در دشت

John O.Wehrle/ Vietnam War- ۱۹۶۶

داستان

تاریک‌روشن صبح، دسته‌ی هجده‌نفره‌ی سربازها صف گل‌وگشادی ترتیب دادند و آرام‌آرام، کنار هم و پاکِشان در کثافت گنداب پیش رفتند. زیر باران، آهسته حرکت می‌کردند. خم شده رو به جلو و با سرهایی پایین، با قنداق تفنگ‌هایشان جست‌وجو می‌کردند و با مکافات طول گنداب را تا رودخانه می‌رفتند و بعد چرخی می‌زدند و دوباره به‌سختی برمی‌گشتند. خسته و درمانده بودند. تنها چیزی که حالا می‌خواستند این بود که شرش را بکنند. كايووا از دست رفته بود. جنگ زیر گل و آب گیرش انداخته بود و حالا تمام فکر و ذکرشان این بود که پیدایش کنند و بکشندش بیرون و بعد بروند جایی که خشک و گرم باشد. شب سختی را پشت سر گذاشته بودند. شاید بدترین شب زندگی‌شان. باران یک لحظه هم بند نیامده بود و رود سانگ‌ترا‌بانگ طغیان کرده بود و حالا دیگر کثافت دشتی که در امتداد رود بود تا ران‌هایشان می‌رسید. مهِ تیره‌ای با فاصله‌ی کمی بالای رودخانه معلق بود. از غرب صدای رعد می‌آمد، غرغری نرم و ضعیف، و بادهای موسمی انگار دیگر جزء همیشگیِ جنگ بودند. هجده سرباز در سکوت حرکت می‌کردند. ستوان یکم جیمی کراس جلوی همه می‌رفت، گاه‌به‌گاه به صف سروسامان می‌داد و فاصله‌ها را پر می‌کرد. یونیفورمش از گل سیاه شده بود، دست‌ها و صورتش چرک و کثیف بودند. صبح زود گزارش مفقودالاثری را مخابره کرده بود، با اسم و مشخصات موقعیت، اما حالا عزمش را جزم کرده بود تا سربازش را پیدا کند، هرجور که می‌شد، حتی اگر مجبور می‌شد لابه‌لای صفحه‌های بتنی دست‌و‌پا بزند، رودخانه را مهار کند و کل گنداب را بخشکاند. حاضر نبود یکی از افرادش را این‌جوری از دست بدهد. درست نبود. كايووا سرباز خوبی بود، انسان خوبی هم بود، یک تعمیدی مومن. امکان نداشت ستوان کراس اجازه بدهد همچین آدم خوبی توی لجن یک گنداب دفن شود.

یک لحظه ایستاد و ابرها را نگاه کرد. سوای رعد و برق‌های پراکنده، صبح خیلی آرامی بود، فقط باران و شلپ‌شلپِ یکنواخت هجده مردی که توی آب‌های گل‌آلود پیش می‌رفتند. ستوان کراس آرزو کرد باران بند بیاید، حتی شده یک ساعت، این طوری کار راحت‌تر می‌شد.

اما بعدش شانه بالا انداخت. باران خود جنگ بود و باید باهاش می‌جنگیدند.

