گفت‌وگو

آخرين گفت‌وگوي ايمره كرتيس با پاريس ريويو

ایمره کرتیس، نویسنده‌ی مجارستانی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، در فروردین‌ماه امسال پس از سال‌ها تحمل بیماری پارکینسون، در ۸۶ سالگی از دنیا رفت. کرتیس از کودکی با سختی و رنج آشنا بود، نوجوانی‌اش را تحت سلطه‌ی آلمان نازی گذراند و بیشتر دوران بزرگسالی را هم در خفقان کمونیسم زندگی کرد. او در این مصاحبه با اشاره به این دوره‌های فشار و تجربه‌ی خود از نوشتن از سختی‌ها و درسختی‌ها، تصور غالب از رنج نویسنده را به چالش می‌کشد.

چه چيزي شما را به سمت ادبيات كشاند؟ كسي در خانواده‌تان مي‌نوشت؟
هيچ‌كس در خانواده‌مان نمي‌نوشت و چيز خاصي من را به سمت ادبيات نكشاند. به‌گمانم وقتي حدود شش ‌هفت‌سالم بود، يك‌جورهايي سهوا واردش شدم. ازم پرسيدند چه هديه‌اي دوست دارم و بعد نمي‌دانم چي شد كه گفتم دفتر خاطرات. دفتر زيبايي بود، آن‌قدر زيبا كه اصلا دلم نمي‌خواست خرابش كنم. به مرور زمان، سعي كردم بنويسم و در نهايت به جايي رسيدم كه از هر چيزي كه به روي كاغذ مي‌آوردم بدم مي‌آمد. اين شد كه سعي كردم چيزهايي را كه قبلا نوشته بودم بهتر كنم. معتقدم آدم وقتي نويسنده مي‌شود كه نوشته‌هاي خودش را ويرايش كند. من هم ناگهان متوجه شدم كه در واقع نويسنده شده‌ام.

اين مسئله مربوط به چه زماني است؟
وقتي بيست‌و‌چهار سالم بود. بارها درباره‌اش نوشته‌ام، درباره‌ي لحظه‌اي كه متوجهش شدم. درست همان‌جا در خيابان.

همان لحظه‌ي مهمي كه در پرچم انگلیسی هم توصيفش را آورده‌ايد؟
بله، در افتضاح هم ازش نوشته‌ام. ولي راستش را بخواهيد، نوشتن برايم چندان منطقي شروع نشد. وضعيت مالي‌ام طوري نبود كه بتوانم نويسنده بشوم. حتي يك خودكار هم نداشتم.

پس با وضعيت نابساماني كه داشتيد، چه چيزي باعث شد به زندگي ادبي روي بياوريد؟
مي‌توانستم همه‌ي زندگي‌ام را با حرف زدن درباره‌ي اين موضوع سپري كنم و كلي هم كتاب درباره‌اش بنويسم، اما اين داستان‌ها ما را سردرگم مي‌كنند. در واقع، ما نويسنده‌ها نبايد به كسي چيزي بگوييم. بايد كارمان را در خلوت خودمان انجام دهيم. به صورت خصوصي.
دليلش اين است كه ما نويسنده‌ها احساسات خاصي داريم… نوشتن زندگي‌ام را متحول كرد. يك بُعد هستی‌گرایانه دارد و براي همه‌ي نويسنده‌ها همين‌طور است. هر هنرمندي يك لحظه‌ي بيداري دارد، لحظه‌ي برخوردن با ايده‌اي كه توجهت را جلب مي‌كند، فرقي هم نمي‌كند نقاش باشي يا نويسنده. تغييري كه در زندگي من اتفاق افتاد حرفه‌اي نبود. يك لحظه‌ي بيداري عميق بود.
يك سال را در اردوگاه آشويتس به کارآموزی گذراندم. وقتي برگشتم، به‌جز چند تا جُک، هيچ‌چيز با خودم نياوردم و اين خجالت‌زده‌ام مي‌كرد. از طرفي نمي‌دانستم با اين تجربه‌ي تازه چه‌كار كنم. چون اين تجربه یک بيداري ادبي يا موقعیتی براي تامل حرفه‌اي يا هنري نبود. اصلا نمي‌دانستم دقيقا چه چيزي مي‌خواهم و كشف كردنش يك چالش بود. اما حتي آن زمان هم نوشتن پيشه‌ام نبود. خيلي طول كشيد تا اصول اوليه‌ي نوشتن را ياد بگيرم.

شما سيزده سال روي اولين رمان‌تان، بي‌سرنوشت، كار كرديد.
بله. درست است. اما معنای این حرف اين نيست كه هر روزِ این سال‌ها را با جان كندن روي رمانم سپري كرده‌ باشم… البته، واقعا همين‌طور بود! آن روزها زندگي خيلي سختي داشتم. فضاي خفقان‌بار دوران كمونيسم ايجاب مي‌كرد كاري را كه انجام مي‌دادم پنهان نگه دارم. به‌خاطر همین، خيلي طول كشيد تا اولين جمله‌ها شكل بگيرند، تا خودم بدانم چه چيزي مي‌خواهم.
ولي از همان اول مي‌دانستم كه مي‌خواهم يك رمان بنويسم. مي‌دانستم كه مي‌خواهم جمله بسازم. چيزي كه از همه بيشتر توجهم را جلب مي‌كرد، نظام‌هاي تماميت‌خواهي بودند كه در آن‌ها زندگي مي‌كردم، نظام‌هايي كه واقعيت‌شان را خیلی سخت می‌توان با کلمات توصیف کرد.

