یک تجربه

چند روايت از «كنج‌های خانه»

عید که می‌رسد خانه‌ها زنده می‌شوند. با اینکه همان چهاردیواری ۳۶۵ روز قبل‌اند اما دست کشیدن به گوشه و کنار و زیر و رو کردن و تکاندن‌شان آن‌ها را جور دیگری می‌کند. گردها که گرفته شد و شیشه‌ها که برق افتاد، می‌شود کناری ایستاد و دوباره به این حجم محدود نگاه کرد. به اینکه این حریم امن هر گوشه‌اش چه خاصیتی دارد. کجاها بیشتر جای پا مانده و کجاها کمتر روی آدم‌ها را دیده. عید که می‌رسد خانه‌ها از نو واکاوی می‌شوند و شاید همین روزها که بوی بهار و فراغت در فضا پیچیده، بهترین وقت باشد برای فکر کردن دوباره به گوشه‌ها‌ی هر خانه. گوشه‌های شادی، گوشه‌های غم. کنج‌های دنج؛ جایی که لزوما برای تک‌تک ساکنان یک خانه نقطه‌ا‌ی معین نیست. جایی که حتی معمار خانه موقع کشیدن خط‌ها و جابه‌جا کردن فضاها، حواسش به آن‌ها نبوده. جایی فراتر از آنچه طبق کلیشه‌ها و تعریف‌ها برای خلوت‌های یک خانه گذاشته شده. اگر می‌شد از آن گردهای کارآگاه‌ها، گوشه‌‌گوشه‌ی خانه پاشید، می‌شد به خوبی دید که هر کدام از ساکنان خانه در روزهای سال گذشته در کدام نقطه از آن ردپای بیشتری به جا گذاشته‌اند.
یک تجربه‌ی این شماره درباره‌ی همین گوشه‌هاست. درباره‌ی مانوس شدنی غریب با تکه‌ای از خانه‌ای که هر روز ساکنش هستی و فقط همان یک تکه‌ است که این‌طور به دلت می‌چسبد.

بالكن
فيروزه گل‌سرخي
قدیم‌ترها وقتی خانه می‌ساختند، فرقی نمی‌کرد بزرگ باشد یا کوچک اما صندوقخانه را اکثر خانه‌ها داشتند. صندوقخانه یک اتاقک کوچک بود که به عنوان انباری یا جارختخوابی استفاده می‌شد. رختخواب‌ها آخرین نشانه‌های بارزِ نوعی دیگر از زندگی روزمره‌ي شهری بودند. هر خانه‌ای دو سه دست رختخواب داشت البته به فراخور سلیقه‌ي بانوی خانه ممكن بود خیلی مفصل باشد یا نه، حداقل چند سری روانداز و تشک و متکا باشد. هر چه بود رختخواب‌ها منظم روی هم چیده می‌شد و روانداز بزرگی رویشان را می‌پوشاند. تا همین اواخر هم در خانه‌های امروزی یک کمد یا اشکاف یا خلاصه جایی بود که بتوان رختخواب‌ها را در آن جا داد اما این روزها صندوقخانه پیدا نمی‌شود. صندوقخانه‌ها همان اتاق‌خواب‌هایی شده که سه ‌تا یا دو ‌تا بودن‌شان در خانه مایه‌ي فخر است. در هر حال صندوقخانه برای هم‌نسلان من حتما خاطره‌ي خاصی است. سرمای همیشگی‌اش چون سیستم گرمایش مرکزی نبود و بوی خاصش كه حاصل يك هواي بسته بود. فضای جمع و جورش که به کوچکی ما می‌خورد و امنیت بی‌نهایتش. در صندوقخانه می‌شد از کتک‌های خورده التیام یافت یا گریه‌های دلتنگی را در لای رختخواب‌ها پنهان کرد و یا در قلمروي کوچکش ساعت‌ها بازی کرد و بهتر از همه، از رختخواب‌ها مثل صخره بالا رفت و اگر مثل من کمی خیال‌باف بودید می‌شد بارها صعود کرد و با کمک یک چتر پرید به تصور چتربازی.
