تا وقتی همقد او شویم و بتوانیم رو در رو نگاهش کنیم، پدر برایمان موجودی است مبهم، قهرمانی است اسرارآمیز پشت درهای بسته، همبازیای است مهربان و صمیمی. در این متن، ولادیمیر نابوکوف سعی میکند پدر دوران نوجوانیاش را بازیابد و در خانهشان، شهرشان و پسزمینهی فرهنگی و سیاسیِ دوران تزار بنشاند، پدری که البته ماجراهای غریبی را هم از سر گذرانده است.
يازده ساله بودم كه پدرم تشخيص داد آن درسي كه من در خانهمان در سنتپترزبورگ خوانده بودم و هنوز هم داشتم ميخواندم، شايد بهتر باشد با درس خواندن در دبيرستان تنيشف تكميل بشود. اين دبيرستان مؤسسهي نسبتا جديدي بود كه بسيار پيشروتر از دبيرستانهاي معمولي به حساب ميآمد. دورهي تحصيل شانزده «نيمسال» بود (هشت كلاس دبيرستان)، تقريبا معادل شش سال دبيرستان در آمريكا به اضافهي دو سال اول دانشكده. در ژانويهي ۱۹۱۱ كه اسمم را در اين دبيرستان نوشتند، در كلاس «نيمسال» سوم نشستم، معادل شروع كلاس هشتم در نظام آموزشي آمريكا.
از يكي دو تعطيلي كه بگذريم، از پانزدهم سپتامبر تا بيستوپنجم مه درس ميخوانديم. وسط دو نيمسال، دو هفته تعطيل بوديم، و در اين مدت، در اتاق پذيرايي قشنگ ما، نوك درخت بلند كريسمس با ستارهاش به سقف ميساييد كه رنگش سبز ملايم بود. يك هفته هم در عيد پاك تعطيل بوديم و تخممرغهاي رنگي به ميز صبحانهي ما رنگ و جلايي ميدادند. برف و يخبندان از اكتبر تا اواسط آوريل ادامه مييافت، و از همينرو تعجبي ندارد كه خاطرات مدرسهام كلا زمستاني است.
حدود ساعت هشت، ايوان اول (كه يك روز غيبش زد) يا ايوان دوم (كه ماند و روزي را ديد كه او را برای پيغامبردنهای رمانتيك فرستادم) ميآمد بيدارم ميكرد، اما دنياي بيرون هنوز در تاريكي قهوهايرنگ و شمالياش خفته بود. چراغ الكتريكي اتاق خوابم نور عبوس و يرقاني و زنندهاي داشت كه چشمم را به سوزش ميانداخت. هميشه هم كلي تكليف نصفهنيمه روي دستم بود. صبحها همه چيز هولهولكي بود، و كارهايي مثل درس مشتزني و شمشيربازي، كه فرانسوي فرزِ فوقالعادهاي به اسم موسيو لوتالو به من تعليم ميداد، معمولا ناتمام ميماند.
با اين حال، تقريبا هر روز ميآمد با پدرم مشتزني يا شمشيربازي تمرين ميكرد. در اتاق غداخوري طبقهي پايين يك فنجان شير كاكائوي ولرم ميانداختم بالا، و بعد با كت خزم كه نصفهنيمه تنم ميكردم، از راه اتاق پذيرايي سبزرنگ ميدويدم طرف کتابخانه كه انواع صداهاي پاكوبيدن و ضربهزدن از آن به گوش ميرسيد. آنجا پدرم را ميديدم كه البته درشت و هيكلدار بود، اما با لباس سفيد تمرينياش درشتتر به نظر ميرسيد و داشت حمله يا دفاع ميكرد، و مربي چالاكش تندتند الفاظ «باته!» و «رومپه!»[۱] را نيز به صداي چكاچك شمشيرها اضافه ميكرد. پدرم، كه كمي نفس ميزد، نقاب محدب شمشيربازي را از چهرهي قرمز و عرقكردهاش برميداشت و مرا ميبوسيد و صبح بهخير ميگفت. در آنجا تركيب مطبوعي از دانش و ورزش به چشم ميخورد، با چرم كتابها و چرم دستكشهاي مشتزني در كنار هم. صندليهاي راحتي بزرگي در كنار ديوارهاي پر از كتاب گذاشته بودند. كيسهبوكس خوشرنگي كه از انگلستان خريده شده بود، در انتهاي اين اتاق جادار برق ميزد. كيسهي گلابيشكل به صفحهاي آويزان بود كه روي چهار ديرك فولادي نصب شده بود. معلوم نبود كه اين وسيله به چه درد ميخورد، بخصوص كه كيسهاش مثل مسلسل تقتق ميكرد، چون مبارزان خيابانیِ سراپا مسلحي كه در سال ۱۹۱۷ از پنجره وارد خانه شدند، بهزور توضيحات سرخدمتكار را قبول ميكردند. موقعي كه با شدت گرفتن قساوتهاي رژيم لنين مجبور شديم از سنتپترزبورگ برويم، اين کتابخانه دربوداغان شد، اما تتمهي عجيبوغريبي از آن تا مدتها سروكلهاش در خارج از روسيه پيدا ميشد. مثلا حدود دوازده سال بعد، در برلين، در يك دكهي روزنامهفروشي به يكي از اين اموال بيصاحب برخوردم كه مُهر مخصوص پدرم روي آن حك شده بود. جالب آن که كتاب جنگ جهانها بود اثر اچ.جي. ولز. يك دههي بعد هم در کتابخانهي عمومي نيويورك، در فهرستي زير نام پدرم، نسخهاي پيدا كردم از كاتالوگي كه پدرم براي خودش چاپ كرده بود، و اسامی كتابهايي در آن نوشته شده بود كه هنوز به عالم اموات نرفته بودند، بلكه سرحال و تروتازه در قفسههاي کتابخانهي پدرم چيده شده بودند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.
* این متن با عنوان My Russian Education در هجدهم سپتامبر ۱۹۴۸ در مجلهی نیویورکر چاپ شده است.
*براي شنيدن فايل صوتي گفتوگوي دبورا تريسمن، سردبير بخش داستان مجلهي نيويوركر، با اورهان پاموك دربارهي اين متن، همافزا را اجرا كنيد. راهنمای استفاده از اين نرمافزار در صفحهی۴۶ قابل مشاهده است.