نسخه‌پيچ

زینب هاشمی/ از مجموعه‌ی «دست‌ها»، (رنگ و روغن روی بوم، ۱۰۰×۱۰۰ سانتی‌متر) - ۱۳۸۸

داستان

از وقتی احد ترخیص شد، بهداری بدون سرباز ماند. دربه‌در دنبال کسی می‌گشتند که از دارو و این‌جور‌ چیزها سر در بیاورد. از گوراب تا دهلران راهی نبود، ولی آمبولانس پادگان تا روشن بشود نصف روز گذشته بود. پادگان که نه، منطقه‌ای عملیاتی توی بیابانی بی‌آب و علف که فقط گردان ما را انداخته بودند آن‌جا.

ستوان یکم فاطمی، فرمانده گروهان، شب‌شبی آمد توی سنگر و صدایم زد.

ـ دامپزشکی خونده بودی؟

ـ نه، علوم دامی.

ـ تا حالا آمپول و سِرُم هم زدی؟

ـ به گاو و گوسفندها آره.

فاطمی، قیری بود. آن موقع قیر هنوز جزء فیروزآباد بود، ولی به جهرم نزدیک‌تر بود و برای دوا و دکتر می‌آمدند آن‌جا.

گفت: «دکتر کاظمیان‌ها‌ چه‌کاره‌ات می‌شن؟»

گفتم: «اون که سر مُصلا مطب داره بابامه، اون که بهارستانه، عموم.»

گفت: «می‌ریم پیش سرهنگ، همینا رو بگو. بگو تزریقات‌چیِ بابا بودم.»

و گفت: «این دفعه که رفتی مرخصی، دو سه‌ تا گواهی پزشکی بدون اسم هم ازش بگیر. یه کولر هم بخر برای سنگر افسرها.»

گفتم: «با بابام حرف نمی‌زنم.»

گفت: «عرضه که داری! دو برگ نسخه می‌خواد، یه مهر هم پاش. بعدش هم نگفتم که بنز بخر. این‌قدر نچسبین به پول‌هاتون!»

نمی‌خواستم به کادری‌جماعت باج بدهم، وگرنه همیشه ده‌دوازده نسخه‌ی مهرشده همراهم بود، برای نوشتن داروهایی که لازمم می‌شد. نسخه‌نویسی را بلد بودم. اسپل لاتین‌شان را از سطلِ قرص و دوای خانه که توی آن از هر دارویی لااقل یک قلم پیدا می‌شد پیدا می‌کردم. قبل از اسم دارو هم اگر قرص بود می‌نوشتم «Tab»، اگر شربت بود «Syr» و اگر آمپول، «Amp». دستور داروها را هم به فارسی زیر آن می‌نوشتم. حواسم بود داروهایی را که با هم تداخل دارد ننویسم تا نسخه‌پیچ یا مسوول فنی داروخانه شک نکند. این طور موقع‌ها از پدر سوال می‌کردم و می‌گفتم فلان دوستم زنگ زده و پرسیده این دارو با فلان دارو مشکل ندارد؟ و این، تنها مکالمه‌ای بود که بین ما رد و بدل می‌شد.

نسخه را به داروخانه‌های جهرم نمی‌دادم. خط و امضای پدر را می‌شناختند. هفته‌ای یک‌بار می‌رفتم شیراز و از داروخانه‌ی سر میدان ولیعصر جیره‌ام را می‌گرفتم و می‌آمدم. اوایل ترامادول، بعدها که تلویزیون مدام از مضراتش گفت و لو رفت که برای چی مصرف می‌شود و داروخانه‌ها گیر دادند، دیفنوکسیلات و کلونازپام و دیازپام و کلردیازپوکساید و هالوپریدول و چیزهای دیگر.

همین بود؛ تنها چیزی که از پزشک بودن پدر به من رسیده بود. اهل پول جمع کردن نبود. یا می‌داد برای خمس و زکات یا به مادر که او هم همه را به ظهر نکشیده خرج می‌کرد: کادو برای دوست و آشنا، مرغ و ماهی برای پیرزن سر کوچه‌، کفِ دست دختربچه‌ی افغانی بوری که توی بازار دیده بود. ظهر هم زنگ می‌زد که پول تاکسی ندارم، بیایید دنبالم. چیزی تهش نمی‌ماند برای ما بچه‌ها. مجبور بودیم به مرفه‌نمایی. بعد از این همه سال، خانه‌ای معمولی داشتیم و یک اِل‌نود. پدر می‌گفت: «تا صدسال هم اگه خواستین، بمونین همین‌جا. بخورین و بخوابین. ولی اگه می‌خواین مستقل بشین، باید خودتون کار کنین و پول جمع کنین.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وششم، تير ۹۴ ببینید.