تا همین گذشتهی نهچنداندور، ماه مهر برای پسرها با کابوس وزوز یا چقچق ماشینهای اصلاح همراه بود که زلفها را دستهدسته پایین میریخت، زخمها و بخیهها و پستی و بلندیهای سر را بیرون میانداخت و مو را به چیزی تبدیل میکرد مثل نام پدر که صرفا وجود داشت و قابل تغییر نبود. نوشتهی روبرت صافاریان، روایت مواجههی او و همکلاسیهایش با این اجبار در ایام مدرسه است.
در خیابان سی تیر امروز و قوامالسلطنهي سابق، کمی که از خیابان جمهوری یا نادری سابق بالاتر بروی، در سمت راست، چسبیده به کلیسای مریم مقدس ارامنه، ساختمان سهطبقهای هست که زمانی دبیرستان بود. مدرسهای که میرفتیم: دبیرستان «کوشش» یا آن طور که اسم کاملش بود «کوشش داوتیان». درواقع اسم اصلی مدرسه به نام یکی از بنیانگذارانش «داوتیان» بود، اما گویا وزارت فرهنگ گفته بود مدرسه باید اسم فارسی داشته باشد که اسم کوشش را انتخاب کرده بودند و اسم رسمی مدرسه شده بود «کوشش داوتیان» اما همه میگفتند کوشش و من سالها اصلا توجه نداشتم که کوشش یک کلمهي فارسی است و به نظرم میرسید اسمی ارمنی باشد. این ساختمان البته از خود خیابان خوب دیده نمیشود و باید وارد حیاط کلیسا شوی تا آن را ببینی. ساختمان بسیار زیبایی است که مخصوص مدرسه ساخته شده. همکف ندارد و سه طبقه با انحنای مختصر روی پایههای سیمانی بزرگ قرار گرفته است. هریک از این سه طبقه راهروی درازی بود یک طرفش پنجرههای بزرگ آفتابگیر و سمت دیگرش کلاسها، که آنها هم پنجرههايی بزرگ داشتند رو به حیاط مدرسه. در هریک از این طبقات ده دوازدهکلاس بود. زمانی که ما به این مدرسه میرفتیم یعنی اواخر دههي چهل و اوايل دههي پنجاه شمسی، فقط در طبقهي اولش پنج کلاس هفتم (اول دبیرستان) بود هرکدام با بیش از چهل دانشآموز. كوشش حالا چند سالی میشود که تعطیل شده است. زمانی که ما به این مدرسه میرفتیم، چهارراه قوامالسلطنه- نادری، جایی بود که بعد از تعطیل شدن، بچهها میایستادند منتظر دخترهای دبیرستان دخترانهي «مریمیان» یا آنطور که به ارمنی تلفظ میشود «ماریامیان» که در خیابان شیخهادی بود. از سر شیخهادی تا سیتیر پیاده ده دقیقه تا یکربع راه است. دخترها روپوشهای سورمهای داشتند و زنگ هر دو مدرسه ساعت چهار بعدازظهر میخورد. تا دخترها در دستههای سهچهار نفره میرسیدند به قوامالسلطنه، پسرهای کوشش سر چهارراه ایستاده بودند. چه بسیار آشناییها و دوستیهایی که از اینجا شروع شدند و بعدها به ازدواج انجامیدند. به عبارت دیگر، بسیاری از بچههای نسل بعد محصول همین آشناییهایی هستند که سر چهارراه قوامالسلطنه بین دخترهای ماریامیان و پسرهای کوشش سرگرفت.
