Robin Cracknell

داستان

من یک‌بار از اقیانوس رد شدم و نمردم. چهارسال پیش، سوار قایق ماهی‌گیری کوچکی با سی‌وچهار تا جلیقه‌ی نجات. ما نودودو نفر بودیم که سوار شدیم و چهل‌ویک نفرمان سالم رسید استرالیا. برای کسی‌که زن بارداری را آرام هل داده و انداخته توی آب، رد شدن دوباره از این اقیانوس ترسناک است. حتی اگر بی‌خیال روی صندلیِ قایق بزرگی نشسته باشد و دختر و زنش هم زل زده باشند به آب شفاف اقیانوس و ماهی‌های خوش‌رنگی که آن زیر بین مرجان‌ها می‌چرخند؛ قایقی که از شهر کوچکی راه افتاده سمت صخره‌های بزرگ مرجانی. جایی‌که جنگل است و صخره‌هایی که زیر آب تا کیلومترها راه کشیده‌اند.
هوا خوب است و از دماغه‌ی قایق باد خنکی روی پوست آدم می‌نشیند. با انگشت به دهانم اشاره می‌کنم تا فروغ قمقمه‌ی آب را دستم بدهد. عطش دارم. چهارسال است هر آبی که می‌خورم، انگار که آب همین اقیانوس. درسا دستم را می‌کشد و می‌خواهد مجموعه‌ی کروی‌شکلی از ماهی‌های فسفری‌رنگ را نشانم بدهد که کناره‌های بدنه‌ی قایق توی آب شنا می‌کنند. می‌گوید خوب است که کشتی چرخ ندارد، وگرنه زیر چرخ‌هایش له می‌شدند. فروغ به درسا چشم‌غرّه می‌رود. از این می‌ترسد که روحیه‌ی درسا پسرانه شده. درسا دوست دارد فوتبال بازی کند و بقیه‌ی دخترها را دست بیندازد. گاهی هم به دوست‌ها و هم‌کلاسی‌‌هایش زور می‌گوید. مثلا موقع بازی کردن خودش را جلوتر از بقیه جا می‌زند و چندبار پشت سر هم سوار چرخ فلک می‌شود، یا سرسره، یا هرچیز دیگری که بشود توی پارک‌ها و مدرسه‌های اینجا پیدا کرد. چند وقت پیش هم معلمش تلفن زده بود که درسا یکی از هم‌کلاسی‌‌هایش را مجبور کرده تا جایش را توی کلاس به او بدهد. فروغ خیلی عصبانی بود. شب موقع خواب خیلی آرام چندبار گفته بود درسا شکل بچه‌های هم‌سنش نیست. من هم گفته بودم این‌چیزها طبیعی است. فروغ پشتش را به من کرده بود و پتو را تا روی شانه‌هایش کشیده بود بالا، ولی من نور صفحه‌ی موبایلش را می‌دیدم که توی تاریکی روی متکا افتاده بود.
آمدن به صخره‌های مرجانی پیشنهاد صفا بود. صفا درشت است و هیکلی. خودش می‌گوید یک زمانی وزنه‌بردار بوده. اولین‌بار توی اندونزی همدیگر را دیدیم. توی مسافرخانه‌ی‌ کوچک و کپک‌زده‌ای کنار اقیانوس. تلفنش را دزد برده بود و با تلفن من زنگ می‌زد ایران تا با زن و پسرش صحبت کند. قایق دو روز روی آب بود که دوباره دیدمش. هوا طوفانی شده بود و موج‌های پُرزور قایق را بالا پایین می‌کردند. بعد صفا یکدفعه از پشت کابین ناخدا پیدا شد، مثل درختی که از دل زمین بیرون بزند و برود توی آسمان. نشسته بود بین عرب‌ها و افغان‌ها. آن‌جلو، پشت کابین نزدیک دماغه. چندبار دستش را برای من تکان داد. بعد تعادلش به‌هم خورد و افتاد روی مردم.
حالا دونفری یک سوپرمارکت ایرانی باز کرده‌ایم. توی محله‌ی ایرانی‌نشین سیدنی. صفا توی ایران هم مغازه داشته. کاربلد است. رابط‌ها را می‌شناسد و جنس‌ها را خیلی ارزان از ایران می‌رساند اینجا. یک ماه پیش نان‌های افغانی را جلوی مغازه چیده بود و به بچه‌هایی نگاه می‌کرد که از مدرسه‌ی خصوصی پطرس مقدس بیرون زده بودند. لباس‌های فرم تمیز و یکدست با کلاه‌های لبه‌داری که علامت مدرسه رویشان دوخته شده بود.
