ما به معمای آینده نادانیم و همین، آیندهخوانی را یک نیاز همیشگی کرده. این نیاز پای سفرهی هفتسین مکرر میشود. اینکه از بین شمع و آب و آینه، دیوان حافظ غیبگو را برمیداریم و به شاخ نباتش قسم میدهیم و تفال میزنیم دنبال دلآرامی سال بعد خودمانیم. در متن پیش رو محمد کشاورز ما را به خاطرهای از کودکیاش در شیراز مهمان کرده. جایی که قبل از دلنشینی پرآهنگ غزلیات خواجه، جسمیت اشعار، جادو و بعد آیندهخوانش کرده.
يك
زادگاهم اسماعیلآباد دهکدهی کوچکی است در حوالی مرودشت، اما شیرازِ سالهای کودکیام شهری بود که همیشه عاشق دیدنش بودم. شیرازِ کودکی من با بازار وکیل شروع میشد. آنوقتها شیراز برای خانوادهی ما یعنی محل خرید، یعنی بازار وکیل و شاهچراغ و دکانهای دور و برش. فرصت چنین عیشی سالی یکی دو بار دست میداد. تماشای آنهمه زیبایی سخت میشد وقتی مچم توی دست بابام بود. گاهی گیر میکردم لابهلای هیکلهای بزرگی که دور و برم در رفت و آمد بودند. بابام چندان حواسش به من نبود. بیشتر چشمش میگشت دنبال خردهریزههایی که قرار بود بخرد. من اما بوی آشنای بازار را دوست داشتم و تماشای پارچهها و لباسهای رنگوارنگ و دکانهایی با گونیهای پر از نقل و نبات و آجیل؛ و چقدر تماشا داشت لولههای نور پر از ذرههای معلق که از نورگیرهای مدور طاقهای بلند بازار جابهجا سرازیر میشدند روی سر و شانهی انبوه رهگذران و مثل تکههای کوچک روشنایی میریختند روی آجرفرش کف بازار.
به گمانم ده ساله بودم، در یکی از این گشت و گذارها جایی نگاهم گشت رو به دکانی پر از کتاب. هم توی قفسههای دیواری هم جابهجا کف را کتاب چیده بود. جلوی دهانهی رو به بازار، رو به مسیر مشتریرو، چند تایی جعبهی شیشهای شیبدار پایهکوتاه بود و کف همهشان پر بود از کتابهای ردیف هم. یکی از آن میان چشمم را گرفت. دیوان حافظ! کوچک بود، قد کف دست. با جلد سخت براق و رنگ زرد قناری. روی جلد تصویری داشت از مردی دستار به سر و زنی نازکاندام و گیسوافشان و سروی بلندتر از آن دو و همه در کنار جویباری روان و آنقدر قشنگ که پایم سست شد، پیش نرفت پابهپای پدرم که داشت گردن میکشید رو به جلو تا از بالای سر آنهمه رهگذر اجناس دکانهای دیگر را نگاه کند. یکی دو بار به عادت دستم را کشید و من سفت ایستادم تا دکان و کتاب را گم نکنم. حتم دستش خسته شده بود، حواسش نبود، رهایم کرد و رفت. درجا چرخیدم رو به دکان. یکی دو نفر را به زور پس زدم و خودم را رساندم به جعبهی شیشهای، کنار کتاب حافظ. دکان نیممتری از کف بازار بالاتر بود. کتابفروشِ میانسال همان بالا نشسته بود روی چهارپایهی کوتاه چوبی. دست از چانه و ریش سفید و سیاهش برداشت و پرسید: «چی میخوای پسرجان؟»
«حافظ چنده؟»
بلند شد پیش آمد و خم شد و یک نگاه به من یک نگاه به حافظ پرسید: «کلاس چندی؟»
«چهارم.»
گفت: «نمیتونی بخونی، شعرش سخته برات. خطش سخته برات.»
من فقط خیره شدم به حافظ که انگار نه خطش سخت بود و نه شعرش و به همان قشنگی بود که زن توی رادیو میگفت. از شاعری میگفت به اسم حافظ شیرازی و میگفت شعرهایش آنقدر خوب است و خودش آنقدر شاعر بزرگی است که هفتصد سال بعد از مردنش هم مردم او و شعرهایش را فراموش نکردهاند.
پرسید: «تو از کجا حافظ رو میشناسی؟ پدر و مادرت حافظ میخونن؟»
سر تکان دادم که یعنی نه. گفتم هیچکدامشان سواد ندارند و من از زن رادیو فهمیدهام که شاعری هست به اسم حافظ. جوابم برای کتابفروش آنقدر عجیب بود که صورت و لبهایش با هم چین خوردند. پرسید: «با کی اومدی؟»
«بابام.»
و تازه یادم آمد که بابام را گم کردهام. شاید از پریدگی ناگهانی رنگ و رویم فهمید که گفت: «نترس، همینجا بمون کنار حافظ، بابات میآد پیدات میکنه.»
طولی نکشید که صدای بابایم را شنیدم، اسمم را صدا میزد. تو صدایش ترس بود و داشت بین جمعیت پی من میگشت:
«اینجا چه غلطی میکنی بچه؟»
او میکشید و من جعبهی آینه را چسبیده بودم. گفتم: «حافظ میخوام.»
بابام آرام برگشت، خیره شد تو صورتم: «حافظ دیگه چیه؟»
با انگشت به کتاب کوچک حافظ اشاره کردم که به پهلو خوابیده بود کف جعبهی شیشهای.
حرف و رفتارم انگار برای بابام آنقدر غریب بود که کمی زل زد تو چشمهایم و خم شد بزندم زیر بغل و از مهلکه نجاتم بدهد. بی فایده بود. بیحافظ نمیرفتم. با داد و فریاد و دست و پا زدن از دستش رها شدم. خوردم به یکی دو نفر که پس رفتند. نشستم کف بازار و صدای گریهام رفت تا زیر سقف گنبدی. در چشم بههمزدنی کلی آدم حلقه زدند دور ما، پدرم مستاصل ایستاده بود بالای سرم و حالا همه فهمیده بودند که من برای آن حافظ کوچک توی ویترین گریه میکنم. همهمهای برپا شده بود که نگو. پیرمردی پیش آمد. کت و شلواری و کلاه شاپو بهسر. عصایش را تکیهگاه تنش کرد و نشست کنارم. برق ساعت وستاندواچش افتاد توی صورتم:
از بابام پرسید: «چرا براش نمیخری؟»
بابام بازویم را چنگ زده بود از زمین بلندم کند. گفت: «نمیخواد. ای چیها به دردش نمیخوره.»
پیرمرد از جیب جلیقهاش پولی درآورد و دراز کرد رو به کتابفروش، که بالا روی سکو چندک زده بود و مثل بقیه داشت ما را تماشا میکرد. پدرم انگار بهش برخورد. دست دراز کرد و دست پیرمرد را پس زد: «نه آقا لازم نیس، خودم میخرم.»
پیرمرد گفت: «خب بخر ببینم اگه راست میگی!»
و جوری نگاه کرد به بابام که یعنی تو بخر نیستی. همراه نگاهش انگار نگاه آنهمه آدمی که ایستاده بودند به تماشای معرکهی ما روی شانههایش سنگینی کرد که دستش به جیب رفت و دو سکهی ده ریالی و پنج ریالی بیرون کشید و گرفت رو به کتابفروش. پیرمرد و دیگران منتظر ماندند تا من و حافظ به هم برسیم.
حافظ را بغل گرفتم و پابهپای بابام از سایهی بازار پا نهادیم به آفتابِ خیابان زند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتوچهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.