رو برگرداند و نگاهی به سرتاسر گنداب انداخت و سر یکی از مردها فریاد زد كه صف را خراب نکند. مرد که نه درواقع، پسر. سرباز جوان تنها ایستاده بود وسط گنداب، جایی که آب تا زانو می‌آمد، هر دو دستش را فرو کرده بود توی آب و انگار فقط کمی پایین‌تر از سطح آب دنبال چیزی می‌گشت. شانه‌های پسر می‌لرزیدند. جیمی کراس دوباره فریاد زد اما سرباز جوان نه برگشت و نه سرش را بالا آورد. با آن پانچوی کلاه‌دار و با آن گل ‌و‌ شلی که همه‌چیز را پوشانده بود، نمی‌شد چهره‌ی پسرک را تشخیص داد. انگار لجن هویت‌ها را از بین برده بود و مردها را به رونوشت‎‌های یکسانی از یک سربازِ واحد تبدیل کرده بود، درست همان جوری که به جیمی کراس یاد داده بودند با آن‌ها رفتار کند، واحدهای غیرقابل تمایزی که تحت فرمانش بودند. گاهی برایش سخت بود ولی او سعی می‌کرد از این‌جور فکرها نکند. جاه‌طلبی نظامی نداشت. ترجیح می‌داد افرادش را نه به چشم واحد، که به چشم آدمی‌زاد ببیند. و كايووا آدمی‌زاد معرکه‌ای بود، محشر، باهوش، مهربان و سربه‌‎زیر. و خیلی هم شجاع. و درستکار. پدرش در اکلاهاما در کلاس‌های مذهبی یک‌شنبه‌ها درس می‌داد، كايووا هم همان‌جا جوری تربیت شده بود که به وعده‌ی رستگاری در پناه عیسی مسیح ایمان داشته باشد، و این اعتقاد همیشه توی لبخند پسرک جلوه داشت، در تلقی‌اش از دنیا، و در این‌که هیچ وقت بدون عهد جدید مصوری که پدرش ژانویه‌ی گذشته برای تولدش فرستاده بود، هیچ‌جا نمی‌رفت.

از فکر جیمی کراس گذشت: «جنايت».

به رودخانه نگاه می‌کرد و مطمئن بود که با این‌جا مستقر شدن اشتباه بزرگی مرتکب شده. درست است که دستور از بالا آمده بود اما باز هم باید از خودش تدبیر و احتیاط به خرج می‌داد. باید دسته را برای شب به جای مرتفع‌تری می‌برد و مختصات الکی مخابره می‌کرد. حالا هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد ولی اشتباهش سر جا بود، یک خسارت هولناک. حالش از این موضوع خراب بود. سرِپا در آب‌های عمیق گنداب، ستوان یکم جیمی کراس توی ذهنش شروع کرد به نوشتن نامه‌ای به پدر پسرک، اشاره‌ای به گنداب نکرد، فقط گفت كايووا چه سرباز خوبی بوده، و چه آدمی‌زاد خوبی، از آن پسرهایی که هر پدری تا ابد می‌تواند بهش افتخار کند.

جست‌وجو کند پیش می‌رفت. چند لحظه‌اي انگار صبح جان تازه گرفت و آسمان به طیف روشن‌تری از نقره‌ای متمایل شد، اما کمی بعد دوباره قطره‌های باران، سخت و یک‌نفس سرازیر شدند. انگار گرگ‌و‌میش تمامی نداشت.

در منتهی‌الیه سمت چپ صف، آزر و نورمن باوکر و میچل ساندرز به‌موازات مرز دشت و رودخانه به‌سختی جلو می‌رفتند. بلندقد بودند ولی گل‌ولای گاهی تا وسط ران‌شان و گاهی هم تا خشتک شلوارشان بالا می‌آمد.

آزر مدام سرش را تکان می‌داد. سرفه کرد و سر تکان داد و گفت: «پسر! طنز روزگارو ببین. شرط می‌بندم اگه كايووا این‌جا بود، یه‌بند می‌خندید. گه خوردن. طنزِ فردِ اعلا.»

نورمن باوکر گفت: «باشه، حالا دیگه صداتو ببر.»

آزر آه کشید. گفت: «فناشده در فاضلاب. گندابِ گه‌مال. جر نزنین، طنز درجه ‌ یکی داره.»

سه مرد با قدم‌هایی کند و سنگین پیش می‌رفتند. حفظ تعادل سخت بود. چکمه‌هایشان توی گل فرو می‌رفت، گل پاهایشان را سفت و محکم می‌مکید و در هر قدم مجبور می‌شدند پاها را محکم بالا بکشند تا زورشان به گل بچربد. باران توی آب حفره‌های کم‌عمری می‌ساخت، مثل دهان‌هایی کوچک، و بوی گند همه‌جا بود.

وقتی به رودخانه رسیدند، راه‌شان را چند متری به سمت شمال کج کردند و از بالای دشت عقب‌گرد کردند. هرازچندی با اسلحه‌هایشان کف گنداب را امتحان می‌کردند، اما اغلب فقط با پاهایشان می‌گشتند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.

* این داستان با عنوان In the Field در سال ۱۹۹۰ در مجموعه‌داستان The Things They Carried منتشر شده است.