ناگفته نماند که به هم ریختن رختخواب‌ها خودش عواقبی داشت ولی آن امنیت و سرما در تن و ذهن من رسوخ کرده است و حالا در بزرگسالی به امید آن بی‌خیالی و سکوت، در وسعت محقر آپارتمان‌های امروزی دنبال یک صندوقخانه می‌گردم. وقتی عصر جمعه‌‌اي کشدار مثل دوران نقاهت یک بیماری لاعلاج روی خانه سایه می‌اندازد، از صدای ممتد تلویزیون که در هیاهوی یک زندگی چهار نفره غیر قابل شنیدن می‌شود، از صدای فرساینده‌ي چیپس خوردن و ملچ و مولوچ بچه‌ها، از تصویر آدم‌هایی که صورت‌شان از نور گوشی هوشمند یا تبلت آبی شده و با من حرفی ندارند و از تصور کارهای بی‌پایان هفته‌ي بعد که هفته‌ي بعدتر و هفته‌ي بعدتر را در خود نهفته دارد، به دنبال صندوقخانه می‌گردم.
جایی که عروسک‌های کودکی را آنجا بچینم و سر صبر به دنیای فانتزی فرو بروم. صداهای بیرون را رها کنم و مجبور نباشم هیچ پاسخی به هیچ پرسشی بدهم. چشم می‌گردانم در این خانه‌های بی‌کنج و دنج که در هندسه‌ي مربع و مستطیل مکرر و مکرر روی هم ساخته شده‌اند، کجا می‌شود رفت. صدای دویدن بچه‌ي طبقه‌ي بالا را می‌شنوم و صدای لغزیدن جاروبرقی را و جا‌به‌جا شدن مبل‌ها را. به بچه‌های خودم می‌گویم آرام در را ببندید. در محکم به هم می‌خورد. داد می‌زنم آرام! همسرم می‌گوید صدايتان رفت تا طبقه‌ي نهم! آهسته می‌رویم و آهسته می‌آيیم و من در رویای صندوقخانه کج‌خلقی می‌کنم.
از غفلت خانواده‌ی مسحور نور آبی فرار می‌کنم به… بالکن. این تجربه‌ي فرار را بارها داشته‌ام تا عاقبت پیدایش کردم. اتاق‌ها را یک‌به‌یک امتحان کرده‌ام. هنوز نرفته‌ام تو که لای در باز می‌شود ولی بالکن در زمستان‌ها سرد است و تابستان‌ها پشه دارد و باید سرپايی به پا کرد. خلاصه سخت است. می‌ماند برای خودم. صندوقخانه‌ي امن هیچ کجای خانه نیست مگر بالکن. بالکن که از ورای شیشه‌هایش می‌توانم ببینم کی با کی دعوایش شد و کی تلفن جواب داد. صداهای داخل به گوشم نمی‌رسند. بچه‌ها هیبت بدخلقم را می‌بینند که نشسته‌ام روی صندلی و به سرشاخه‌های چنار نگاه می‌کنم. به لانه‌ی کلاغ‌های متکبر. به رفت‌و‌آمد گربه‌ها از سر دیوار. در هیاهوی سگ پاسبان همسایه که در فراق صاحبش زوزه می‌کشد.
دور و برم پر است از دستمال‌های گردگیری و تی‌های شست‌و‌شو. سطلی پر از پودر لباسشويی. سبدی از برنج. ردیفی از انواع شوینده‌ها. گلدان‌های در آستانه‌ي انقراض که دوست‌شان دارم ولی حوصله‌شان را ندارم. هزار تکه از هزار چیز که نخواسته‌ام و دور نینداخته‌ام. در صندوقخانه‌ي بی‌وسعتم چشمم می‌افتد به یک زیرگلدانی ویلان یا شیشه‌ي کود آهن برای یاس یا سیخ‌هایی برای میلیون‌ها کبابِ پخته نشده. زمستان‌ها که هوا سرد است سرمای نافذ بیشتر من را به عمق امنیت کودکی می‌برد. وقتی گوشی تلفن به دستم است و در بالکن راه می‌روم خانواده نگاهم می‌کنند. پشت شیشه‌های بی‌صدا پناه گرفته‌ام به سرما، به باد، به باران، به لانه‌ي کلاغ‌ها كوچ کرده‌ام. هم‌اکنون در دسترس نمی‌باشم. یک نفر لای در را باز می‌کند. می‌گویم نه، الان نه. نوعی تعجب و حسرت در نگاه‌شان هست. انگار بی‌وفايی کرده‌ام. انگار سفر رفته‌ام.
