در مکانهای جدید غایبان به ما هجوم میآورند یا ما مدام یادشان میافتیم؟ اگر آن مکان مشهد باشد حضور این غیاب دوچندان میشود. یاد خانواده، دوستان، عزیزان ازدسترفته. در روایتی که میخوانید علی خدایی با احضار خاطراتش، از نور و آیینه میگوید. از حضورهای پیدا و پنهان. آدمها، شخصیتها با غیابهایشان نوشته میشوند، ساخته میشوند و در یاد ما میمانند.
باز هم به مشهد ميروم. در اين ده سال، شايد بيستبار به مشهد رفتهام. هر بار با ليستي كه همكاران و فاميل دادهاند. براي چه كسي در كجا حاجت بخواهم با ديدن گلايولها، با ديدن پيكرهاي تعظيم خضوع، با ديدن فلكهي آب، با ورود به صحن (كي اينجا را گفته بود؟ ليست را باز ميكنم)، كفشكني شمارهي سیزده.
خواهرم اينبار كاغذي نوشت با دستهايي كه ميلرزيد (خانوادگي لرزش دست داريم). گفته بود به او بده، اما باز نكن. چه چيزي در كاغذ نوشته بود كه نبايد باز ميكردم. وقتي از لاي شيشه دادمش به تودهي كاغذهاي قبلا ريخته، پرواز كرد و چرخيد و چرخيد مثل پرهاي چوبپر و افتاد روي كاغذهاي ديگر.
همهي اين مهيا شدنها براي راهي شدن، يكشكل است؛ رفتن به فرودگاه با كيف يا كوله. هواپيما هميشه پر است از آدمهايي كه مهماندار سعي ميكند راضيشان كند در نشستن كنار هم. آنهايي كه تازه حلقه به دست هم كردهاند و اين اولين سفر عسلي آنهاست. آنها كه با عصا ميآيند و در هواپيما حاجآقا و حاجخانمشان را صدا ميكنند و دست به دامن مهماندار ميشوند ملتسمانه كه دخترم كجا بنشينم با اين پادرد؟ من اما يك صندلي دارم با يك كوله كه بالاي سرم است و يك كاغذ.
مادرم هميشه با من است در اين پنج سفر آخر و بابا در اين دو سفر آخر، آنها در جايي ديگر مينشينند. بليت ويژه دارند، گاهي روي بال مينشيند، گاهي روي ابرها، گاهي چند رديف جلوتر. هستند. كاغذ خواهرم را آوردهام، آن را با خودكار آبي نوشت. خودكارها موقع نوشتن گم ميشوند. ما دنبال خودكارهاي «هميشه جلو چشم» ميگرديم. مادر ميگويد: «آنجاست، توي خورجين من، جايي كه هميشه مينشستم، كنار داروهام كه بايد ميخوردم، وقتش شده، برام آب بيار.»
من چشمهايم را بستهام كه مهماندار دستمال معطر را به دستم ميدهد.
«حالتون خوبه؟»
خوبم؟ اولينبار، غير از اين بيستبار، بيستبار است يا هجده بار يا بيستودو بار، فرهاد روي دوش من است و شست ميخورد تا ميرسيم از هتل به فلكهي آب. فاصلهها كوتاه است. حريم فلزيِ در روبهروي ماست. حالا نيست. بعد تصويري روشن، نورافشاني شده، انحنايي طلايي ديده ميشود. از بالادوش ميگويد: «اي امام رضا ديگه شست نخورم.» به آذر نگاه ميكنم. از دوشم فرهاد را پايين ميآورم: «فرهاد تو ديگه بزرگ شدي، خودت برو.»
در آيينهها همه هستيم. بابابزرگ، عمو، فرهاد و من. تا ميخواهي دست بزني و بپرسي «پس كجاييد، نيستيد» ميروند در تراش آينهاي ديگر ميلغزند. فرهاد چوبپرهاي رنگيرنگي ميخواهد.
«برات ميخرم.»
فاصلهها را بايد كوتاه كرد. اين سفرها بهترين موقع دنبال كردن داستانهاي نيمهكاره است. از همان حكايتهاي هميشگي كه دوست دارم براي خودم بسازم و هيچوقت ننويسمشان. بازي چيدن، تمهيدات، شاخوبرگ دادن. لطف سفر همين است. به یک داستان نیمهکاره فکر میکنم: سفر كردن با سردخانه. مادري كه ناگهان ميميرد و پسر او كه رانندهي ماشين سردخانهدار است تصميم ميگيرد او را به همان سنتي كه مادرش دوست داشت به مشهد ببرد. تا هواپيما بپرد سردخانه را پر از جعبههاي بستني ميكنم. سردخانه پر از بستني است. مادر را عصر پزشك ديده است و فردا بايد بروند بيمارستان براي تست ورزش و اكو. هواپيما ميپرد. سوار كه ميشود مادر مرده است و پسر همان موقع تصميم ميگيرد مادر را در سردخانه بگذارد و راه بيفتد. تصميم ميگيرد مادر را بياورد به سرزميني كه هميشه عادت داشت براي همه سوغاتي بگيرد. از عسل و زرشك و آبنباتقيچي، زعفران و عقيق و فيروزه و كهربا، كلاه و پيراهن براي پسرها و دخترها و نوهها. چشمهاي بسته و ناخنهاي رنگپريدهي مادر، حالا در بين بستنيهاي قيفي و شكلاتي و كاسههاي نيمكيلويي زعفراني و وانيلي و پستهاي و نعنايي. بلند ميشوم از كوله دفترچهي يادداشتم را برميدارم. مينويسم رنگ بستنيها هم مهم است براي ايجاد فضاي سردخانه. چرا ننويسم ماشين يخچالدار؟
ادامهی این جستار را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.