ارشاد فتاحیان

داستان

انتخاب که نمى‏شود کرد. یکى پولدار به دنیا مى‏آید، یکى فقیر، یکى آلن‌دلون، یکى هم گوژپشت نتردام. سهم ما، ما که مى‏گویم منظورم مردانِ طایفه‌ی مادرى است، سهم ما هم پولدارى بود، هم آلن‌دلونى. هیچ هم شوخى نمى‏کنم. در این شهر از هر که بپرسى، به سه‌‌چیز مشهوریم: یکى ثروت بى‏حساب که محصول مغازه‏ها و خانه‏ها و زمین‏هایى بود که آقایى، پدربزرگ مادرى‌مان، از سر تفنن یا آینده‏نگرى به مفت خریده بود و حالا هر دستگاه و هر وجبش کلى مى‏ارزید و عایدات داشت و یکى هم آلن‌دلون بودن؛ با همان صدا و با همان قد و بالا. البته مدتى، در آن سال‏هاى رونق فیلم‏هاى هندى، آمیتاباچان هم خوانده شدیم. حتی خود من را مدتى ویجى صدا مى‏زدند که دوست نداشتم و به‌رغم تقاضاهاى مکرر هیچ‌وقت نخواستم مثل صحنه‌ی از راه رسیدنش و نجات رفیقش یا گلایه‌ی اشک‌‌آورش را از پدر بازسازى و تعریف کنم. ویجى بودن خوشبختانه زود از زبان‏ها افتاد و همان آلن‌دلون بودن برایمان ماند.

اما گفتم به سه‌‌چیز مشهوریم. بله، و این سومى به خوش‏یمنى آن دوتاى دیگر نیست: جنون. اصلا پیش از آن دوتاى دیگر، کلِ مردان طایفه به جنون مشهور بودند. مبتدا هم باز آقایى بود که بنا به روایات مختلف از خاطرخواهى گرفته تا مواجه شدن با صحنه‌ی اعدام، در میانسالى‌ مجنون شده بود.

برق چیز عجیبى است. چیزى را مى‏فشارى و حباب جادو نور مى‏پاشد و همه‌چیز هویدا مى‏شود. همان را مى‏فشارى و نور مى‏رود و همه‌چیز پنهان مى‏شود و مات مى‏مانى از این رفتن و آمدن. کلید را بزن: روشن. کلید را بزن: خاموش. لابد به همین دلیل ساده آقایى را وصل کرده بودند به برق و این، دو سال بعد از زمانى بود که به هر دلیل آقایى ناگهان تصمیم گرفته بود گذشت زمان را وارونه کند و دوباره مردى جوان شود در نیمه‏هاى دهه‌ی سى.

کار پسر بزرگ آقایى، خان‏دایى من، از همان‌وقت‏ها درآمده و کم‏کم اوج گرفته بود. خان‏دایى که سهمش از جنون میراثى دو روز در ماه بود، ماه‌‌به‌‌ماه دوره مى‏افتاد براى جلوگیرى از شکایت کاسب‏ها.
«حسین‏جان، حساب‌مان چقدر است؟»

حسین‏جان، قصاب محل بود.

«على‏آقا، چقدر باید تقدیم کنم؟»

على‏آقا، نانوا بود.

«عمو رحیم، چیزی از شما نخریده‏اند این ماه؟»

عمو رحیم تنها بازمانده‌ی کفش‏دوزان شهر بود.

ذهن پیرمرد، سفر کرده بود به بیست‌سال پیش و برخلاف ما که به ادوارى‌بودن جنون مشهور شده‏ایم، هیچ بنا نداشت براى مدت کوتاهى هم که شده به زمان حال برگردد. پیرمرد ذهنش را فرستاده بود به سال‏هایى که نان یک‌عباسى بود و یک کیلو گوشت ده‌شاهى.

همین بود که خان‏دایى ماه‌به‌ماه مى‏رفت به تسویه‌‌ی اختلاف‌حساب اجناسى که آقایى خریده بود و قیمت بیست‌سال پیش‌شان را انداخته بود روى پیشخوان کاسب‏ها. خان‏دایى به خانه که برمى‏گشت، یک دل سیر مرضیه، زنش را به فحش مى‏کشید و مى‏خوابید و دو روز بعد، انگار‌‌نه‌‌انگار، مهربان و سرزنده بیدار مى‏شد تا ماه بعد. سهم دایىِ ‏بزرگ از جنون شاید خوش‏یمن‏ترین سهم طایفه بود که به چند فحش و خوابِ یکضرب دو روزه سپرى مى‏شد. البته جنون موروثى دیگران هم همین‏طورگاه‌گدارى بود، به‌جز برادر وسطى که تمام سال‏هاى جوانى و میانسالى و بعد پیرى‏اش را مى‏گشت پى شنونده تا برایش قصه‌ی مرد زرگر و حکیم بگوید يا فيل و تاريكي، آخر به آواز مى‏خواند:

کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه مانَد در نوشتن شیر شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسى ز ابدال حق آگاه شد

و شاید سر آخر از همین جنون ابدى بود که به راز مهمى درباره‌ی آقایى پی‌بردیم.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ودوم، دي ۹۴ ببینید.