یلدا مدرس‌صادقی/ ۱۳۹۳

روایت‌های پوشیدنی

من بدون کلاه یک چیزی کم دارم. مثل یک اتاقی هستم که تاق ندارد. آخه اتاق بدون تاق به چه درد می‌خورَد؟ فقط یک الف باقی می‌مانَد. آخه الف بدون به، بدون په، بدون تِه، بدون جیم، بدون چه، بدون حِه، بدون خِه، بدون دال، بدون ذال… به چه درد می‌خورَد؟ من یک الف بچه هم که بودم، بدون کلاه نمی‌زدم از خانه بیرون. پدرم می‌گفت سرما می‌خوری، مادرم می‌گفت سرما می‌خوری. پدرم نمی‌گفت سرما می‌خوری. می‌گفت باد می‌خوره کلّه‌ت! دلواپس من نبود، دلواپس باد بود. اوّلین کلاه زندگی‌ام را پدرم سرم گذاشت. پدرم دلواپس بود مبادا باد به کلّه‌ام بخورد و به خوردِ کلّه‌ام برود. مادرم می‌ترسید سرما بخورم، اما پدرم کاری به این نداشت که سرما می‌خورم یا نه. از این که کلّه‌ام باد بخورد می‌ترسید. دیده بود کلّه‌هایی را که باد داشت و می‌ترسید. دیده بود کلّه‌هایی را که باد داشت و با این بادی که داشت به باد رفت. دیده بود کلّه‌هایی را که باد داشت و بادشان خوابید. پدرم همیشه از همه‌چی می‌ترسید و با ترس خو گرفته بود و با ترس بچه‌ها را خو می‌داد. از آن کلّه‌هایی داشت که هیچ بادی نداشت که بخوابد، اما همچنان می‌ترسید، با این همه می‌ترسید. با این همه دید کلّه‌‌ی من باد داشت و بادِ کلّه‌ام دید نمی‌خوابید. بی کلاه نمی‌خوابید و با کلاه هم نمی‌خوابید. من یک کلاهی دلم می‌خواست که چفتِ کلّه‌ام باشد، نه یک کلاهی که گشاد باشد. کلاه پدرم هم گشاد بود و هم سنگین بود. نه آن کلاهی که سر خودش می‌گذاشت. کلاهی که سر من می‌گذاشت. آن کلاهی که پدرم سر من می‌گذاشت برای سر من گشاد بود، سنگین بود، چفت نبود، روی سرم بند نمی‌شد، از سرم می‌افتاد. راه که می‌رفتی، لق می‌خورد و روی دوچرخه هم که بودی، از سرت می‌افتاد. روی دوچرخه باد کلاهی را که چفتِ کلّه‌ات نباشد با خودش می‌برَد. کلاهی که چفتِ کلّه‌ات نباشد، به چه درد می‌خورَد؟ کلاه گشاد برای آن کلّه‌ای خوب است که یک جا نشسته است و از سر جای خودش تکان نمی‌خورَد. کلاه گشاد برای عکس گرفتن خوب است. کلاهه آن‌قدر سنگین است که کلّه‌ات زیر سنگینیش کلافه است، تیر می‌کشد، فریاد می‌کشد. کلاه سنگین و گشاد برای آن کلّه‌ای خوب است که هیچ بادی ندارد که بخواهد بخوابد یا نخوابد. پس اصلن کلاه گشاد به چه درد می‌خورَد؟ روی دوچرخه است که می‌بینی کلاه گشاد به هیچ دردی نمی‌خورَد. روی دوچرخه است که می‌بینی کلاه باید چفتِ کلّه‌ات باشد و نه تنگ باشد نه گشاد. روی دوچرخه است که می‌بینی باد چه‌کار می‌کند و کلاه به چه درد می‌خورَد. باد کلاه گشادی را که روی کلّه‌ات لق می‌خورَد و کلاه تنگی را که روی کلّه‌ات بند نمی‌شود با خودش می‌برَد. کلاه هم اگر نداشته باشی، کلّه‌ات را باد می‌برَد. کلاه و کلّه‌ات را هم اگر با خودش نبرَد، می‌زند توی دهنت و دهنت را صاف می‌کند. دهنت را هم اگر ببندی، می‌زند توی چشمهات، می‌زند توی دماغت. بادی که کلاه و کلّه‌ات را نبرده است و دهنت را صاف نکرده است، هنوز ول‌کن معامله نیست. خار و خاشاکی را که از شاخه‌های درخت‌ها کنده است و آت و آشغالی را که از روی زمین بلند کرده است می‌زند توی چشمهات، فرو می‌کند توی سوراخ دماغت. چند بار خوب است زده باشم کنار تا از اوّلین عابر پیاده‌ای که از کنارم رد می‌شود خواهش کنم که لطفن یک فوت بکند توی یکی از چشمهام که با سرِ دوتا انگشت بازش کرده‌ام و صاف گرفته‌ام جلوی دهانش. یک فوتِ دیگه لطفن! مُحکم‌تر! عابر پیاده‌ای را مجسّم کنید که ساعت هشت هشت و نیم صبح دارد با عجله می‌رود سرِ کار، اما ناچار است کنار خیابان بایستد و هی فوت کند توی چشم دوچرخه‌سواری که با انگشت‌هاش یک چشم خودش را باز نگه داشته است و نگه داشته است جلوی دهان او و عابر پیاده هرچه فوت می‌کند، دوچرخه‌سوار ول‌کن نیست و هی می‌گوید یکی دیگه! یکی دیگه! یک کیف سامسونت بدهید دست عابر پیاده و یک نان سنگک داغ هم بدهید دست دوچرخه‌سوار تا صحنه تکمیل بشود. و لابد وقتی که عملیّاتِ فوت با موفقیّت به پایان می‌رسد و دوچرخه‌سوار به این نتیجه می‌رسد که آن خار و خاشاک و آت و آشغالی که رفته بود توی چشمش آمده است بیرون، نان سنگک داغش را که دیگه لابد به آن داغی هم نیست که خیال می‌کنید تعارف می‌کند به عابر پیاده و عابر پیاده که می‌خواهد هرچه زودتر خودش را از شرّ دوچرخه‌سوار راحت کند، یک تکه از گوشه‌ی نان سنگک جدا می‌کند می‌گذارد توی دهانش و دوان دوان خودش را می‌رساند به آن‌طرف خیابان. خدا کند این عابر پیاده به سلامت برسد به آن‌طرف خیابان و سر وقت کارت بزند و همیشه در پناهِ باری روزگار خوش و خرّمی داشته باشد!
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، عید۹۴ ببینید.

*‌ رسم‌الخط اين متن بر اساس شيوه‌ي نويسنده است.