مهری رحیم‌زاده -۱۳۹۴

روایت

انگار خاطرات ما در مناسبت‌ها ماندگارترند. وقتی شب تولد، کیک خانگی خراب می‌شود، شب عروسی مهمانی ناخوانده خوشحال‌مان می‌کند یا شب عید خواب‌مان می‌برد و حسرت لحظه‌ی تحویل سال به دل‌مان می‌ماند. روایت علی خدایی، روایت خاطرات رنگارنگش از آدم‌ها است در شب یلدا. درهایی تودرتو که به زندگی‌ای خانوادگی باز می‌شوند؛ خاطرات از آدم‌هایی که حالا در بین ما نیستند اما هم‌چنان ماندگارند.

در همه‌ي تصویرهایی که برای این شب فکر می‌کنم، و در ذهنم باز می‌شود سینی‌های مسی بزرگ، پر از آجیل است و دست‌های ما نوه‌ها، که من نوه‌ي بزرگ پسری هستم و دست‌های نوه‌های دیگر که دنبال فندق و پسته و بادام منقا می‌گردند. تصویرها پر از خش‌خش و به‌هم خوردن آجیل‌هاست. عروس‌ها و پسرها و دخترها و دامادها همه آمده‌اند. همین حالا که خیلی از شب گذشته، آمده‌اند. آقابابا ده‌بار رفت توی راهرو که از پشت شیشه‌های در ببیند چراغ‌های روشن ماشین‌هایي که می‌آیند فولكس است، آریا است یا شورلت قدیمی یا موتور و با صدای بلند بگوید: «یُخ. گَلمیبلَر.»
ما جیب‌‌هایمان پر از آجیل است. می‌رویم به‌طرف پنجره‌ي رو به حیاط. کادیلاک ‌سیاه آقابابا را نگاه می‌کنیم.
«بریم؟»
«نریم؟»
«دعوا می‌کنند؟»
از در پشتی آشپزخانه می‌رویم حیاط‌خلوت و بعد استخر و بعد پله‌ها و بعد گاراژ روباز کادیلاک آقابابا.
قرار نبود رضا برادرم در تصویر یلدا از بین بچه‌ها بیرون بیاید. بیاید ردیف اول بنشیند پشت رُل کادیلاک آقابابا که راه نمی‌رفت. اما آمد. مهرماه بود. نشست پشت رُل. از ایلام با ریزگردها با سرفه‌هایی بسیار از کوه‌ها و جاده‌ها دوید و آمد پشت رُل نشست تا در یک تصادف سر روی رُل بگذارد. بگوید قلبم و عصر یک خیابان را نگاه کند که آرام‌آرام غروب می‌کرد و همین‌طور که دست‌های ما توی آجیل‌ها می‌گشت پسته‌های‌ پوک را بردارد.
«من پسته‌ها رو برمی‌دارم.»
«من تخمه هندونه‌ها رو برمی‌دارم.»
کنار آقابابا نشسته‌ام. می‌آیند جلوي آقابابا. خودشان را معرفی می‌کنند:
سعید. سیامک. بابک. رضا. گیتا. سمیرا. سعیده. سَويلا. سهیلا.
«محسن بیا.»
آقابابا همه را می‌شناسد. به ما شیرینی می‌دهد. بچه‌ها می‌روند.

عروس‌ها ظرف‌های شام را روی میز می‌چینند. مه‌مه‌آمنه می‌گوید ظرف‌مان را ببریم تا «گوشواره» برایمان بریزد. گوشواره همان دوشپره است؛ سوپ محلی ترکی. من سرکه و نعنا می‌‌ریزم. رضا با آبلیمو می‌خورد. کاسه‌هایی با گل‌سرخ.
از عصر که ملاخاله آمد، تلويزيون روشن است. ستاره و طاهره و معصومه آمدند. گل ميخك براي عمه آوردند كه دلش را به‌دست بياورند. بي‌بي اوغلي از چهارراه استانبول ماهي دودي فرستاده بود. آشپزخانه بوي برنج دم‌‌كشيده و دود ماهي گرفته بود. عمه آمد سر دیگ‌ها، بخار زد بالا و نعلبکی‌ها را برداشت. تکه‌تکه ماهی‌های دودی. آب شور و جگری‌رنگ. ما کاسه‌هايمان را داشتیم به مه‌مه‌آمنه می‌دادیم تا با ملاقه برایمان گوشواره بریزد. به من نگاه می‌کند می‌گوید: «چُخ توکیپسَن.» می‌گویم دوست دارم. کاسه را می‌گیرد و ملاقه را خالی می‌کند و دوباره و بعد می‌دهد دستم.
جلوي تلویزیون می‌نشینم. پر از اسب:
«وسترنه.»
«روهایده.»
تماشا می‌کنم. به ملاخاله می‌خندیم. می‌گوید اسب‌ها را چه‌جوری کوچک می‌کنند.
عمه می‌گوید: «چخ دانیشیرسَن.»
عروس‌ها روی میز را جمع می‌کنند. بشقاب‌ها روی بشقاب‌ها و ته‌مانده‌ي بشقاب‌ها را در ظرف کناری می‌ریزند برای گربه‌ها. رومیزی پر از لکه است. طرف ما بچه‌ترها، یک گوجه‌فرنگی که افتاده بود رو میز، پخش شده است و رسیده به گلِ گلدوزی رومیزی که شماره‌دوزی شده.
ما توی دست و پا هستیم. از كنار ما که رد می‌شوند، بشقاب‌ها را کمی بالاتر می‌برند.
«برو کنار.»
«بپا.»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ودوم، دي ۹۴ ببینید.