تو.»

پدر گفت: «اوه، سلام. ببخشید مزاحمتون شدیم.»

«مزاحم چیه. موزه بازه.»

پدر با اشتیاقی که خیلی هم قانع‌کننده نبود، گفت: «اِ، بازه، خوبه! خب، چی‌کار باید…» اما صدایش کم‌کم آرام و ساکت شد، یا یادش رفته بود چه می‌خواست بگوید یا مطمئن نبود حرفش را چطور بزند یا رویش نمی‌شد.

زنش زمام امور را به دست گرفت: «به ما گفتن شما این‌جا یه نمایشگاه دارین. گفتن یه جور موزه‌ی علمیه.»

الینگر دوباره از آن‌ لبخندها به‌شان زد و پلک راستِ پدر شروع کرد به عاجزانه پریدن.

الینگر گفت: «اوه، اشتباه به عرضتون رسوندن. توقع موزه‌ی علم داشتید. این‌جا موزه‌ی سکوته۱.»

پدر گفت: «هوم؟»

اخم‌های مادر رفت توی هم: «فکر کنم هنوز هم دارم اشتباه می‌شنوم.»

پسر که داشت دستش را می‌کشید تا از چنگ مادرش رها شود، گفت: «مامان، بابا، ولش کنید. بیاید بریم بچرخیم، من می‌خوام بچرخم.»

الینگر که داشت پا از رخت‌کن بیرون می‌گذاشت و با انگشت‌های دراز و لاغرش به سالن اشاره می‌کرد، گفت: «خواهش می‌کنم، خوشحال می‌شم تو این تور در خدمتتون باشم.»

کرکره‌ها را کشیده بودند، برای همین اتاق با آن قاب‌بندی‌های قهوه‌ایِ مایل به قرمزش، مثل سالن تئاتر در لحظه‌ی قبل از بالا رفتن پرده برای نمایش تاریک بود. با این حال، پایه‌ها از بالا با نورافکن‌های توکار با نوری متمرکز روشن شده بودند. روی میزها و پایه‌ها چیزهایی شبیه به بِشرهای شیشه‌ای و خالی قرار داشتند. بشرها را حسابی برق انداخته بودند و لامپ‌ها آن‌قدر درخشش داشتند که تاریکی اطراف‌شان تاریک‌تر به نظر می‌رسید.

به هر بِشر چیزی شبیه گوشی پزشکی وصل کرده بودند و پرده‌ی دیافراگم گوشی با چسبی شفاف درست به شیشه چسبیده بود. گوشی‌ها منتظر بودند كسي برشان دارد و گوش بدهد. پسر جلوتر از همه می‌رفت و پدر و مادرش و بعد الینگر پشت سرشان. قبل از اولین شیء موزه توقف کردند، ظرفی شیشه‌ای روی پایه‌ی مرمری که درست آن‌طرف ورودیِ سالن، سر راه‌شان قرار گرفته بود.
پسر گفت: «هیچی توش نیست که.» به آن دوروبر چشم انداخت، کل اتاق و بقیه‌ی بِشرهای مهروموم‌ شده را از نظر گذراند. «هیچی تو هیچ‌کدومشون نیست. انگار خالی‌ان.»

پدر با لحنی خشک گفت: «آره!»

الینگر گفت: «خالیِ خالی هم نیستن. هر ظرف با هوا پر و محکم مهر و موم شده. تو هر کدومش نفس‌های ‌آخر یه کسیه. من بزرگ‌ترین مجموعه‌ی آخرین نفس‌ها رو تو دنیا دارم، بیشتر از صدتا. بعضی از این بطری‌هايي که دارم توشون آخرین بازدم‌ آدم‌های خیلی معروفه.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۴ ببینید.