گفت: «این علامت مدرسه روی کلاه‌ها…»
بعد با انگشت کلاه یکی از پسرها را نشان داد. گفت: «این‌ها همه دست‌دوزند. می‌دانستی؟» صفا زن و پسر یازده‌ساله‌اش را ول کرده بود ایران تا خودش را برساند اینجا. یک‌سال بعد از اینکه از کمپ جزیره‌ی کریسمس بیرون آمدیم، زن و پسر یازده‌ساله‌اش را هم سوار قایق کرد. قرار بود دو هفته‌ی بعد برسند به کریسمس، که نرسیدند؛ یعنی هیچ خبری نشد. کسی خبر نداشت که توی اندونزی سوار قایق شده باشند. دو سه‌ماه پیش یک پناهنده‌ی عراقی توی یکی از قهوه‌خانه‌های پُر از دود جنوب سیدنی به صفا گفته بود که زنش سوار قایق بوده. ولی یادش نبود پسر هم همراه زن بوده یا نه. به‌جایش مردی را یادش بود که با زن تُرکی حرف می‌زد. عراقی به صفا گفته بود زن و مرد تمام دو هفته با هم بودند. توی شرجی هوا و تکان‌های شدید موج‌ها.
صفا گفت مادر غزال ترک تبریز است. ولی غزال هیچ‌وقت ترکی حرف نزده. از همان بچگی ترکی حرف نمی‌زده. بعد هم یک برگ کاغذ از توی جیب شلوارش درآورد و گرفت طرف من. کاغذ را تمیز تا زده بود. روی سطح سفید پشت کاغذ کسی با خودکار سیاه یک گل هشت‌برگ کشیده بود. کاغذ تبلیغ صخره‌های بزرگ مرجانی بود، جایی شمال کویینزلند. صفا گفت قرار بود با غزال و ساسان یک‌روزی برویم اینجا. فعلا که امکانش نیست. دست فروغ و درسا را بگیر و برو.
راهنمای تور شبیه پسربچه‌ها است. به‌نظر پانزده‌ شانزده‌سال بیشتر ندارد، ولی خودش می‌گوید بیست‌و‌دوسال. دست پیرزنی را گرفته و خیلی با احتیاط از روی پل کوچکی که کشتی را به اسکله وصل کرده، ردّش می‌کند.
می‌گوید جنگل‌های اینجا کاملا امن است. از مار و عقرب و این‌جور چیزها خبری نیست. البته باید حواس‌مان به پشه‌ها باشد. می‌گوید اینجا پر از نژادهای جورواجور پرنده‌ها است. از طوطی منقاردراز گرفته تا یک‌جور پرنده که صدایش شبیه زوزه‌ی گرگ است. بعد می‌خندد و دستش را خیلی آرام روی شانه‌ی پیرزن می‌گذارد. می‌گوید: «اندازه‌اش حداکثر این‌قدر است.» بعد کف دو دستش را به اندازه‌ی نوزادی نارس از هم باز می‌کند.
توی دل جنگل ده ‌بیست‌تا خانه‌ی ویلایی کوچک نزدیک هم ساخته‌اند. از خانه‌ها و جنگل که رد شوی، می‌رسی به صخره‌های مرجانی. درسا دستم را ول می‌کند و می‌دود توی آب. پسرک می‌گوید آب روی این صخره‌ها وقتی که مَد نیست، بیشتر از نیم‌متر عمق ندارد. درسا خم شده و دست‌هایش را فرو کرده توی آب. فروغ هم شلوارش را تا مي‌زند و خیلی کند و با احتیاط توی آب راه می‌رود. چندبار درسا را صدا می‌زند که جلوتر نرود. کمی ترسیده. وقتی تندتند موهايش را پشت گوشش مرتب می‌کند، می‌فهمم که از چیزی ترسیده. قمقمه‌ی آب را می‌دهد دستم و می‌گوید اگر یکدفعه سنگ زیر پايمان جا‌به‌جا شود چی؟ یا یک‌جایی سنگ باشد و کمی جلوترش نباشد؟ آب می‌خورم. تشنگی ولی هنوز هست. می‌گویم اگر همچین چیزی بود، حتما به‌مان می‌گفتند. راضی نشده و سرش را تکان‌تکان می‌دهد. به پسرک راهنما می‌گوید اینجا راه رفتن بدون جلیقه‌ی نجات امن است؟ پسرک با دست جایی را آن جلو نشان می‌دهد و می‌گوید شب‌ها کسی نباید از این خط جلوتر برود چون‌که روشنایی ندارد. شب‌ها تاریکِ تاریک است.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت‌ودوم، دي ۹۴ ببینید.