پناهگاهی برای فرار از واقعیت؟ گسترهای برای جولان بیامان خلاقیت؟ قلمرویی برای حکمرانی بلامنازعِ «خود»؟ یا حفرهای که به اعماق تنهایی میرسد؟ خیال کدامیک از اینهاست؟ چرا از نخستین لحظههای کودکی تا واپسین ساعتهای عمر، در لباسهای مختلف، در قالب افسانه، داستان، رویا، فانتزی، آرزو، هنر و ...، جزوی اینچنین جداییناپذیر از زندگی ما میشود؟ پیمان هوشمندزاده در متن پیشرو تاملاتش دربارهی خیال را از دریچهی تجربههای شخصی و حرفهای روایت کرده است.
من آنجام که ظنّ بندهي من آنجاست.
به هربنده مرا خياليست و صورتيست.
هرچه او مرا خيال کند، من آنجا باشم.
فيهمافيه
دخترم چهارساله است، از يک سال پيش حرکت خودجوشي را شروع کرده که ظاهرا همهي بچهها در اين سن گرفتارش ميشوند. او تا ميتواند به خيالاتش وسعت ميدهد و مرتب داستانهايي برايمان تعريف ميکند که اتفاق نيفتاده. زيادهروياش در اين کار کمي ما را نگران کرده بود. اوايل فکر ميکرديم شروع کرده به دروغ گفتن ولي چند وقتي که گذشت فهميديم چيزي جز خيالبافي نيست.
او با ترفندهاي بسيار سادهاي سعي دارد تصوراتش را به ما بباوراند. هرچند که ما چند باري نسبت به حرفهايش مقاومت نشان داديم ولي با اين حال موفق نشديم. بارها با زبان بيزباني به او فهمانديم که با وجود اينکه قصههاي جالبي براي ما ميگويد ولي بايد حواسش باشد که هيچکدام آنها واقعي نيست.
دخترم اصلا متوجه نيست که ممکن نيست بتواند يک داستان سر تا پا خيالي را به جاي واقعيت به ما قالب کند، آن هم مني که حداقل خودم خودم را نويسنده ميدانم و چيزکي از خم و چم داستاننويسي سرم ميشود. اما براي او بحث باورپذيري داستان کاملا منتفي است. او به چيزي که براي ما يک اصل به حساب ميآيد هيچ اعتقادي ندارد. خيال را بهمثابه واقعيت مينشاند و آن را به روند عادي زندگي اضافه ميکند. براي او خيال جزيي از واقعيت است و بين اين دو تفاوتي نميبيند. در حالي که براي ما حداقل از نظر جنسيت يا حالت بهترش، ماهيت، دو چيز متضاد به حساب ميآيند.
ولي جدا از قضيهي باورپذيري، داستانهايي که امروز ميگويد تقريبا انساني و معقولاند. درواقع خصوصيات انساني آرامآرام به تصوراتش تحميل شده يا بهتر بگويم دارد ميشود. معمولا روايتي خطي را پيش ميگيرد، درحد خودش نقطهي اوجي هم ميسازد که اگر ادا و اطوارهايش را نبيني تشخيصش کمي مشکل است ولي انتهاي داستان همچنان باز است. پايان هيچ داستاني را نميبندد و با مقدمهي مختصر و مفيدِ «ديروز توي مهد» که هم زمان و هم مکان را در اختيارمان ميگذارد بلافاصله داستان بعدي را شروع ميکند. هنوز علت بلافاصله تعريف کردن داستان بعدي را نفهميدهام. يعني درک نميکنم چرا بايد دو داستاني که هيچ ربطي به هم ندارند و حتي گاهي از دو يا چند جهان مختلف هستند را پشت هم تعريف کرد. گاهي فکر ميکنم شايد فقط ميخواهد قدرت تخيلش را به رخم بکشد.