دستی به سر و روی بالكن می‌کشم. نگاهی می‌اندازم. باید مرتبش کنم. باید خرده‌ریزه‌ها را جمع کنم. باید سامانی به این قلمروي بی‌انتها بدهم. نفس عمیقی می‌کشم. بوی سیگار آزرده‌ام می‌کند. می‌دانم همسایه‌ي طبقه‌ي پايین هم برای خودش کنجی ساخته با یک میز و یک زیرسیگاری و یک فندک. از بالکن طبقه‌ي بالا هم قطره‌قطره آب می‌ریزد. گلدان‌ها را آب می‌دهند. ما همه آرام و بی‌صدا در صندوقخانه‌های کودکی خودمان پناه گرفته‌ايم. در امنیت شیشه‌ایِ بالکن‌ها که مثل کندوی عسل ردیف و مرتب در کنار هم چیده شده‌اند. در هندسه‌ي مربع و مستطیل


مرغدون
آرش سالاري
از نظر فنی نه قرار بود کنج باشد نه جای خلوت کردن. شلوغ‌ترین و پر سر‌و‌صداترین و حتی با کمی بی‌انصافی، کثیف‌ترین نقطه‌ی خانه بود، ولی شرایط طوری بود که توانست بشود کنج خلوت برای من در آن سال‌های ابتدای نوجوانی. شرایط که هم ترکیبی بود از خوشایندی معنوی آن نقطه برای سلیقه‌ی من، و البته شلوغی مفرط باقی نقاط آن خانه‌ی بیش از حد بزرگ ولی بیش از حد هم شلوغ و پر رفت و آمد در تمام طول روز. محل نگهداری مرغ و خروس‌ها در باغچه‌های خانه، یا آن‌طوری که اصطلاحا صدایش می‌کردیم، «مرغدون»؛ قفس بزرگی به وسعت کل باغچه‌های دورتادور تا آن حیاط بزرگ، پر از مرغ و خروس.
اولش قضیه فقط غذا دادن بود. غذا دادنی که به خاطر بزرگی آن فضا، نمی‌شد با فاصله و از بیرون باشد. باید می‌رفتیم داخل و غذا را توزیع می‌کردیم و در بعضی موارد هم کمی تبعیض مثبت در حق مرغ‌ها و مریض‌ها اعمال می‌کردیم. بعد از غذا دادن هم، جمع کردن تخم مرغ‌ها از جای مخصوص تخم کردن مرغ‌ها که قاعدتا آن را هم از بیرون نمی‌شد انجام داد. وقتی که آدم حداقل دوبار در روز مجبور است برود داخل یک جایی که کلا با تمام جاهای دیگر زندگی روزمره فرق دارد و یک معنویتی دارد ـ به خاطر اینکه هیچ آدمی در آن وجود ندارد ـ قاعدتا به مرور هر بار بیرون آمدنش از آنجا کمی بیشتر طول می‌کشد. به‌خصوص اگر در دوران نوجوانی هم باشد که کلا مغز و بدن در یک حالت عدم ثبات و شعفی قرار دارند. این‌طوری می‌شود که انس شکل می‌گیرد.
به‌خصوص در بعدازظهرهای طولانی تابستان، یا از کمی قبل‌ترش از ظهر و تا کمی بعدترش مغرب. نه اینکه کل روز، ولی خب تقریبا کل روز. کار غذا دادن و جمع کردن تخم‌مرغ‌ها که تمام می‌شد و کار تمیز کردن که مثل همیشه پیچانده می‌شد، در را از تو می‌بستم و می‌رفتم گوشه‌اي می‌نشستم. بی‌خیالِ صدای هرازگاه مامان و بقیه‌ی بچه‌ها که «برو خرید» یا «بیا ناهار بخور» یا «مغزت آب شد زیر آفتاب». تکیه می‌دادم به دیوار و بعد از کمی وول خوردن و جاگیر شدن در راحت‌ترین حالت برای زانوها و در زیر بهترین حالت سایه‌ی درخت‌ها، شروع می‌کردم به نگاه کردن. در واقع تنها کاری بود که می‌کردم. یک‌خرده نگاه کردن و باز کمی بیشتر، تا اینکه زانوها درد بگیرند ، قاعدتا روی زمین باغچه نمی‌نشستم. بعد بلند می‌شدم و دوری می‌زدم و به اوضاع سرکشی می‌کردم و اگر خروس و مرغی گلاویز مي‌شدند جدایشان می‌کردم و بعد انتخاب نقطه‌ی بعدی و جاگیر شدن. دوباره نشستن و نگاه کردن.
