صبح از خانه بيرون میزنی بیخبر از اينکه تا شب ديگر آنجا نخواهی بود. اين رسم روزهاست، هروقت پيشاپيش از خطر بترسی اتفاقی نخواهد افتاد. کوه بدبختی معمولا بیخبر فرو میريزد.
شب به در خانه که رسيدم در دست چپم کيسهی خريد بود. کيسه را به دست ديگرم دادم و کليد را از جيبم بيرون آوردم. دستم از شوق میلرزيد و نمیتوانستم کليد را در قفل فرو کنم. کيسه را گذاشتم زمين و دودستی کليد را به قفل نزديک کردم. اگر آن ساعتِ شب از آن کوچه میگذشتيد حتما با ديدن مردی که دو دستش را جلويش گرفته و میخواهد کليدی را در قفلی فرو کند سرعت گامهايتان را کم میکرديد. میخواستم تا در باز شود بپرم داخل، تمام طول حياط را بدوم، از کنار درخت ماگنوليا رد شوم، از پلهها بالا بروم، از در تراس وارد شوم، برای خودم قهوهای بريزم و روی مبل هال خودم را رها کنم. ولی کليدم در قفل نمیچرخيد. گفتم شايد کليد، اشتباهی است. توی جيبم يک دسته کليد بزرگ داشتم شبيه خوشهی موز. ولی مطمئن بودم که کليد در خانه را همیشه جدا از آنها میگذاشتم. با وجود اين فکر کردم راهی ندارم جز اينکه آنها را هم امتحان کنم. هرکس ديگری هم بود همين کار را میکرد.
دو بار تمام کليدها را از دو جهت امتحان کردم. بیفايده بود. خيس عرق شده بودم و نفسنفس میزدم که احساس کردم کسی پشت سرم ايستاده. احساس کردم در اينجا يعنی ديدم و مگر ديدن نوعی احساس نيست؟ سايهای را ديدم که مواج از روی آجرهای ديوار خانهام گذشت و سمت چپم کنار در ايستاد.
برگشتم. گفت: «مشکلی پيش آمده؟»
سعی کردم الکی بخندم، ولی صدايی که از خودم درآوردم بيشتر شبيه خرخرهای يک محتضر بود که میخواهد به بازماندگان بگوید حالش خوب است. تمام زورم را جمع کردم و گفتم: «در را نمیتوانم باز کنم.»
گفت: «معمولا نمیتوانيد در را باز کنيد يا اين اولين بار است؟»
بدون اينکه از سينجيمش ناراحت شوم پاسخ دادم: «اولين بار است. صبح در خانه را باز کردم و رفتم، مثل همه که در را باز میکنند و میروند، خود در هم مثل همهی درهایی که باز میشوند باز شد. ولی حالا که خسته و کوفته برگشتهام دیگر باز نمیشود.»
با لحن خشکی گفت: «شايد صبح در را زيادی محکم به هم زديد که حالا ديگر باز نمیشود.»
نگاهش کردم. نفهميدم شوخی میکند يا جدی است. چون پشت به نور بود و من صورتش را نمیديدم. اگر صورت يک نفر را نبينی انگار اصلا نديدياش.
«نه. خيلی محکم به هم نزدم… خيلی معمولی… مثل شما که در را میبنديد در را بستم.»
با لحن کسی که میخواهد بگويد مگر کار دنيا برعکس شده، گفت: «مگر شما میدانيد من در را چطوري میبندم؟»
خواستم جوابی بدهم که تکانی خورد و صورتش در نوری که از جای نامعلومی میآمد قرار گرفت. خواستم چيزی بگويم که آمد جلو و شروع کرد به وارسی در، لولاها، درگاه، قفل و همانطور که داشت به در دست میکشيد پرسيد: «مطمئنيد صبح از خانه بيرون زديد؟ به نظر خيلی وقت است که این در باز نشده.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهي شصتوسوم، بهمن ۹۴ ببینید.