نوید ریحانی

روایت

هنوز هم هستند آدم‌هایی که کسب‌وکارشان خیابان است. دوره‌گردانی پرسه‌زن که همه‌ی دارایی‌شان توی جیب‌، کنار خیابان یا روی گاری‌شان است. در روایتی که می‌خوانید رضا فیاضی ما را به دنیای این آدم‌ها در گذشته‌ای دور می‌برد. آدم‌هایی بی‌چیز در ظاهر گردن‌کش، در باطن گرم و طرفدار.

کمر آفتاب که بشکند باغ ملی می‌شود بهشت خدا، مردم ریز و درشت، کوتاه و بلند می‌ریزند داخلش و هر کدام گُله‌ای جا برای خودش انتخاب می‌کند. بساطی‌ها هم می‌آیند و بساط‌شان را علم می‌کنند. طاهر باقالی‌فروش از همه زودتر پیدایش می‌شود و تلمبه‌ی پریموسش را آن‌قدر می‌کوبد که شعله‌اش رقص‌کنان بالا بیاید و پخش شود زیر سینی باقالی‌اش که حالا نمه‌ای جا دارد تا خوب عمل بیاید و جا بیفتد. اهوازی‌ها طاهر باقالی‌ را از صدایش می‌شناسند. میدان مجسمه که باشی وقتی طاهر صدایش را بگذارد روی سرش و یک‌بند و بی‌وقفه باقالی‌باقالی‌باقالی‌اش را بگوید، محال است میدان را دور نزنی و نروی باغ ملی که یک ظرف باقالی‌ ازش بخری.

رقیب سرسخت و شکست‌ناپذیر طاهر باقالی، پسرعمویش کریم اسکلت است. این اسم را طاهر رویش گذاشته که از میدان به درش کند، اما کریم اسکلت مفت و مجانی جایش را به طاهر باقالی نمی‌دهد. کریم هم بساط باقالی دارد و برای فروش باقالی‌ها شعری سروده که رونق کسب و کارش باشد:
باقالی بخور کشتی بگیر
خوردی زمین باز هم بگیر

صدای کریم اسکلت که در بیاید، پشت‌بندش طاهر هم تا نفس آخر باقالی‌باقالی سر می‌دهد.

یک روز نمی‌شود طاهر و کریم یقه‌ی همدیگر را نچسبند و جرواجر نکنند. کتک‌کاری این دو پسرعمو نمایش تلخ هرروزه است که مردم برایش لحظه‌شماری می‌کنند. یک روز هم، به‌ هر دلیل و علتی این دعوا اتفاق نیفتد، آن روز برای آن دو، روز نخواهد شد و مردم هم یقین پیدا می‌کنند حتم اتفاقی برای طاهر یا کریم افتاده که دل کتک‌کاری ندارند.

ته باغ‌ ملی چسبیده به بنزین‌خانه، همین تازگی‌ها شهرداری آمده یک تانکر بزرگ آب گذاشته آن بالای بالا که در قطعی آب جبران مافات کند و آبش جاری شود توی جوب‌های باغ ملی. تانکر درست طاق می‌زند با ساختمان شش طبقه‌ای که همین چند وقت پیش برای افتتاحش شربت و شرینی می‌دادند به خلق‌الله.

از وقتی تانکر جاسازی شده، چند بار به سرم زده بروم آن بالا و ببینم قد و قواره‌ی مردم چقدر ریز و کوچولو می‌شود زیر پایم، بدجوری هم ویرم گرفته یک مشت ریگ بگذارم توی جیب شلوارم و از آن بالا یکی‌یکی بکوبم توی سر پاسبان احمدی که خون فواره بزند و من غش‌غش‌ از این کارم بخندم و دق‌دلی‌ام را سرش خالی کنم.

باغ ملی امروز شلوغ‌تر از هر روز است. شتر با بارش گم می‌شود. توی همین شلوغی‌ها است که سر‌و‌کله‌ی حمودی پیدا می‌شود. دیشب آمده بود درِ خانه‌ی ما که بدهد فال حافظ‌‌هايش را من بفروشم. گفتم خودم توی بساط مانده‌ام، کی دیگر فال حافظ می‌خرد، مردم به گدا بیشتر پول می‌دهند تا فال‌‌فروش. حمودی درب و داغان است. اشک توی گودی چشم‌هایش گره می‌خورد و راه باز می‌کند تا توی سبیل‌های تازه سبز شده‌اش. امروز هم فال‌ها توی دستش باد کرده‌. از وقتی مرغ عشق دست‌آموزش مرده، کی فال حافظ از او می‌خرد.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌وسوم، بهمن ۹۴ ببینید.