داستانها گاهي براي نويسندههايشان حكم درمانگر را دارند. داستانها گاهي براي جامعه هم همين كار را ميكنند؛ دردها و درمانها را نشان ميدهند و جامعهكاوي ميكنند. در همین شماره ترجمهای از جدیدترین داستان آریل دورفمن را منتشر كردهايم و در این مصاحبه دورفمن از تاثیر تجربههاي شخصیاش در نوشتن این داستان میگوید، از روشهایی که باعث میشوند داستانها و نمایشنامههایش از زمان و مکان محدود فراتر رفته و مفهومی جهانشمول پیدا کنند. اينكه چطور تجربهاي از رنج واندوه در كشوري ميتواند به تجربههاي اندوهبار و رنجآور همهي آدمها در جهان شبيه باشد.
در داستان انجيل به روايت گارسيا دانشآموزان يك كلاس بعد از ناپديد شدن استاد كاريزماتيكشان، با معلم جايگزين وارد گفتوگو نميشوند. خودتان تصوري دربارهي اتفاقی که براي گارسيا افتاده داريد؟ يا بهتر است ناپديد شدنش هم براي دانشآموزان و هم براي خواننده مجهول بماند؟
گارسيا دارد چيزی را پنهان ميكند، شايد هم بيشتر از يك چيز. مثل همهي آدمها بخشي از زندگي و افكارش را پنهان نگه ميدارد. این راهکاری است براي بقا كه پيشنهاد ميكند دانشآموزان هم از آن تقليد كنند. پس ميتوانم صادقانه بگویم كه چیزی را که گارسيا خودش نميگويد من هم نميدانم، یعنی همان افكار درونياش كه اجازهي موشكافي آنها را به هیچکس نميدهد. البته چنین جوابی به سوال شما آدم را به ياد ايدهاي مياندازد كه نويسندهها عاشقش هستند و خوانندهها دربارهاش به فكر فرو ميروند. اینكه شخصيتها زندگي خودشان را در پيش ميگيرند، در مسيرهاي غيرمنتظرهاي قدم ميگذارند و از قبول سرنوشتي كه نويسنده برايشان رقم زده سر باز ميزنند. اين شكلِ استقلال داستان از خالقش، با تجربهي نويسندگان در فرآيند خلق مرتبط است، چه در قالب الهههاي الهام يونانيها بيان شود، چه در قالب لايههاي چندگانهي روايتي در دون كيشوت. در عین حال، ماييم كه داستان را كنترل ميكنيم و ميسازيم. اگر گارسيا در نهایت مجهول و مرموز باقي ميمانَد، به خاطر اين است كه من او را به اين شكل درآوردهام و هر گونه اشارهاي را كه ميتوانست از زندگياش پرده بردارد حذف كردهام. هر چند يك جاهايي سرنخهايي دربارهي دلايل غيرقابلبيان ناپديد شدنش در متن ميگذارم. با دور زدن قطعيت، سعي ميكنم خودم و خواننده را در موقعيت آسيبپذيري بيندازم و كاري كنم كه با دانشآموزها همذاتپنداري كنيم، دانشآموزهايي كه خودشان هم تلاش ميكنند از اتفاقي كه افتاده سر دربیاورند. آنها غم از دست رفتن راهنماي معنويشان را ميخورند و چون جسدي براي دفن كردن ندارند تا حضور فیزیکیاش تسليشان دهد، به دنبال داستاني هستند تا به آن چنگ بزنند.
گارسيا سخنران جذابي است و خيلي از حرفهايي كه او به زبان ميآورد، حرفهايي هستند كه اغلب آرزو ميكنيم از صاحبان قدرت بشنويم: صادقانه عمل كنيد، حرفهايتان را جدي بگيريد و مهمتر از همه اینکه صاحبان قدرت را زير سوال ببريد. ولي در عين حال در كنترل گارسيا بر كلاس نشانههايي از چيزي هست كه آنقدرها هم صاف و پوستكنده نيست. بهنظرتان گارسيا گويندهاي «غيرقابل اعتماد» است؟ اگر اينطور است، نظرتان راجع به قهرمانمسلكي ظاهرياش چيست؟
گارسيا براي من و البته براي دانشآموزها انسان تحسينبرانگيزي است. من هم به اندازهي دانشآموزها دوستش دارم. با اين حال به عنوان نويسندهاي كه انتخاب شده تا داستان او را بگويد، باید به اندازهي مشخصي از او فاصله بگيرم. اين فاصله به من اجازه ميدهد بفهمم گرچه گارسيا دارد درستترين حرفها را براي ترویج سركشي و پرسشگري در دانشآموزهايش ميزند اما در عين حال متوجه ميشوم قدرتي كه او به دست آورده بیش از چيزي است كه به صلاح خودش یا دانشآموزها است. آنها خيلي به او وابسته شدهاند و حالا او قبل از كامل كردن چرخهي آزاديشان از پيش آن بچهها رفته. غيبتش آنها را آشفته كرده. وقتي پيشوايان ما ميميرند، وقتي معدود آدمهاي نيكخواهي كه به آنها ايمان داريم ديگر نيستند تا راهنماييمان كنند، چه اتفاقي برايمان ميافتد؟ اگر مسيح بعد از مصلوب شدن دوباره ظهور نكند، چه بر سر حواريون ميآيد؟ حالا كه ماندلا مرده، چه اتفاقي در آفريقاي جنوبي افتاده؟ وقتي ديگر آلندهاي نداریم كه ما را به سوي سرزمين موعود راهنمايي كند، چه اتفاقي براي ما شيلياييها میافتد؟ شايد داستان دربارهي سوگواري است، اينكه چطور نميتوانيم ادامه دهيم اما مثل شخصیتهای داستانهای بكت مجبوریم ادامه دهيم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.
*این متن در ۲۶ اکتبر ۲۰۱۵ با عنوان What Happens When Leaders Disappear در مجلهي نیویورکر منتشر شده است.