اما پارسال روايتش جور ديگري بود. تنها وجه مشترکش با امسال همان باز ماندن انتهاي داستان است. پلانهاي زمان داستانش را جابهجا و با پرشهاي بلند ميگفت. گاه به گذشته و گاه به حال ميرفت. تعليق نداشت، هيچ نقطهعطفي نميساخت و تقريبا صحبتي از مکان نميشد. هميشه ما را وارد يک فضاي وهمآلود ميکرد، کمي بازيمان ميداد، افرادي که نه معلوم بود اسمشان چيست، يا اگر اسمي داشتند اسمي عجيب و مندرآوردي بود، و نه ميدانستي از کجا پيداشان شده يکباره وارد جريان ميشدند، بيدليل چيزي ميگفتند و بيدليل غيبشان ميزد و در آخر تو با داستاني که بهحتم براي خودش پاياني داشته گيج رها ميشدي.
در اين يک سال نقاط اتصال او با واقعيت بسيار بيشتر شده. بهطوري که امروز اسکلت چيزي را که روايت يا تصور ميکند واقعي است يا حداقل به جهان ما نزديکتر است. امروز ما در حالي که دست هم را ميگيريم، خيلي ساده ميدويم توي آينه، البته بهسختي بيرون ميآييم ولي بعد از بيرون آمدن به زندگي معمولي خودمان ادامه ميدهيم. امروز خيلي راحت، او از يک در فرضي رد ميشود، در را ميبندد و ديگر مرا نميبيند. اما همين بازيها شايد در سال آينده به نظرش احمقانه بيايد.
ظاهرا هرچه که ميگذرد نمودهاي واقعي، سلطهي بيشتري مييابند و خيالات ما بيشتر و بيشتر در محدوده و وجوه انسانيمان شکل ميگيرند. و رسيدن به آن نظم و يا بينظمي بکر که شايد ديگر قابلتصور هم نباشد، سختتر و سختتر ميشود.
هميشه به بچههايي که تازه عکاسي را شروع کردهاند پيشنهاد ميکنم حتما با دوربيني کار کنند که فيلم ميخورد و نه دوربينهاي ديجيتال. اين حرف را گاهي بدون هيچ توضيحي ميگويم و گاه با شرح کامل علت، بسته به برداشت خودم از طرف. اما اغلب اوقات به ضررم تمام ميشود. بيشتر از گوشه و کنار ميشنوم و گاهي مستقيم، از آنهايي که خود را نسبت به بقيه پيشروتر ميدانند، که طرف از جهان عقب افتاده. اما اين پيشنهاد نه به اين خاطر است که به آنها بگويم همه چيز را بايد از يکيکش آموخت، که واقعا به اين حرف اعتقادي ندارم، بلکه بيشتر به دليل بازآفرينياي است که در مسير رسيدن به عکس برايشان اتفاق ميافتد.
در عکاسي ديجيتال زمان ديدن عکس درست بعد از لحظهي عکاسي است. درواقع از لحظهي ديدن موضوع تا ديدن عکس زمان بسيار کوتاهي ميگذرد، شايد فقط چند ثانيه. اين زمان براي حرفهايها هرچند که کافي است ولي اصولا به آن احتياجي ندارند. اما براي تازهکارها نه کافي است و نه لازم، بلکه مخرب است.
هميشه آنچه تصور ميشود کاملتر و زيباتر است، درواقع هميشه بينظير است. وقتي عکاسي را تازه شروع کرده بودم بين عکسي که ميگرفتم با عکسي که چاپ ميشد زمين تا آسمان فرق بود. در اصل عکسي را ميگرفتم و عکس ديگري را تصور ميکردم. نکته در اينجا بود که عکس امروز گرفته ميشد و حداقل يک هفتهي ديگر به چاپ ميرسيد. عکس گرفتهشده يک هفته در ذهنم بازسازي ميشد. يک هفته، تمام عناصر عکس را هل ميدادم به جايي که بايد ميبودند. و آنقدر ادامه ميدادم تا به ايدهآلم ميرسيد. اما درنهايت در زمان ديدن مجددش همه چيز فروميريخت. هيچ نشانهاي از آن ايدهآل وجود نداشت. همه چيز در آن عکس بازآفريني شده بود، بازسازي واقعيت به نحو احسن.