فقط نگاه می‌کردم اما به‌شان دست نمی‌زدم. در مکتب مرغداری ما بر خلاف مکتب مرغداری دیگر پسرخاله‌ها، مرغ‌ها و خروس‌ها را بغل نمی‌کردیم. دلیل اصلی که قاعدتا زیر انبوهی از دلايل اخلاقی و فنی پنهان می‌شد، ترسیدن بود. ترسی که بیشتر از واکنش خشمگین آن‌ها، از سرخوردگی و ناتوانی بود. یا ابای از زورگویی. البته یک مجموعه استثنا وجود داشت. مرغ‌هایی که به «موافق با بغل شدن» مشهور بودند یا من این‌طوری تلقی‌شان می‌کردم. مجموعه‌ای که مهم‌ترین خصلت‌شان این بود که در برابر بغل شدن مقاومت نمی‌کردند. آن‌ها مرغ‌های محبوب بودند. مرغ‌هایی که نشستن و نگاه کردن صرف را عوض می‌کردند. یکی‌شان را بغل می‌کردم و می‌نشستم و نگاه می‌کردم. یک رابطه‌ی معنوی که تمام روز را پر می‌کرد، بین من و مرغ‌هایی که با بزرگواری با من راه می‌آمدند و از تنهایی درم می‌آوردند. تا بعدها در روزی که یکی از آن‌ها در یکی از آرام‌ترین روزهایش به دست قصاب سپرده شد، علت آن عدم مقاومت را فهمیدم و این‌طوری تمام قصه به آخر رسید. آن‌ها بیمار بودند و افسرده.
در‌حالی‌که قاعدتا با بزرگ‌تر شدن و به تدریج فهمیدن چنین واقعیت‌های تلخی که مرغ‌ها را از آن تصور کارتونی از حیوان‌ها خارج می‌کرد، باید به مرور آنجا از کنج بودن می‌افتاد، اما در عمل قضيه این‌طوری پیش نرفت. همان‌طور که جنگ‌های دوره‌ای خونینی که با خروس‌ها داشتیم هم نتوانست کنج را از بین ببرد. پایان، خیلی ساده‌تر و آنی‌تر از این چیزها بود. یک روز به خاطر ناراحتی همسایه‌ها تمام مرغ‌ها و مرغدونی را جمع کردیم. دیگر نه کنجی باقی ماند و نه کنج‌نشینی. باغچه دوباره شد فقط جای درخت‌ها؛ عجیب‌ترین و غیرمنطقی‌ترین طرز استفاده از باغچه در ذهن آن زمان من، و البته تا الان.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت‌وچهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «دنج»

  1. رحما نقویان -

    روایت «دنج»از آن روایت هایی است که هرکس به شیوه ای با آن همزاد پنداری می کند.
    روایت «شکاف» از از کیوان سررشته برای من از همه آشنا تر بود. گوشه ی دنج من هم شکاف بین تخت و دیوار است. جایی که از گرمای تابستان ، به خنکی آرامش بخشش پناه میبرم و صورتم را میچسبانم به دیوار و دست راستم را هم آویزان میکنم و میگذارم برای خودش چرخی توی شکاف بزند تا بلکه اشیای گمشده ای را پیدا کند.
    و مهم تر از همه « برفی است برای ان وقت هایی که ارزو میکنی کاش کبک بودی. پتویی است برای آن وقت هایی که خود پتو کافی نیست و چاهی است برای آن وقت هایی که هق هق هایت را نباید هیچ کس جز خودت بشنود.»
    میخواهم این را بگویم که این جای دنج پر است از اشک و لبخند ، خاطره و رویا…برای همین آدم اگر بخواهد خانه اش را عوض کند یا برود خوابگاهی جایی دلش میخواهد «شکاف» اش را هم با خودش ببرد. این شکاف یک جور هایی شبیه دفترچه خاطرات است.