بنفش چرک‌تاب

من و بیل ایستاده بودیم پشت در خانه‌ی دوستان‌مان، سندی و بن و با طمانینه‌ی خاصی به صدای زنگ درشان که داشت آهنگ «مرا به ماه ببر» پخش می‌کرد، گوش می‌دادیم. هر بار که می‌آمدیم خانه‌شان، عین این بود که توی صف ورود به «سرزمین عجایب» در دیزنی‌لند ایستاده باشیم؛ جفت‌شان معتاد تکنولوژی بودند و زندگی‌شان قلمروی همه‌ی محصولات جدیدی بود که در دهه‌ی هشتاد روزبه‌روز وارد بازار می‌شد. تلفن‌های بی‌سیمی داشتند که فعالیت‌های ورزشی‌شان را هم اندازه می‌گرفت. برای ماشین‌هایشان رادار خریده بودند و برای کیف‌های دستی‌شان سیستم هشدار الکترونیکی. توی پارکینگ‌شان دو تا ماشین بود که انگلیسی را بهتر از خود سندی صحبت می‌کردند. یک ساعت زنگدار دیجیتال داشتند مجهز به چراغ‌قوه و قابلیت ذخیره‌ی زمان‌های متفاوت برای آدم‌های مختلف. یک سیستم تشخیص نامه‌ی الکترونیکی خریده بودند تا مجبور نباشند آن‌همه راه را تا صندوق بروند و ببینند نامه‌ای آمده یا نه. صندوق نامه، البته همان شکاف توی درِ خانه‌شان بود.
در باز شد و بن شانه‌‌هایمان را گرفت و کشید تو. همین‌طور که می‌بردمان طرف آشپزخانه با هیجان گفت: «باید اینو ببینین.» داد زد: «سندی! اجاق رو براشون اجرا کن.» به اشاره‌ی بن، سندی مثل یک روبات وارد شد و رفت سمت سینک ظرف‌شویی و یک ماهیتابه‌‌ی کوچک را پرِ آب کرد. بعد رفت سمت اجاق و بدون اینکه کاری بیشتر از لمس یک دکمه انجام بدهد ماهیتابه را گذاشت روی سطح صاف اجاق. آب بلافاصله قل‌قل کرد. بعد ماهیتابه را برداشت و دستش را گذاشت همان‌جایی که ماهیتابه چند ثانیه قبلش داشت قل‌قل می‌کرد. رو به ما، پیروزمندانه لبخند زد.
بیل گفت: «همیشه بعد از اینکه یه چیزی می‌پزی باید دستتو بذاری رو اجاق؟»
بن گفت: «نه نه. نکته رو نگرفتی. اجاقه فقط برای پختن برنامه‌ریزی شده. خیلی باحاله نه؟ با یه نوشیدنی چطورین؟» دستگاه نوشیدنی‌ساز را زد توی برق و من آشپزخانه‌ی سندی را از نظر گذراندم: نان‌پز کامپیوتری، قاشق دماسنج‌دار، فشرده‌سازِ زباله، چاقو تیزکن برقی، سالادساز و سالاد همزن. سندی و بن با تمام وجود به استقبال تکنولوژی رفته بودند و من و بیل محتاط و بدگمان عقب ایستاده بودیم. تنها باجی که به جهانِ چیزهای خودکار داده بودیم، نصبِ هشداردهنده‌ی دود بود که از صدایش می‌فهمیدم شام‌مان کی آماده است.
هیچ‌کس رسما و علنا این را نگفت ولی تکنولوژی، رابطه‌ها و ازدواج‌ها را دچار فشار و چالش کرد. وقتی وسیله‌ها کار می‌کردند مشکلی نبود ولی وقتی کار نمی‌کردند، عصبانیت و ناکامی‌مان را سر همدیگر خالی می‌کردیم.
نه من و نه بیل، هیچ‌کدام چندان اهل تکنولوژی نبودیم. من بدون اینکه کارم به روان‌پزشک بکشد نمی‌توانستم کریسمس‌ها با دستگاه جعبه‌ساز جعبه بسازم. جفت‌مان هیچ تردیدی نداشتیم که نصف مراجعان کلینیک اعتیاد بتی فورد، کسانی‌اند که سعی کرده‌اند دستگاه ویدئویشان را برای ضبط چیزی برنامه‌ریزی کنند. اما در دهه‌ای گیر افتاده بودیم که حجم و سرعت تغییراتش از توان تطبیق ما بیشتر بود.
بعد، یک روز صبح، بیل طبق معمول یک شیرجوش برداشت، نصف فنجان شیر داخلش ریخت و گذاشت روی اجاق که برای ریختن توی قهوه گرمش کند. طبق معمول حواسش پرت شد و شیر سر رفت و اجاق را به گند کشید. یک تکه دستمال حوله‌ای برداشت که دسته‌گلش را تمیز کند و گفت: «یادته یه حرفایی درباره‌ی همرنگ جماعت شدن زدیم؟»
گفتم: «خب؟»
«خب به‌نظرم دیگه باید کوتاه بیایم و یه مایکروفر بخریم.»
«منظورت اینه که می‌خوای یه فر ۷۰۰ واتی با پنج صفحه هشدار و ۲۷ صفحه راهنمای استفاده بخری فقط چون یه‌خرده شیر ریخته رو گاز؟»
«سندی و بن که می‌گن خیلی محشره.»
«سندی توش کتاب‌های آشپزی‌اش رو نگه می‌داره.»
بحث کردیم. من باختم. مایکروفر وارد آشپزخانه شد. از روی کتاب راهنمای استفاده‌اش می‌شد یک سریال دوازده قسمتی ساخت. همین‌طور که ورقش می‌زدم پرسیدم: «حدس بزن واسه عوض کردن یه لامپ توی مایکروفر به چند تا آدم احتیاجه؟»
وقتی جواب نداد گفتم: «چهار تا. دو تا فیزیکدان هسته‌ای، یه نفر با دست‌های پشم‌شیشه‌ای و یه نماینده‌ی خدمات مشتریان که بگه لامپش گیر می‌آد یا نه.»
با لحن آمرانه‌ای گفت: «این‌قدر گیر نده. یه‌جوری رفتار می‌کنی انگار دو تا بلیط شاتل فضایی خریدیم. بابا یه فره دیگه. چرا با چیزی که قراره کلی تو زمان صرفه‌جویی کنه، این‌قد دشمنی می‌کنی؟»
زمان کلمه‌ی کلیدی ماجرا بود. می‌خواستم حسابِ زمان‌ صرفه‌جویی شده را نگه دارم. ناامیدکننده بود.
– خواندن کتاب راهنما: ۲۰ دقیقه
– بحث درباره‌ی اینکه آیا ظرف‌های چینی‌ قشنگ من برود توی دستگاهی که تخم‌مرغ را منفجر می‌کند یا نه: ۱۰ دقیقه
– گرم کردن نصف فنجان شیر: ۳۰ ثانیه
– رسیدگی به سوختگی انگشتم که کرده بودمش توی شیر تا بفهمم خوب گرم شده یا نه: ۵ دقیقه
– گرم کردن دوباره‌ی قهوه که تا بیاییم خیر سرمان شیر را گرم کنیم، یخ کرده بود: ۱ دقیقه
برای من مایکروفر یک امتحان بود. اگر از آن زنده بیرون می‌آمدیم، درها به روی جهان تکنولوژی و مخلوقاتش باز می‌شد و ما به بن و سندی تبدیل می‌شدیم؛ موجوداتی در میان انبوه اسباب‌بازی‌های جدیدمان.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made in Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.