بي‌سرنوشت را در دهه‌هاي شصت و هفتاد و در دوران کمونیسم نوشتيد اما درباره‌ي هولوكاست است. کدام یک از این دوره‌ها‌ي تاريخي تاثير بيشتري بر چگونگي به وجود آمدن این رمان داشته است؟
خب، همه‌ي رمان را در دوران كمونيسم نوشتم. هيچ تصوري از آنچه مي‌خواستم بگويم نداشتم، اما اولين چالش پيش‌رويم ساختن یک زبان، یک فرم و در نهايت یک سوژه بود.
مي‌خواستم این شکل بخصوص از هستي، یعنی تجربه‌ي زندگي در يك نظام تماميت‌خواه را بررسي كنم. اصلا برايم روشن نبود كه براي اين كار بايد چه سبكي را در پيش بگيرم. بايد از هيچ، زباني را براي هدفم اختراع مي‌كردم، زباني كه به‌قدر كافي قوي و دقيق باشد. در هر صورت، از همان موقع هم متوجه شده بودم كه هر كسي كه رنج زندگي در اين دوران تماميت‌خواهي را تحمل كرده باشد، خيلي سخت مي‌تواند نويسنده‌ي موفق و پردرآمدي بشود.

در آن دوران براي امرار معاش چه‌كار مي‌كرديد؟
دوستي بهم پيشنهاد داد اُپِرِت (نوعی اپرای کمیک و سبک) بنويسم و من هم همين كار را كردم. خودش يكي از نويسنده‌هاي خيلي موفق تئاتر برادوي بود ولي من اصلا قصد نداشتم راه او را در پيش بگيرم. این دوست روزي آمد پيشم و محض اطلاع‌تان از شرایط، آن موقع با همسرم در يك آپارتمان بيست‌و‌هشت متری زندگي مي‌كردم. دوستم وضعيت زندگي ما را ديد و ازم پرسيد كه واقعا مي‌خواهم از گرسنگي بميرم؟ البته كه نمي‌خواستم. اين شد كه پيشنهاد داد من هم اپرت بنويسم. چيزي درباره‌ي نوشتن اپرت نمي‌دانستم اما بلد بودم ديالوگ بنويسم. پس توافق كرديم كه با هم فكري براي پيرنگ بكنيم و بعد از آن ديالوگ‌ را زير نظر او نوشتم چون واقعا هيچ تصوري از كاري كه مي‌كردم نداشتم. خوش‌شانس بودم كه از نظر سبك انعطاف‌پذير بودم و در نتيجه مي‌توانستم خيلي راحت تكاليفم را به انجام برسانم. از آن طرف، دوستم برده‌ي علاقه‌اش بود.

چطور اين تجربه را هم‌زمان با نوشتن رمان بي‌سرنوشت پيش مي‌برديد؟
هر روز عصر را در خانه‌ي دوستم سپري مي‌كردم و درباره‌ي اپرت و چيزهاي ديگر حرف مي‌زديم اما ناگهان به فكر رمانم مي‌افتادم. جمله‌اي به ذهنم مي‌آمد. درباره‌اش حرف نمي‌زدم و همان‌جا مي‌نشستم. هيچ‌كس متوجه نمي‌شد. از اين جمله‌هاي خبري و معمولي مثل «بيشتر از شلغم خوشم مي‌آيد تا هويج». عين جمله يادم نيست ولي به جايي رسيد كه فهميدم قرار است اين شيوه‌ي مناسب رمانم باشد. هرچند چنين جمله‌اي شاید خيلي معمولي باشد، اما يك اصل اساسي را درباره‌ي رمانم روشن مي‌كند: اينكه بايد زبان تازه‌اي مي‌ساختم. جالب است كه يك جمله مي‌تواند نطفه‌ی زندگی همه‌ی این ماجراها باشد.
براي من سه چيز بيشترين اهميت را داشت؛ زبان، فرم و پيرنگ. همين‌ها مجبورم مي‌كرد تمركزم را نگه دارم. آگاه بودم دارم رماني را شروع مي‌كنم كه شايد خيلي ساده به يك رمان اشك‌آور تبديل شود، خصوصا به‌خاطر اینكه قهرمان رمان يك پسربچه است. ولي پسرك را دقيقا به خاطر این خلق كردم که هر كسي در نظام‌هاي ديكتاتوري زندگي كند هميشه در يك حالت كودكانه‌ي ناآگاهي و درماندگي نگه داشته می‌شود. به‌خاطر همین، نه تنها بايد سبك و فرم خاصي مي‌ساختم بلكه بايد به مسئله‌ي محصور بودن در زمان توجه ویژه‌ای مي‌كردم.
وقتي داستان يك بچه را مي‌گوييد، بايد به فكر محصور بودن در زمان باشيد چون يك بچه در زندگي خودش هيچ قدرتي ندارد و همه‌چيز به او تحميل مي‌شود. برايم روشن بود كه اگر قرار است در مورد داستاني كه مي‌خواهم بگويم صادق باشم، بايد موقعيتي را (از هر نوع كه باشد) از اول تا آخر توصيف كنم كه در آن قهرمانم خودش را در آن پیدا ‌کند، نه اينكه صرفا به توصيف صحنه‌هاي خارق‌العاده بپردازم. براي مثال، آن بيست دقيقه‌‌ي مشهوري را در نظر بگيريد كه طول كشيد تا مردمِ سوار بر قطارها را در آشويتس پياده كنند. فقط بيست دقيقه طول كشيد اما در همان مدت زمان كم خيلي اتفاق‌ها افتاد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.