سالاد فصل

این کباب‌ترکی فروشی‌های مغازه به مغازه‌ی شیخ‌بهایی خیلی باحال‌اند. تمام سعی کارگرهای ساندویچ‌‌زن‌شان این است که مشتری‌های همدیگر را بدزدند. مشتری حکم ناموس‌شان را دارد. تا می‌رسی اول با کاردک گریل، تکه‌ای از تنه‌ی گوشت چرخان جلوي هيتر می‌کَنند و جلوت می‌گیرند امتحان کنی. با زبان‌بازی و مخلصم چاکرم و اینکه مغازه‌ی بغلی آشغال به خوردت می‌دهد، قول یک ساندویچ‌ پر و پیمان می‌دهند. کارگر همان اولین دهنه، تا با کاردک تکه گوشت جلز و ولزی امتحانی را تعارف کرد دوانگشتی برداشتم. این لقمه‌ی تعارف حکم دندان‌تیزکُن دارد و قرار است اشتها بیاورد. گاز اول را که قاطع زدم چشم راست شادی ریز شد و خندید. باور نمی‌کرد پسر آن مادر پخته‌خوار، همچین کباب‌ترکی خوری باشد. برای شادی، آدم‌های نسبیِ همه‌چیزخور، قابل اعتمادتر از گیاه‌خوارهای مطلق بودند و همین بود که چشم‌هایش برق زد. حس آدم‌های برنده را داشت، حس عروس سرتقی که تازه فهمیده چطور داماد بچه‌ننه را از مادرشوهر بدزبان بقاپد و افسار مالکیتش را خودش دست بگیرد. انگشتی لیسیدم و ملچ‌ملوچ‌کنان گفتم همین‌جا اطراق می‌کنیم. دوتا گوشت سفارش دادم و نشستیم روی سکوهای پیاده‌رو. تا غذایمان بیاید شادی با به رخ کشیدن گرمی خانواده‌اش سرکوفت‌های نامحسوسش را شروع کرد. حق هم داشت. رفته بودیم خانه‌شان و بابايش را به جرم شغل شریف قصابی، سرکوفت‌های محسوس زده‌ بودیم. حرف‌های خودم را داشت به خودم پس می‌داد. اینکه هر کسی می‌تواند گیاه‌خوار باشد گوشت‌خوار باشد همه‌چیزخوار باشد اما این موضوع روی زندگیِ‌ خودش و اطرافیانش تاثیر نگذارد؛ چیزی نباشد که زندگی را سخت کند. ساندویچ‌هایمان که رسید، خدا را شکر کردم که شروع می‌کنیم به سق زدن و این بحث‌های خاله‌زنکی و تف سربالا و از همه مهم‌تر خجالت گندی که زده بودیم، تمام می‌شود. اما شادی دست‌بردار نبود. تازه فکش گرم شده بود. گاز اول را که زد گذاشت روی رگبار: «آدم باید از سه‌چیز بترسه، دیوار شکسته، سگ دریده، زن سلیطه.» تا این را گفت براق شدم تو چشم‌هایش، با دهان پر گفتم: «منظورت که مامان من نیست؟» حیا کرد، گفت: «نه، اما همین محدودیت‌های مامانت باعث شده بابات بره یواشکی کباب بخوره.» گفتم: «خیالم راحت شد، فکر کردم منظوری داشتی.» تا لقمه‌ی آخر، شادی از گرمی خانه‌شان گفت، اینکه قصابی ارث خانواده‌ي مادری‌اش بوده و بابايش از بس عاشق مادرش بوده تحصیل و عشقش به نمایش را ول می‌کند و می‌چسبد به زندگی، گفت بابايش نمایشی ندارد، یک معلوم‌الحال است و مثل بابای من زیر و روکش نیست؛ هنوز که هنوز است بی‌اجازه‌ی همسر هیچ‌کاری نمی‌کند. ساندویچ‌زن‌های دو مغازه‌ي همسایه سر اینکه کی دارد مشتری آن‌ یکی را بُر می‌زند افتادند به جان هم. وسط خون و خونریزی پا شدیم.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌وسوم، بهمن ۹۴ ببینید.