حامد حسنی‌پور، ۱۳۹۴

روایت

مجالس مذهبی، چه برای جشن و چه برای سوگواری، درهای بازند؛ غالبا بی هیچ دربان و بازرسی که از نسبت یا سابقه‌ی تو با صاحب مجلس، پرس‌وجو کند. همه پذیرفته‌اند و این «همه» حتی مرزهای معمول عرف را هم در می‌نوردد و به آدم‌هایی می‌رسد بیرون از قلمرو محدود پذیرش و تحمل ما؛ آدم‌هایی که معمولا از آن‌ها پرهیز می‌کنیم و جدا می‌ایستیم. روایت آرش سالاری از یکی از روضه‌های خانگی، روایت مواجهه با همین مرزها است.

پدربزرگ با دیوانه‌ها مهربان بود و عمو با آن‌ها شوخی می‌کرد. با آن مشتری‌های ثابت روضه‌های هفتگی؛ وفادارتر از همه‌ی همسایه‌ها، همه‌ی شاگردها، همه‌ی فامیل‌ها. روضه‌ها میزبان مهربان دیوانه‌ها بودند و روضه‌ی پدربزرگ یکی از مهربان‌ترین‌هایشان بود، به خاطر خودش و ویژگی‌هایی که آن خانه و آن آدم‌ها داشتند، در آن سال‌ها.

روضه‌ی کوچک آن خانه نیم ساعت مانده به مغرب شروع می‌شد با روشن شدن چراغ‌ها و سماورِ به دست عمو، و یک ساعت بعد از نماز هم تمام می‌شد با رفتن آخرین مهمان‌ها. روضه‌های هفتگی، نه شبیه مجالس هئیتی‌اند و نه شبیه مجالس عمومی. وقتی قرارشان گذاشته می‌شود، بخشی از زندگی روزمره می‌شوند؛ یک چیز معمول مثل سرزدن بچه‌ها به خانه‌ی پدرشان در لابلای روز و هفته، و نه مهمانی آمدن فامیل. پس هرچیزی که متمایزکننده باشد و مناسبتی و خلاف زندگی روزمره، درش جا ندارد. نه از کتیبه و پارچه‌ی سیاه خبری هست و نه از مداح و سینه زنی. همانطور که پذیرایی‌اش هم فقط چای است ـ که همیشه در خانه هست ـ و نه شام که مال مهمان است. محور مجلس، به جای تاریخ و مناسبت به‌خصوص، خودِ برگزارکننده است و جهان شخصی‌اش؛ آن یک روزی که در هفته مشخص می‌کند و آن حرف‌هایی که انتخاب می‌کند تا در مجلسش زده شود و آن آدم‌هایی که به خاطر سلیقه‌ی او در مجلسش حاضر می‌شوند، برای دیدن یکدیگر؛ دیدن آدمهایی که به خاطر صاحب‌مجلس آمده‌اند.همه‌ي اين‌ها اختیار و اثر گسترده‌ای می‌خواهد که طبیعتا هرکسی ندارد، پس هرکسی هم نمی‌تواند روضه‌ی هفتگی داشته باشد. و پدربزرگ آن را داشت، همانطور که اجدادش داشتند و آن روضه را پایه گذاشتند تا به او برسد. تا آن سال‌های آخر که نه پدربزرگ و جهانش، که جهان و نظم و قواعدش طوری پیش رفت که دیگر آن چیز باقی نمانَد. نتواند بماند.

