جواد مدرس‌صادقی،۱۳۹۴

روایت

آدم‌ها وقتی در معرض ارتباط قرار می‌گیرند، به آرامش می‌رسند و میزان سوخت‌وساز بدن‌شان به تعادل معقولی می‌رسد. ارتباط برای آن‌ها خاصیت آفرینندگی دارد. وقتی بدخلقی می‌کنند، قیافه می‌گیرند یا حتی سکوت می‌کنند هم لابد منظوری دارند. در متنی که می‌خوانید جعفر مدرس صادقی از حلقه‌های درهم این ارتباط می‌گوید، خودش با پدرش، پدرش با دنیای بیرون. جاهایی که این‌بار «کلام» مثل نفس کشیدن حیاتی است.

بابام گیر داده است به دفتر تلفن. یک دفتر تلفن داریم مال چهل سال پیش. همه‌ی این دفتر را با خط خودش پُر کرده است. یک عالمه خط خوردگی دارد. ترتیب الفبایی را هم بعضی جاها رعایت کرده است و بعضی جاها رعایت نکرده است. تازه بعضی جاها با اسم فامیل رفته است جلو و بعضی جاها با اسم کوچک. به این دلیل، بعضی اسمها تکرار شده است: یک بار با اسم فامیل و یک بار با اسم کوچک. توی تکراری‌ها نگاه می‌کنم می‌بینم شماره‌تلفن‌ها باهم فرق می‌کند. جلوی اسم فامیل یک شماره است و جلوی اسم کوچک یک شماره‌ی دیگر. اما این که کدام شماره مال قدیم است و کدام شماره جدید است یک معمّای پیچیده نیست اصلن: هر اسمی که ناخواناتر است و کمرنگ‌تراست و هر شماره‌ای که ناخواناتر است و کمرنگ‌تر است مال همین سه چهار سال پیش است و آن اسمها و شماره‌هایی که با خطِّ نستعلیقِ اداری اما روشن و شفّاف نوشته است و پُررنگ‌تر است مال قدیم است. و تازه لرزیده و کج و معوج. دستخط سه چهار سال اخیرش را می‌گویم. آخرین باری که رفته بودیم بانک که پول بگیرد، امضای او را قبول نکردند. آخرین امضا را گذاشتند کنار امضاهای قبلی. رئیس بانک به من گفت «نگاه کن! چه جوری این امضا را قبول کنیم؟» هیچ شباهتی به امضاهای قبلی نداشت. دو سال پیش بود تقریبن.

انگشت اشاره‌ی دست راستش را گذاشته است زیر یکی از اسمها و گیر داده است که «نشنیدی چی گفتم؟ زنگ بزن به اخوان! کارش دارم!» اما انگشته بی‌اختیار دارد می‌لرزد و هی بالا و پایین می‌رود و زیر هیچ‌کدام از اخوان‌ها مکث نمی‌کند.

می‌پرسم «آخه کدام اخوان؟ ده تا اخوان اینجا داریم!»

جواب نمی‌دهد.

داد می‌زنم «آخه کدام اخوان؟»

رو کرد به مادرم که «این پسره سر من داد می‌زنه. می‌بینی؟»

مادرم گفت «داره از شما می‌پرسه کدام اخوان. ده بار پرسیده و جواب ندادی.»

سه سال پیش رفتیم شنوایی‌سنجی و یک سمعک درجه‌یک برای او گرفتیم. بعد از همه‌ی آزمایش‌هایی که با یک دستگاه شنوایی‌سنجیِ آلمانیِ خیلی پیشرفته انجام گرفت، چند‌تا سمعک به او پیشنهاد کردند که یکیش از همه گران‌تر بود. تفاوت قیمت خیلی زیاد بود. دکتره دید که من جا خوردم، گفت «از این مُدل فقط همین یکی را داریم. آخرین مُدل سمعک است در دنیا.»

بابام تصمیم گرفت گران‌ترین و بهترین و آخرین مُدلی را که موجود بود انتخاب کند، اما سه هفته هم نکشید که از سمعک بُرید و دیگه نمی‌گذاشت. گفت «سمعک لازم ندارم.» هر کاری کردیم، نمی‌گذاشت. می‌گفت «نشنیدی چی گفتم؟ سمعک لازم ندارم. گوشهای خودم مگه چشه؟» هیچچیش نبود، فقط سنگین بود و بیشتر وقتها هم هیچچی نمی‌شنید. ناچار بودیم داد بزنیم. و وقتی هم که داد می‌زدیم، می‌گفت «چرا سر من داد می‌زنید؟» به مادرم می‌گفت «یه چیزی به این پسره بگو! بگو آخه آدم سر پدرش داد می‌زنه؟» بعد، اشک توی چشمهاش جمع می‌شد و از محبّت‌هایی که به من کرده بود حرف می‌زد. یکی‌یکی یادش می‌آمد: آن عصر جمعه‌ای که سر من شکست و ماشین هم نداشت و تا سر خیابان پیاده رفتیم و با تاکسی رفتیم بیمارستان، آن دادی که سر مدیر و ناظم مدرسه زده بود که چرا به او خبر نداده بودند که من یک ماه بود که مدرسه نمی‌رفتم و به جای مدرسه معلوم نبود کدام گوری می‌رفتم، و آن بعدازظهرهایی که می‌آمد دم در مدرسه، تعطیل که می‌شدیم، و از دور مُراقب بود که چه‌کار می‌کنم و با کی حرف می‌زنم و کجا می‌روم و به قول خودش، مثل سایه تعقیبم می‌کرد.

