عباس نوری، ۱۳۹۴

یک شغل

خاطرات یک کارشناس آزمایشگاه

«آزمایشگاه به‌شدت زنده است، چون روز ما نه‌فقط کنار همکارها و مراجعان آزمایشگاه بلکه با میلیون‌ها سلول‌ زنده و موجودات میکروسکوپی می‌گذرد. ریتم زندگی در آزمایشگاه تند است. همه عجله دارند، بیمار، همراهانش، کارکنان و پزشکان مسؤول. تا روز به نیمه نرسیده باید کار را جمع‌وجور کرد، چون سلول‌ها و موجودات میکروسکوپی خیلی کم‌حوصله و حساس‌اند، معطل کسی نمی‌مانند!»
آزمایشگاه برای بیش‌تر مردم یعنی سرنگ و بوی الکل، ظرف‌های کوچک و بزرگ برای جمع‌آوری نمونه، برگه‌ی بیمه و آخرش هم پاکت جواب. اما برای کارکنانش جایی است پُر از رنگ‌ها و شخصیت‌های متفاوت. مژده الفت، راوی خاطرات این شغل، چهل‌ونه سال دارد و از سال ۱۳۷۰ به‌عنوان کارشناس علوم‌آزمایشگاهی مشغول به کار است.

وارد آزمایشگاه که می‌شویم برای پوشیدن روپوش سفید باید برویم طبقه‌ي سوم ساختمان. روی پله‌ها بیمارها یا مراجعان مطب‌های ساختمان پزشکان که منتظر ویزیت شدن هستند، نشسته‌اند و معمولا از جا بلند نمی‌شوند. اگر با روش‌های پرش طول و ارتفاع، پرش با مانع و… آشنا نباشی باید مدام خواهش کنی راه را برایت باز کنند. پا روی پله‌ي پنجم می‌گذارم، مرد و زنی نشسته‌اند روی پله‌ي بالاتر. نگاه‌شان می‌کنم. بی‌فایده است: «ببخشید اجازه می‌دین من رد شم؟» آقا با بی‌میلی کمی خودش را می‌کشد سمت دیوار. روی پله‌ي دهم هستم، خانمی بچه ‌به‌ بغل روی پله‌ی بالایی نشسته، کنارش پسربچه‌ای و کنار او هم ساک بچه و قوطی شیرخشک. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌توانم از روی کله‌ي پسربچه بپرم. می‌گویم: «کوچولو می‌شه بری…» مادر می‌ر‌ود سمت نرده و ساک را می‌چسباند به خودش….«ببخشید» و «اجازه می‌دین» و «لطفا» گفتن‌های من تا طبقه‌ي سوم ادامه دارد. پنج دقیقه‌ي بعد وقتی روپوش سفید بر تن از پله‌ها می‌آیم پایین، اوضاع ناگهان تغییر می‌کند. مردی سریع از جا می‌پرد: «خسته نباشین!» خانمی به بچه سقلمه می‌زند: «یاالله پاشو خانم دکتر رد بشن!» یکی دیگر سلام می‌کند. آدم‌هایی که با دل راحت نشسته بودند و مرا نمی‌دیدند یا اگر می‌دیدند عین خیال‌شان نبود که کله‌پا شوم، حالا همه سرپا هستند و چسبیده به دیوار. خوشحالم که دست‌کم روپوش سفیدم موجود قابل احترامی است!