دخترها و پسرهای ارمنی دنیای خودشان را داشتند. دبیرستان پسرانهي فیروزبهرام که مال زرتشتیهاست، روبهروی دبیرستان ما بود و دبیرستانهای دخترانهي زیادی همان دور و بر در خیابان حافظ و خیابان نادری بودند، اما بهندرت آشناییای بین پسرهای مدرسهي ما با دخترهایی که به این دبیرستانها میرفتند یا دخترهای ماریامیان و پسرهای مثلا فیروزبهرام پیش میآمد. یا اگر مواردی هم بود زیاد رو نمیشد و کمتر کسی خبر داشت. اما چیزهایی هم بودند که ارمنی و غیرارمنی نمیشناختند. یکی از مهمترین اینها برای پسرها موهای بیتلی بود و پیراهنهای كمرباريك و شلوارهای پاچهگشاد. همه موهايمان بلند بود و خیلیها ریش تازهرسته و آشفتهمان را نمیزدیم. مدرسه و بهخصوص مدیرمان آقای عاطفی از این موضوع خیلی ناراضی بود و طبیعی بود که چنین ریخت و قیافههایی را شایستهي اعتبار مدرسه نمیدانست که در آن زمان بهعنوان یکی از مدارس خوب تهران مشهور بود.
این را هم بگویم که مدرسهي ما دو مدیر داشت. همانطور که دو اسم داشت. یک مدیر اصلی که از طرف وزارت آموزشوپرورش تعیین میشد که همین آقای عاطفی بود و یک مدیر ارمنی که سمت رسمیاش معاونت مدیر اصلی بود و نامش آنوشاوان که از معلمان قدیمی ارمنی بود و سنش خیلی بیشتر از مدیر اصلی. در تفلیس درس خوانده بود و سالها در مدارس ارمنی تبریز درس داده بود. این دو مدیر سر خیلی از مسايل با هم اختلاف داشتند بهخصوص در مورد ارمنی حرف زدن بچهها سر کلاس. بچهها وقتی میخواستند معلم متوجه نشود چه میگویند، به صدای بلند اما به ارمنی حرفشان را میزدند و خیلی از معلمها این را قدغن کرده بودند. وقتی این اتفاق میافتاد، دبیری که در حضورش بچهها به ارمنی جواب سوالی را به کسی رسانده بودند یا چیزی گفته بودند، مبصر را صدا میکرد و ازش میخواست برود مدیر را بیاورد تا در حضور او موضوع را حل و افراد خاطی را تنبيه کند. در همین موقع بچهها به صدای بلند میگفتند: «هایین بِر»، یعنی «ارمنیه رو بیار!» منظور این بود که مبصر آقای آنوشاوان را بیاورد که روی زبان ارمنی تعصب داشت و با ارمنی حرف زدن دانشآموزان مخالفت نمیکرد. آنوشاوان میآمد و معلم هم از سر احترام نمیتوانست بگوید چرا آقای عاطفی را نیاوردی و ماجرا آن طور که انتظار داشت به تنبیه یا اخراج کسی ختم نمیشد. شاید لازم باشد توضیح بدهم که در مدارس ارمنی همهي دروس به همان زبان فارسی تدریس میشدند (و میشوند) و توسط دبیران مشهور تهران که در سایر دبیرستانها هم تدریس میکردند و طبیعتا بیشترشان ارمنی نبودند. فرق مدرسهي ما با مدرسههای دیگر این بود که هفتهای چند ساعت زبان و ادبیات ارمنی در آن تدریس میشد. اما فرق مهمتر این بود که همهي محصلان ارمنی بودند و این امر باعث میشد روابطي دوستانه میان خودشان شکل بگیرد و محیطی کمابیش بسته و جدا از جامعه به وجود بیاید. اما همانطور که گفتم، زمانهي بهاصطلاح هیپیگری و موی بلند و ریش آشفته بود و اینها دیگر چیزی نبود که بشود جلویش را گرفت. و آقای عاطفی و آقای آنوشاوان هم سر هرچه با هم اختلاف داشتند در مخالفتشان با موی بلند کاملا موافق بودند. در این مورد والدین بچهها هم با مدیریت کاملا موافق بودند. مادر میگفت: «خدا اموات این آقای عاطفی را بیامرزه، وگرنه اینها سالی یکبار هم سلمانی نمیرفتند».
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.