دوران تحصيل راحتترین دوران زندگی است. درس خواندن را هرقدر هم لفت بدهی، اقبال همقدمی میکند و کسی کار به کارت ندارد. تهجیبیای، هرچند مختصر، میگیری و افسار بکننکنها دست خودت است. دانشجویی نظم و نسق خانواده را برنمیتابد. اصلا چیزی به اسم جلالت خانواده، کشک است. برای هر اُرد ناشتایی دلایل پیچاندن داری، کلهی آفتاب بیرون بزنی و نصفشب هم برگردی، بهانهی «با بچهها داشتیم تحقیق میکردیم» همیشه راهگشاست. اما وای به روز بعد پایاننامه. در گوشَت میخوانند که یا زود بروی سرکار یا زود زن بگیری. به چشم عنصر اضافی نگاهت میکنند. مثل یک توتولی گوشتی وسط پیشانی خانواده، که برای درمان چارهای جز با نخ بستنش نیست. دستوپایت را مشغولیات ذهنی پدرومادر میبندد؛ نگرانیهای خالهخرسانه مادرانه و نصایح موکد پدرانه در باب آرزوهایی که خودش عُرضهی رسیدن به آنها را نداشته و حالا در تو جستوجو میکند. همهی اینها به گردنت است، علیالخصوص اگر تکپسر باشی، بدتر تکبچه باشی؛ مثل من؛ سپهر مکافات، ۲۶ ساله، کارشناسارشد تغذیه.
ریاضی فیزیکی بودم، جبلهی مهندسی هم داشتم اما به اصرار مامانسودی تغذیه خواندم که راه و رسم زندگی یاد بگیرم. مامانسودی گیاهخوار است. نه از این معمولیهاش که جز گوشت همهچیز میخورند. دوآتشه، اینکاره است. صادقترین روش را هم پیش گرفته و از این خامگیاهخوارها است. از اینها که زردهي تخممرغ نمیخورند چون معتقدند زور سرپایی خانممرغه در تولید محصول دخیل بوده. لبنیات که هیچ، عسل هم نمیخورد تا حقی از عرق جبین زنبور کارگر ضایع نشود. لباس پشمی نمیپوشد، کیف و زلمزیمبوهای چرمی نمیاندازد. اما برای اینکارهاش نیست که چهارسال پشت سر هم جایزهي بینالمللی انجمن حمایت از حیوانات گرفته. مامانسودی کلاسهای ترک گوشتخواری دارد. از نظرش همه مردم دنیا معتادند جز جماعت خودشان. NAیی راه انداخته و قدمهای دوازدهگانهاش، پایهی اصلی برنامهی بهبودی و رهایی معتادان از کارنیتین گوشت است. از عوارض اشتها و مضرات آرزوی طعام شروع میکند که به نیمهگیاهخواری و شیرگیاهخواری برسد و بعد به وگان. میوهخواری آموزش میدهد و مولوی میخواند. از بختش، میان شعرا ظاهرا مولوی گیاهخوار بوده وگرنه درجا پنبهاش را میزد و مجبور بود به همان حنظلهی بادغیسی بسنده کند. عکس صادق هدایت و تولستوی و برد پیت و داستین هافمن و فرهاد آییش، قاب دیوار کرده و اندیشههای گاندی و هیتلر را با هم درس میدهد. خودش میگوید فقط NA نیست و کلاسهاش، سبک و ایدئولوژی زندگی است. کلاس اخلاق، کلاس رعایت حقوق دیگران. این دیگرانی که میگوید هر جک و جانوار و چهارپا و استر و قاطری است. شاگردهاش از خودش بدترند. ملغمهای از عاشقان کلاسهای موفقیت و انرژیدرمانی و فرادرمانی، که توی قبلیها هیچچیزی نشدهاند و آمدهاند خوشبختی را شاید اینجوری تجربه کنند. همان اول مینشینند دور هم، نوبتی پا میشوند و میگویند چند روز است که گوشت نخوردهاند. مامانسودی تکلفی جدی دارد و تخطی از قوانینش بازی با دم شیر است، آنقدر سخت و نرو است که هربار با یکی از این بدبختها دعوا میکند. همین چند وقت پیش بود که برافروخته آمد خانه. انگار همان اول جلسه تا بچهها دور هم نشستهاند یکی از قدیمیها با خجالت پا شده و با سربهزیری مجرم پشیمانی، گفته: «من افسانه، پاکم اما یک روزه که پاکم». معلوم شده شب قبلش خانم عهد شکسته. مامانسودی همان اول کظم غیظ کرده حتما لبخندی هم زده اما تا آمده ماجرا را ماستمالي كند افسانه با حرص و ولع از شکمچرانیها و اشتیاق استنشاقش به بوی کباب گفته. مامانسودی دیگر نتوانسته از دخترک، این تشویق و تشویش افکار عمومی را بربتابد. نه برداشته نه گذاشته، گفته: «این شیکمی که تو داری قبرستون حیووناته، جملهی من هم نیست تولستوی میگه». به افسانه حتما برخورده که حد استاد شاگردی را میشکند. مامانسودی و تولستوی را با هم میشورد، میگذارد کنار و با چندشی میان یک لب و یک پرِ دماغ بالا، بیرون میزند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.