تا وقتی که خودش می‌توانست شماره بگیرد، کاری به کار ما نداشت. به هر کسی که دلش می‌خواست زنگ می‌زد. از روی دفتر تلفن و از بر. قوم‌وخویش‌ها و همسایه‌ها و همکارهای سابق. و هر وقت و ساعتی که دلش می‌خواست. صبح کلّه‌ی سحر، بعدازظهرها، آخر شب. داخل و خارج. وقتی که می‌گفتم «هیچ می‌دونی که الان اونجا ساعت چنده،» فقط می‌گفت «به من چه که ساعت چنده؟» دلش می‌خواست به یکی از دخترهاش زنگ بزند که در ارواین است، به یکی از نوه‌هاش زنگ بزند که در سن دیه گو است، و هیچ کاری هم نداشت، فقط می‌خواست یک حال و احوالی بپرسد. هرچه می‌گفتم «بابا، الان وقت خوبی نیست،» به خرجش نمی‌رفت. به مادرم می‌گفت «به این پسره بگو توی کار من دخالت نکنه!» همیشه دوست داشت پای مادرم را بکشد وسط و از او داوری می‌طلبید. می‌گفتم «بابا، این بچه‌ها از صبح زود می‌رن سر کار و ساعت هشت‌ونیم شب می‌خوابند. هشت‌ونیم می‌خوابه که پنج صبح بیدار بشه بره سر کار. الان ساعت یازده‌ونیم شبه به وقت ارواین. شوخی نیست.» اما این حرفها به خرجش نمی‌رفت. می‌گفت «خیلی هم وقت خوبی یه!» یکشنبه‌ها ساعت هفت شب زنگ می‌زد که می‌شد ساعت هفت و نیم صبح به وقت ارواین. می‌گفتم «بابا، این بچه‌ها در طول هفته هر روز کار می‌کنند. یک آخر هفته‌ای دارند که تا لِنگ ظهر بخوابند.» می‌گفت «دوباره تو دخالت کردی؟ خیلی هم وقت خوبی یه!» از همه گله می‌کرد که چرا نمی‌آیند به دیدنش و چرا هیچ‌کس به او سر نمی‌زند، از روزگار شکایت می‌کرد، از درد شکایت می‌کرد و از بی‌خوابی. چهارتا صندلی چرمیِ پُشتی‌بلند چیده‌ بودیم کنار دیوار، رو به روی تختش. اما این صندلی‌ها همیشه خالی بود. فقط من و مادرم می‌نشستیم روی این صندلی‌ها. آن هم فقط نصفه‌شب‌ها که بی‌خوابی به سرش می‌زد و صدا می‌زد و اوّل صبح‌ها که می‌رفتیم از خواب بیدارش کنیم و کمک کنیم بنشیند لب تخت و میز صبحانه‌اش را هُل بدهیم کنار تخت و نگاهش کنیم تا شیر و عسلش را بخورد و نون خشک و پنیر و گردویی را که مادرم چیده است توی بشقاب بخورد و چای کمرنگی را که نیم ساعت پیش برای او ریخته‌ایم و دیگه حالا ولرم شده است هورت بکشد و بعدش هم قرصهاش را بخورد و دوباره بخوابد.

به بابام گفتم «حالا فرض کنیم همه‌ی نوه‌‌ها ردیف نشسته‌اند روی این صندلی‌ها و دارند نگاهت می‌کنند. فارسی که بلد نیستند. فوقِ فوقش، یک سلام خشک‌وخالی که پدر و مادرها یادشون داده‌اند تا توی اسکایپ که برای شما دست تکان می‌دهند، یک سلامی هم بکنند. بعد از سلام، دیگه هیچ حرفی ندارند بزنند. توی اسکایپ یک سلامی می‌پرانند و یک دستی تکان می‌دهند و می‌روند کنار، اما اینجا که باشند، بعد از سلام، می‌خواهی چه‌کارشون کنی؟»

دوتا از چهارتا صندلیِ توی اتاق را برداشتم بردم بیرون، گذاشتم توی هال. به مادرم گفتم «همین دوتا صندلی بسه برای توی این اتاق.»

مادرم گفت «نبر! بذار باشه همین‌جا! شاید به درد بخوره!»
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت‌ويك، آذر ۹۴ ببینید.

*رسم‌الخط اين روايت براساس شيوه‌ي نويسنده است.