آقای میان‌سالی اصرار دارد بچه‌ها برگه‌ي بیمه‌ي بی‌تاریخ را برایش تاریخ بزنند. امان از دست بیمارانی که به پزشک‌شان می‌گویند: «چون معلوم نیست چه روزی فرصت کنم برم آزمایشگاه، لطفا برگه‌ام رو تاریخ نزنین دکتر.» و امان از دست پزشکانی که قبول می‌کنند. هرچه به مرد می‌گویند نمی‌شود، چون بیمه‌ها برگه‌ي مخدوش قبول نمی‌کنند و مبلغ را از حساب آزمایشگاه کسر خواهند کرد، می‌گوید: «مخدوش چیه خانم! مگه چک بانکیه، چرا بی‌خودی بهانه‌گیری می‌کنین؟ چرا کار مردم بی‌چاره رو راه نمی‌اندازین؟»
«آقا برگه بیمه هم به نوعی جزو اوراق بهاداره، تفاوت رنگ خودکارها یعنی برگه‌ی مخدوش. متوجه شدین؟»
«نه‌خیر، بنده نفهم هستم. فقط شماها می‌فهمین. چرا توهین می‌کنین؟»
می‌گویم: «آقا کسی به شما توهین نکرد. فقط گفتن اجازه‌ي دست بردن توی برگه‌ي بیمه رو نداریم، چون این کار غیرقانونیه.»
دفترچه‌ي بیمه را پس می‌گیرد. ژستی می‌گیرم که یعنی باید راه قانع کردن آدم‌ها را بلد باشید، مثل من! چند دقیقه بعد با قیافه‌اي پیروزمندانه برمی‌گردد، دفترچه را می‌گذارد جلویمان: «بفرمایین! خودم تاریخ زدم. الکی غیرقانونی غیرقانونی راه انداختین. حالا بذارین بیان من رو دستگیر کنن!»
به تاریخی که با خودکار آبیِ رنگ‌پریده نوشته‌ نگاه می‌کنم، چند پرده اختلاف رنگ دارد با دست‌نوشته‌ی آبیِ تیره‌ی جناب دکتر. فکر می‌کنم بلد و نابلد نداریم، قانع کردن بعضی آدم‌ها هیچ راهی ندارد.

از طبقه‌ي بالا آمده‌ام پایین که زونکنی بردارم و برگردم. دو نفر بالای سر خانمی که روی زمین ولو شده، ایستاده‌اند. می‌پرسم ماجرا چیست؟ جواب تست مواد مخدر آقا مثبت بوده. مرد به شیشه اعتیاد دارد. زن باردارش تا فهمیده از حال رفته. فکر می‌کنم الان تا چشم باز کند اول زار می‌زند. بله، درست است. اول اشک می‌ریزد، بعد شروع می‌کند به سروسینه کوبیدن. اتفاقات بعدی را حدس می‌زنم. احتمال اول: قهر می‌کند و ‌می‌رود خانه‌ي پدری، مدتی بعد با پادرمیانی این و آن، آشتی می‌کند و برمی‌گردد. دوم: قهر می‌کند و از طریق فک‌وفامیل پیغام می‌دهد که تا وقتی اعتیادش را ترک نکرده، اگر پشت گوشش را دید، زنش را هم می‌بیند! سوم: اصلا قهر نمی‌کند، حتی نمی‌گذارد خانواده‌اش از ماجرا بو ببرند، شوهرش معتاد است و او یاد گرفته که معتاد بیمار است نه مجرم، تازه همین دردسرهای حاملگی برای هفت جدش کافی است و حوصله جار و جنجال ندارد. مشغول فکر کردن به احتمال چهارم هستم که ناگهان زن از جا بلند می‌شود و با تمام توان می‌کوبد زیر گوش شوهرش: «یالا اون سويیچ رو بده به من.» تا مرد بخواهد دهان باز کند، داد می‌زند: «گفتم اون سوییچ صاب‌مُرده رو بده به من. دیگه هم حق نداری پاتو بذاری توی خونه. برو به جهنم.» مرد سوییچ را می‌دهد. زن می‌رود سمت در خروجی. مرد پشت سرش راه می‌افتد و حرف می‌زند. زن داد می‌زند: «گفتم گم‌شو. به‌خدا اگه بیای خونه می‌کُشمت!» برمی‌گردد سمت مرد: «فهمیدی مجید یا نه؟» با آن فریاد هم مجید متوجه شده، هم ما. شاید حتی لبوفروش سر خیابان و پلیس سر چهارراه هم فهمیده‌اند که مجید حق ندارد برود خانه وگرنه… مرد با شتاب برمی‌گردد. رو به بخش‌های فنی آزمایشگاه داد می‌زند: «آهای یارو. از چنگ من نمی‌تونی در بری. من بچه همین محلم. بالاخره گیرت می‌آرم. بیچاره‌ت می‌کنم….» مدیر آزمایشگاه و یکی از بچه‌های خدمات می‌آیند سمت سالن انتظار و هر جور هست او را راهی می‌کنند، موقع رفتن هنوز توی آزمایشگاه دنبال کسی می‌گردد.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.