Jeremy Mann

روایت

شهر انگار آینه‌ای است از آنچه درون شهروندش می‌گذرد. همان‌قدر که به مرفه‌ش امنیت می‌دهد، آماده‌ی بلعیدن آواره‌ی گرسنه‌‌اش است. در متنی که می‌خوانید، سالار عبده نویسنده‌ی ایرانی‌تبار ساکن آمریکا، از جنبه‌ی بی‌رحم شهر می‌گوید. از دوران نوجوانی‌اش در لس‌آنجلس و نیویورک؛ شهرهایی که تصویر دیگری از آنها داریم و مواجهه با نیمه‌ی تاریک‌شان می‌تواند سرنوشت آدم‌ها را دست‌کاری کند.

شهر، غذاست.
آن موقع‌ها پانزده‌سالم بود و هميشه گرسنه بودم. يك‌بار نشسته بودم توي آستروبرگر در هاليوود غربي، لس‌آنجلس، و آمريكايي‌هايي را نگاه مي‌كردم كه داشتند خودشان را با برگر و سيب‌زميني سرخ‌كرده خفه مي‌كردند. چند روز بود نخوابيده بودم. و داشتم وقت‌كشي مي‌كردم. پانك راكرهايي كه مي‌شناختم‌ اوايل آن ماه هتل متروكه‌اي در سانست‌بلوار پيدا كرده‌ بودند كه در آن «اتاقي» هم به من دادند. در ساختمان غارت‌شده‌ي گل و گشاد و ترسناكي كه بهترين روزهايش را شايد نيم قرن پيش گذرانده بود؛ در دوران طلايي هاليوود. ولي الان بيشتر به شبحِ يك عروس شبيه بود تا خودش. عروسي كه انگار خواستگارش فراموش كرده به مراسم عقد بيايد. جاي تاريك افسرده‌كننده‌اي بود و اگر جرم و جنايتي درش اتفاق مي‌افتاد احتمال داشت تا ماه‌ها كسي بويي ازش نبرد. اتاق من توي اين هتل، دم ِ چاله‌ي آسانسور بود. با يك كپه‌ خاك‌و‌خل كنارش، اما بد نبود. مي‌توانستم تخت بخوابم و دو هفته‌ي خوبي داشتم تا اينكه سرو‌كله‌ي صاحبش پيدا شد. ردمان را زده بودند و بيرون‌مان كردند. توي آن دو هفته‌ يك شب بطري‌اي را صاف از پشت بام پرت كردم وسط شلوغي سانست‌بلوار. الان كه فكرش را مي‌كنم ممكن بود يكي را به كشتن بدهم. اين خداحافظي من با هتل بود. اما اولين يا آخرين باري نبود كه براي جلب توجه به خشونت متوسل مي‌شدم.

اوايل دهه‌ي هشتاد، جنگ تازه در ايران شروع شده بود. پدرم شش ماه قبل به خاطر سكته‌ي قلبي فوت كرده بود و ناگهان من و برادرهايم مانديم تنها، در خيابان‌هاي آمريكا. تنها و سرگردان. من مدرسه را ول كرده بودم.

