Hisahiro Fukasawa

داستان

‌چهارده توريست براي تور آزاد «شش روز در وين باشكوه» ثبت‌نام كرده بودند و چون من و كوتوكو تنها مجردهاي گروه بوديم، چاره‌اي نداشتيم جز اينكه در هتل هم‌اتاق شويم. كوتوكو زن تپل شصت‌و‌چندساله‌اي از آب درآمد كه چند سال پيش از شوهرش جدا شده بود.

اولين شب‌مان در وين، مودبانه روي تختخواب دوزانو نشست و سر خم كرد.

گفت: «متاسفانه خروپف مي‌كنم. اميدوارم اذيتت نكنه.» اين را گفت و رفت زير ملافه.

همیشه فكر مي‌كردم زن‌هاي همسن کوتوکو پرحرف‌اند ولي او اين‌طور نبود. وقتي همه‌‌مان در فرودگاه يا در لابی هتل جمع شده بوديم و باهيجان درباره‌ي سفرمان حرف مي‌زديم، كوتوكو كمي آن‌طرف‌تر ايستاده بود و معذب به‌نظر مي‌رسيد. بند كيف قهوه‌اي وينيلش را كه پرِ پر بود محکم گرفته بود و نگران به ما نگاه مي‌كرد، طوري كه انگار مهمان ناخوانده‌ی جمع‌مان باشد. جز اينکه این سفر اولین سفر خارجی هردویمان بود، به نظر نمي‌رسيد نقطه‌ي مشترك دیگری با هم داشته باشيم.

با اين حال، آن‌قدرها هم مهم نبود. چون تور بدون راهنما بود و در شش روز آينده كسي دنبال کسی راه نمی‌افتاد، بنابراین نيازي نبود با هم بيشتر آشنا شويم؛ حتي با اينكه هم‌اتاقي شده بودیم. من كه نيامده بودم وين به روده‌درازي‌هاي او درباره‌ي نوه‌ها يا بدگويي‌هايش از عروسش گوش كنم. از طرفي هم دوست نداشتم در زندگي خصوصي‌ام دخالت كند. همه‌ي درآمد تدريسم را پس‌انداز كرده بودم و به سفر آمده بودم كه تولد بيست‌سالگي‌ام را جشن بگيرم.

وقتي دوزانو روي تختخواب نشسته بود، يك‌جورهايي شبيه شیئي تزئيني بود. غبغب چندلایه‌اش صورتش را گرد کرده بود. لايه‌هاي ضخيم چربي همه‌ي بدنش را پوشانده بود؛ پلك‌ چشم، گوش‌ها، شانه‌ها، پشت، زانوها، انگشت‌ها و هر يك انحناي خاصي را دنبال مي‌كرد، و آن‌طرف‌تر، كنار تختخواب، كيف ورم‌كرده‌اش‌ افتاده بود، كيفي كه انگار خودش را به شكل بدن صاحبش درآورده بود.

راست مي‌گفت كه خروپف مي‌كند ولي صداي خروپفش آن‌قدر كم بود كه بلافاصله خوابم برد.

صبح روز بعد وقتی داشتم حاضر مي‌شدم بروم بيرون، كوتوكو دوباره دوزانو روي تختخواب نشست. نقشه‌اي را از كيفش بيرون ‌آورد ولی مردد به‌نظر مي‌رسيد. آه كوتاهي كشيد و بعد ژاكتي را كه تازه درآورده بود دوباره پوشيد.

بي‌آنكه سرش را بلند كند، كف دستش را به سمتم دراز كرد و من‌من‌كنان گفت: «ببخشيد، لطف مي‌كنيد اسم هتل رو برام بنويسيد؟ مي‌ترسم گم بشم و نتونم راه برگشتم رو پيدا كنم. مي‌دونم احمقانه به‌نظر مي‌رسه ولي بلد نيستم كلمات خارجي رو بخونم.» آن‌طور که خم شده بود، بدن گردش گردتر به‌نظر می‌رسید و فنرهاي تشك را به صدا درآورده بود.

گفتم: «همين‌جا نوشته شده.» ولي به محض اينكه دستم را به سمت دفترچه‌تلفن هتل دراز كردم جلويم را گرفت و دوباره دستش را آورد جلو.
«ولي شايد كاغذ رو گم كنم. اگه اينجا بنويسي‌ش، خيالم راحته که گم نمی‌شه.»

کف دستش هم لايه‌اي از چربي داشت و وقتي نوك خودكار در آن فرو مي‌رفت، احساس نسبتا خوشايندي بهم دست مي‌داد. با ماژيك كف دستش نوشتم:
«König von Ungarn.»راستش خودم هم خيلي مطمئن نبودم اين اسم خارجي پيچيده چطور تلفظ مي‌شود.

كوتوكو لحظه‌اي به كف دستش خيره شد و با انگشت جاي خودكار را دنبال كرد ولي بعد دوباره بي‌قرار شد، انگار موج تازه‌اي از نگراني به طرفش هجوم آورده بود. سرش را بلند كرد و نگاهی به من کرد و بعد دوباره سرش را سریع انداخت پايين. مي‌خواست به ‌من بفهماند كه چيز ديگري هم مي‌خواهد ولي انگار نمي‌توانست تقاضایش را مطرح کند، برای همین به‌شدت معذب شده بود.

«امروز كجا مي‌ري؟»

سوال ساده‌اي بود و بدون اينكه در موردش فكر كنم يا علاقه‌ي خاصي به دانستن جوابش داشته باشم پرسيدمش، ولي همه‌ي مشكلاتم از همین یک سوال شروع شد.

كوتوكو تنها با يك هدف به وين آمده بود: اينكه ياري قديمي را ببيند كه در بيمارستان يكي از خانه‌‌هاي سالمندان حاشيه‌ي شهر در بستر احتضار بود. پاسخش متعجم كرد چون هيچ‌وقت فکرش را هم نمي‌كردم که عبارتي مثل «يار قديمي» را از زبانش بشوم.

اولش مي‌خواستم تا ترمينال اتوبوس‌هاي برقي، يعني تا ايستگاه شوتنتور، همراهي‌اش كنم. گفته بود كه براي رسيدن به خانه‌ي سالمندان بايد از مبدا شوتنتور سوار خط ۳۸ شود و در ايستگاهي به اسم گرين يا يك همچو چيزي پیاده شود.

گفتم: «خط ۳۸ اوناهاش. ببين، كنارش بزرگ نوشته ۳۸. سوار شو و تا ايستگاهت بشين. به همين سادگي.»

با صداي ضعيفي گفت: «آها…»، انگار نمی‌خواست دستم را كه به سمت اتوبوس دراز كرده بودم رها كند. فشار چرم كيف‌دستي و پوستش را روي بدنم احساس مي‌كردم.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و هفتم، تير ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌ استفن اسنايدر اين داستان را از ژاپني به انگليسي با عنوان Six Days in Glorious Vienna ترجمه كرده كه در ۱۵ سپتامبر ۲۰۱۵ در نشريه‌ي Hobart منتشر شده است. نويسنده در قراردادي رسمي مجوز چاپ ترجمه‌ي فارسي اين داستان را به مجله‌ي «داستان همشهري» داده است.