متاسفانه شهوت ديدن عکس در عکاسي ديجيتال اين فرصت را از تازهکارها ميگيرد که به ايدهآلهايشان پروبالي بدهند. سرعت خيلي چيزها را حذف ميکند، درست عين تفاوت سفري ميماند که با هواپيما باشد يا با اتومبيل شخصي.
ما با خيال زندهايم. به همين دلخوشکنکهاي ساده، به همين گريزهاي کوچک خوشبختي. واقعيت همان خط صاف تکراري هميشگي است که فقط راه برگشت ندارد و با همين برگ برنده يک عمر مشغولمان ميکند. اما خيال، پرواز است. ما با خيال جهان را وسيع ميکنيم. جهان را قابلتحمل ميکنيم. بارها سعي کردهام که خودم را بهجاي دخترم بگذارم و جهان جديدي را کشف کنم. جهاني که براي او جهان پيشتوليد است ميتواند براي ما سراسر توليد باشد.
مارکز کتابي دارد به اسم يادداشتهاي پنجساله، بهمن فرزانه کتاب را ترجمه کرده. يادداشتهاي پراکندهاي که بين سالهاي هشتاد تا هشتادوپنج ميلادي نوشته شده. نويسنده توي اين کتاب دائم تاکيد ميکند که اتفاقات عجيبوغريب دنيا واقعيت دارند. هرچقدر هم که جريان پيچيدهتر ميشود يک مثال از خودش ميآورد که بيبروبرگرد باورمان بشود. يکجا يک نفر زنده ميشود، يکجا کسي يکدفعه غيب ميشود. يکي هميشه زنده است. و دائم آقا يا خانمي را که سي سال پيش توي يک دهاتي ميشناخته خيلي اتفاقي وسط کوچه پسکوچههاي پاريس ميبيند و خلاصه پر از اتفاقاتي شبيه اينها. بسيار خب هرچه باشد طرف مارکز است، برگچغندر که نيست، ميداند چطور بنويسد که باور کنيم. ولي چرا يکي از اين جريانها براي ما اتفاق نميافتد؟ چرا اينجا، توي تهران هرکسي که ميميرد ديگر مرده؟
جواب خيلي ساده است. به آن آقايي که آن داستانها را نوشته ميگويند مارکز. و مارکز عبارت است از جانوري يکه که از تخيلاتش نان ميخورد. او درست مثل بچهها واقعيت و خيال را در يک سطح کنار هم مينشاند، آنها را با هم بُر ميزند، و زماني که يکي شدند، زماني که خودش باورش شد جهان جديدي ميآفريند.
ادامهی این جستار را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.
پانوشت صفحهي اول
در سه چهار لغتنامهاي که جستوجو شد کموبيش خيال را تصور، تصور را گمان و پندار و حتي گاهي رويا و آرزو معني کردهاند. شک نيست که بين آنها تفاوتيهاي ظريفي هست اما در اين متن با کمي اغماض هر پنج واژه، هممعني فرض شده است.
پانوشت صفحهي آخر
چند وقتي بعد از نوشتن اين مطلب براي ديدن محلهاي که کودکيام را در آن گذرانده بودم، به خيابان آذربايجان رفتم. به دنبال مدرسهام، خانهاي که در آن بوديم و خيلي چيزهاي ديگر. اما عجيب اين بود که خيلي اتفاقي متوجه شدم که مسجد سر خيابان بهبودي نهتنها فقط يک مناره دارد بلکه گنبدي هم در کار نيست.
*اين متن انتخابي است از مجموعهيادداشتهاي نويسنده كه بهزودي در كتابي با عنوان «لذتي كه حرفش بود» منتشر خواهد شد. متن در سال ۹۰ نوشته شدهاست.