شهر سرپناه هم هست. و وقتي نه سرپناه داري نه غذا، انگار در شهري و در شهر نيستي. آدمي هستي در برزخ. در ناكجا. و در ناكجا مرئي‌‌اي و مرئي نيستي. بي‌سرپناهي. و بي‌سرپناهي چيزي نيست كه بشود قايمش كرد. گاهي به چند هفته‌‌ مي‌كشد كه نمي‌تواني لباست را عوض كني و بوي خوبي نمي‌دهي. اما پانزده سالت است و زياد به فكر اين چيزها نيستي. آدم در پانزده‌سالگي شكست‌ناپذير است. حسي كه من آن روز در آستروبرگر داشتم. گرسنه‌ام بود و خوابم مي‌آمد. از وقتي از هتل انداخته بودن‌مان بيرون درست نخوابيده بودم، و با اين حال منتظر بودم. منتظر شانسي كه بيايد و در خانه‌ام را بزند و همه چيز را عوض كند و آن شانس انگار از راه رسيد. مرد پنجاه وچند ساله‌اي كه گنده بود و وقتي آمد بالاي سرم لبخند مي‌زد: « انگار دلت يكي از اون برگرا ميخواد. ميخواي ناهار مهمون باشي؟» با خودم فكر كردم: «معلومه كه مي‌خوام.» آن‌روزها هر كسي مي‌توانست مرا مهمان كند. يك ساعت بعد مرد داشت توي آپارتمانش در Valley دور ميز ناهارخوري دنبالم مي‌كرد.‏[۱]‎ يك عكس از زن و دخترش روي پيش بخاري بود و من نمي‌توانستم به خودم تشر نزنم كه :« احمق! چرا پيشنهاد ناهارشو قبول كردي؟ و اين كارو كردي لعنتي! چرا قبول كردي بيايي آپارتمانش؟ كه كلكسيون قلاب ماهيگيري‌اش رو نشونت بده؟» ترسيده بودم. ولي نمي‌خواستم خودم را از تك و تا هم بيندازم. بهش گفتم: «دستت به من نمي‌رسه. من فرزتر از توام. بهتره اون درو باز كني و بذاري برم» در نهايت اين كار را كرد. از نفس افتاده بود. انگار كتك خورده باشد. و دليلش اين نبود كه من نترس باشم و جلوش درآمده باشم، او درب و داغان بود. قبل اينكه در را پشت سرم ببندم نگاهش كردم و توي رويش خنديدم. خنده‌‌ام به وضوح عصبي بود. گلوله‌اي از بيخ گوشم گذشته بود.

از اين قسر در رفتن‌ها آن‌روزها زياد برايم پيش مي‌‌آمد. شهر، خطر بود. مي‌شود گفت يك «جنگل» كه آدم‌ها زياد درباره‌اش حرف مي‌زنند اما زياد پيش نمي‌آيد كه واقعا تجربه‌اش كرده باشند. مثلا يك‌‌بار در يكي از گشت‌هاي هميشگي پليس توي يكي از اين اغذيه‌فروشي‌ها گير افتادم. اسمش اوكي‌داگز بود، روبروي آستروبرگر، پليس ريخت آن جا كه پانك‌راكرها را پاكسازي كند. توي كلانتري همه‌ي بچه‌ها زنگ مي‌زدند به پدر و مادري كه بيايد و درشان بياورد. من به كي مي‌توانستم زنگ بزنم؟ برادرم رضا؟ كه ته تهش دو سال از من بزرگتر بود؟ فردايش مرا فرستادند زندان. زنداني در مركز شهر كه مخصوص كم سن‌و‌سال‌ها بود. و خيلي زود يك دارو‌دسته‌ي مكزيكي آمدند سر وقتم. ده تا بودند و جور تهديدآميزي نزديكم ‌شدند. يكي‌شان گفت: « كمربندتو لازم دارم. واسه‌ شلوارم. ردش كن بياد.» ما توي حياط بوديم. با حدود پانصد تا پسربچه‌ي ديگر كه بيشترشان قلدر بودند و تا به پرونده‌شان رسيدگي شود و حكمشان بيايد همان‌جا مي‌ماندند. هيچ اتاقي يا كنجي نبود كه فرار كنم آن تو. به هر حال اين جنگ را به آن ده گنگستر كم سن‌وسالِ لاتين‌ مي‌باختم. كمربند را كه تحويل مي‌دادم مي‌دانستم دخلم آمده. بعيد نبود بعدش مجبورم كنند سينه‌خيز بروم كف زندان و پوتين‌هايشان را ليس بزنم. اما همان روز آزادم كردند. گفتم، زندان پر بود و من هم واقعا كاري نكرده بودم جز اين‌كه در يكي از گشت‌هاي پليس بُر خورده بودم. وقتي ولم كردند حيران ايستاده بودم بيرون زندان، پايين‌شهر لس‌آنجلس. به خودم گفتم: « سالار! اين ديگه يه گلوله‌ي خيالي نبود كه از بيخ گوشت در رفته باشه. چاقو بود. يه چاقوي واقعي.»
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ويكم، آذر ۹۴ ببینید.

  1. ۱. دره سن فرناندو، منطقه‌ای شهری در سان‌فرانسیسکوی کالیفرنیا است در احاطه رشته‌کوه‌های ترنسورس. [⤤]