دیوانه‌ها در تمام این سال‌ها همیشه حاضر بودند و هیچ وقت مشکلی درست نمی‌کردند. با اینکه نظم و آئین مجلس و ماهیتش را درک نمی‌کردند، به شکل عجیبی صورت آن را رعایت می‌کردند. انگار خودشان را مجبور می‌کردند. سختی می‌کشیدند و تلاش می‌کردند. در نبودن قدرت درک، با قدرت تقلید. فقط با تکیه بر یک دانسته‌ی خیلی خیلی بسیط، مثلا شبیه اینکه «اینجا مال خداست، باید مواظبش باشیم» یا «روضه‌ی امام حسینه». لحظاتی بود که ما با عقل بچگی‌مان می‌ترسیدیم که الان آبروریزی می‌شود، ولی بزرگترها با آرامش ناشی از تجربه‌ای که ما نداشتیم، فقط نگاه می‌کردند و آن لحظه می‌گذشت: مثلا یکی‌شان برای جمع‌کردن استکان‌ها بلند می‌شد یا با صدای بلند با مداح همخوانی می‌کرد. کسی جلویشان را نمی‌گرفت و آن‌ها ترسان و خائف، یک تک استکان را با دو دست محکم می‌گرفتند و آهسته و با دقت، انگار که وظیفه‌ای تاریخی و سرنوشت‌ساز، تا آشپزخانه می‌بردند. ذکر «حسین»ی که مداح طلب می‌کرد را با صدایی بلند و لرزان جواب می‌دادند و زیرچشمی به مداح نگاه می‌کردند تا رضایتش را از ادای وظیفه‌شان ببینند. آن لحظات کوتاه به خصوص در روضه، لحظات خروج مجلس از یک طرفگی که جایی باز می‌شود برای «ديوانه‌»ها تا با نشان دادن واکنشی یا ایفای نقشی دخیل بشوند، برای آن‌ها تنها لحظات زندگی‌شان بود که می‌توانستند در حرکتی اجتماعی شریک شوند. چه کمک‌کردن، چه همخوانی، که هردو در روضه، قاطی شدن محسوب می‌شوند و همه دوستشان دارند. و آن‌ها این لحظات حساس را با تمام سختی‌ای که برایشان داشت، به طرزی هنرمندانه بدون مشکل می‌گذراندند. یا دقیق‌تر، روضه این لحظات حساس را هنرمندانه به سلامت می‌گذراند. انگار این روضه بود که حادثه‌های کوچک را در سایه‌ی خودش می‌گرفت و همه را در خودش تحلیل می‌برد بدون اینکه خشی به درخشش‌اش بیفتد: مثل وقتی که صدای میکروفون قطع می‌شد و مجلس نظمش از بین نمی‌رفت، یا وقتی که بچه‌ای با صدای بلند جیغ می‌زد ولی حواس‌ها پرت نمی‌شد، یا وقتی که ما موقع پذیرایی کردن سینی چای را برمی‌گرداندیم روی مردم و همه زیرلب آرام می‌گفتند «چیزی نشد، عیبی نداره.»

به چهره و عادت می‌شناختیم‌شان. به آن طرز خاصی که هرکدام‌شان داشتند و برچسب‌شان بود اما توی دلمان به همه‌شان می‌گفتیم «دیوانه». قصد بدی البته نداشتیم. حتی شاید این زیباترین اسمی بود که در آن فضا و از آن منظر، می‌توانستیم روی آن آدم‌ها بگذاریم. بهتر از اسم‌های فنی و پزشکی متاخر. شاید به خاطر سادگی و کلی بودنش. انگار اسمی انتزاعی باشد برای یک واقعیت خارجی، که ناظر به هیچ ترجیحی نیست. یک صفت، بدون هیچ توضیحی که احتمالا نزدیک است به آن نگاه فطری‌ای که قبل از آشنایی با اصطلاحات داشته‌ایم: تقسیم به شبیه ما و غیر شبیه ما. ماها و دیوانه‌ها، که شبیه ما نیستند. همین. بدون هیچ خط مشخصی که آدم این ورش سالم باشد و آن ورش ناسالم. ملاک‌مان چه بود که یکی می‌شد دیوانه و یکی صرفا عجیب و غریب؟ لباس پوشیدن بود و حرف زدن و سلام کردن هم. بیشتر از حد یا کمتر از حد. انجام دادن این‌ها به یک شکل خاصی که طبیعتا اسم نداشت. یک مرز بی‌نام و رنگ که فقط حسش می‌کردیم و دلیلی برایش نداشتیم.
می‌شناختیم‌شان، ولی ازشان فاصله می‌گرفتیم. تا سلام می‌کردند سریع جواب می‌دادیم و بعد می‌رفتیم یک طرف دیگر. تا در اتاقی باهاشان تنها می‌شدیم بهانه‌ای جور می‌کردیم و طوری که به‌شان برنخورد ـ برایشان امکان برخوردن قائل بودیم و چقدر همیشه از این برخوردن می‌ترسیدیم ـ از اتاق می‌زدیم بیرون. تا یکی‌شان به‌مان نزدیک می‌شد، آرام پا تند می‌کردیم و می‌رفتیم پیش بچه‌های دیگر فامیل که نمی‌شد به‌شان گفت بچه ولی بالاخره نزدیک‌ترین آدم‌های در دسترس بودند؛ دو سه پسر فامیل خیلی بزرگتر که با ترکیبی از مهربانی و شیطنت تحویل‌مان می‌گرفتند و باهامان شوخی می‌کردند و می‌گذاشتند کمیک‌های آخر دانستنیها را بخوانیم. در توافقی نانوشته از دیوانه‌ها می‌گریختیم. به شکلی نامحسوس، با دلیلی نامعلوم. لابد ناشی از آن شعبه‌ی غریزه‌ی بقا که در کودکی هنوز حاکم است و انسان را از هر چیزی که شبیه خودش نباشد برحذر می‌دارد.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.