عباس نوری| ۱۳۹۴

روایت

آدم‌ها قول‌ها را می‌شکنند، جا‌به‌جا می‌کنند، قرار می‌گذارند اما حاضر نمی‌شوند. میان این‌همه قول و قرار خودخوانده، جلوی یک وعده‌ی خاص است که همیشه مقهورند. وعده‌ی عید. عید مثل نظر طناز معشوق، همه را پابند خود می‌کند. روایت ناهید طباطبایی روایت همین پابندی است. قولی نانوشته که این‌بار شکستنی نیست و می‌تواند خانواده‌‌ی نازدانه‌ای را دوباره بعد از سال‌ها دور هم جمع کند.

سال‌های سال تعطیلات عید می‌رفتیم شمال. بیست سی نفر، با مامان‌زری و خاله‌ها و دایی. می‌رفتیم خانه‌ی مش‌رمضون. یک باغ پرتقال با چهار تا اتاق که توی یک مهتابی صف کشیده بودند. دیوار اتاق‌ها سفید بود و درشان آبی. هر کدام یک پنجره به جالیز پشتی داشتند که تویش کاهو و کدو و سیر می‌کاشتند. پنجره را که باز می‌کردم، بوی خوبی می‌آمد تو و روی صورت و دست‌هایم می‌نشست. مامان‌زری این جالیز پشتی را خیلی دوست داشت. گاهی صندلی‌اش را می‌گذاشت پشت پنجره و زل می‌زد به جالیز یا همان‌جا می‌نشست و بافتنی می‌بافت. هیچ‌وقت نفهمیدم وقت تماشای بوته‌ها به چی فکر می‌کند یا وقت بافتنی بافتن. توی یکی از همین سفرها بود که به من هم بافتنی یاد داد. دو طرف اتاق دو تا تخت یک‌نفره بود که بزرگ‌ترها می‌خوابیدند و ما بچه‌ها روی تشک‌های زمین تا جان داشتیم معلق می‌زدیم و هره‌کره می‌کردیم و از خستگی بیهوش می‌شدیم. روی دیوار ته اتاق یک پرده‌ی سفید گلدوزی، روی چند تایی لباس که به گیره‌ها آویزان بودند، باد کرده بود. هیچ‌وقت پرده را کنار نمی‌زدم که ببینم پشتش چیست. اما گلدوزی‌های قرمز و زرد و بنفش روی پرده می‌شد محل چشم‌چرانی من، وقتی که به زور بعد‌از‌ظهرها می‌خواباندندمان. روی دیوار سمت چپ تمام اتاق‌ها عکس مش‌رمضون بود. عکس صورتش و دست چپش که زیر چانه زده بود. توی عکس چهار تا نقطه چشم آدم را خیره می‌کرد. دو تا چشم سیاه براق مش‌رمضون، انگشتر طلایش و صفحه‌ی ساعتش. مامان‌زری از این عکس‌ها خیلی بدش می‌آمد. می‌گفت از چشم‌هایش معلوم است که مرد خوبی نیست. مامان‌زری از مردها خوشش نمی‌آمد. می‌گفت همه‌شان ظالم‌اند. بعد زن مش‌رمضون بود، دخترها و پسرها و برادرزاده‌هایش و چند تا مرغ و خروس. اول باغ هم یک میز پینگ‌پونگ بود که مال خواهرزاده‌ی مش‌رمضون بود؛ یک پسر دراز لق‌لقو با موهایی مثل پشمک، به بزرگی یک قابلمه. ميز را ساعتی کرایه می‌داد به بچه‌ها که بازی کنند. یک فلاسک کائوچویی پر از یخ هم بود که تویش شیشه‌های پپسی و شوئپس و کانادا درای شنا می‌کردند. مامان‌زری خوشش نمی‌آمد من بروم پینگ‌پونگ بازی کنم، می‌گفت این پسره‌ی لق‌لقو بچه‌ی خوبی نیست. نمی‌خواهد با او بازی کنی، اما من می‌رفتم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که یک بار آمدم آبشار بزنم و توپ را محکم کوبیدم به گردن خواهرزاده‌اش و وقتی نگاه کردم دیدم درست بغل سیب آدمش که خیلی هم گنده بود، یک قلنبگی قرمز در آمده. تا مدت‌ها می‌ترسیدم بهش آسیب زده باشم، اما طفلکی هیچی نگفت. دخترخاله‌ام که سه سالی از من کوچک‌تر بود ـ اما الان به گمانم ده سالی بزرگ‌تر است ـ می‌‌گفت تازه خوشش هم آمده. این اولین بار و آخرین بار بود که به مردی صدمه زدم.
تا موقعی که مدرسه نمی‌رفتم با اتوبوس می‌رفتیم. خوش می‌گذشت. از تهران تا چالوس برای خودم آواز می‌خواندم و خیار آب‌لیموزده می‌خوردم و با پسرخاله و دخترخاله گل می‌گفتم و گل می‌شنیدم. نمی‌دانم از کی فکر کردم سفر با اتوبوس سخت است و این فکر برای این پیدا شد که ماشین خریدیم یا واقعا سفر با اتوبوس سخت بود. بعدها بابا و خاله تصدیق گرفتند و ماشین خریدند، ما یک پیکان چهل‌و‌هفت خریدیم، به گمانم هفت هزار تومان. خاله فولکس قورباغه‌ای خرید. شوهرخاله‌ی دیگرم هم یک ب.‌ام.‌و قرمز داشت. این خاله ویلا هم داشت. بنا‌براین سفر با اتوبوس ترک شد، خانه‌ی مش‌رمضون هم ترک شد. همگی می‌رفتیم ویلای خاله. روزها می‌رفتیم توی شهرک یا کنار دریا و شب‌ها دور هم بودیم. دیگر به قول مامان‌زری نیمچه شده بودیم و حواس‌مان بود چی بپوشیم و موهایمان را چطور درست کنیم. نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کردم توی یکی از این سفرهای شمال شوهر آینده‌ام را پیدا می‌کنم. برای همین هر وقت یکی از دختردایی‌ها که خوشگل بود، همراه‌مان می‌آمد، حالم گرفته می‌شد. اما روی هم رفته خیلی خوش می‌گذشت. بعد کم‌کم از تعدادمان کم شد. پسرخاله‌ها و دخترخاله رفتند آمریکا درس بخوانند. دایی هم با بچه‌هایش رفت آلمان.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت‌وچهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ببینید.