مجموعه‌ی تلویزیونی«سال‌های دور از خانه»

روایت

آن‌ها که در دهه‌ی شصت و اوایل هفتاد عقل‌رس بودند، سلطه‌ی قاهرانه‌ی سریال‌های ژاپنی بر تلویزیون آن دوره را هرگز فراموش نمی‌کنند. سال‌های دور از خانه، هانیکو و از سرزمین شمالی دریچه‌ای بودند به گذشته و حالِ سرزمینی که اقتصادش داشت دنیا را درمی‌نوردید اما روایت این موفقیت که از مسیر ساده‌زیستی و قناعت و احترام به سنت‌های قدیمی می‌گذشت برای مردم ما انگار همذات‌پندارانه هم بود؛ مردمي که داشتند جنگ و پس‌ازجنگ را تجربه می‌کردند. فیروزه گل‌سرخی در این متن از حال‌وهوای مواجهه‌ي يك نوجوان با آن سریال‌ها گفته است.

پاکت را باز می‌کنم و سی‌دی‌ها را روی میز می‌چینم. «از سرزمین شمالی ۱/۲/۳/…» هنوز هم باورم نمی‌شود پیدایشان کرد‌ه‌ام. سی‌دی شماره‌ی یک را می‌لغزانم توی دستگاه و منتظر می‌مانم. دلم تندتند می‌زند. نوای آشنای سریال پخش می‌شود و من سوارِ موسیقی سفر می‌کنم به سی سال پیش؛ به وقتی كه یک دختربچه بودم. به شب‌هایی که همه‌ي خانواده روبه‌روی پنجره‌ي سحرانگیز تلویزیون می‌نشستیم تا دنیا را ببینیم؛ دنیای بیرون، دنیای دوردست. داستان گوروی دوست‌داشتنی زشت‌رو که با دو فرزندش دل از شهر کنده بود.

دهه‌ی شصت وقتی سریال‌های تلویزیونی ما را آن‌طور مجذوب خودشان می‌کردند، دنیا طور دیگری بود. چیز دیگری برای تفریح وجود نداشت. رستم بود و یک دست اسلحه. تهران خلوت بود و شب‌ها خیابان‌هایش در سکوت فرو می‌رفت و تا وقتی جنگ بود حتی چراغ‌های معابر عمومی هم با تاریکی شب روشن نمی‌شد. روغن و مرغ و کره و پنير و سیگار و کولر و بخاری و هرچیز که بشود فکرش را کرد سهمیه‌بندی و کوپنی بود. تعداد افراد خانوار را آدمک‌های یک‌قدواندازه‌ي روی کوپن مشخص می‌کرد. اگر کسی خانواده‌اي پنج‌نفره داشت یک پیت کامل روغن‌نباتی می‌گرفت وگرنه روغن را باید توی کیسه یا ظرف می‌کشیدند. در عالم نوجوانی و بچگی که تمام ساعات روزم را کتاب‌ها و رمان‌ها در خود می‌بلعیدند می‌فهمیدم که با این پیت روغن‌نباتی نمی‌شود از مادر انتظار داشت هر هفته کتلت درست کند. کتلت زیاد روغن می‌برد. حتی ما بچه‌ها هم این را می‌فهمیدیم.

وقتی «از سرزمین شمالی» را سفارش می‌دادم از پشت خط تلفن صدایي مردانه گفت: «اوشین را هم دارم. هانیکو را هم همین‌طور. می‌خواهید؟»
سوالش انگار از خواب بیدارم کرد و دوباره به خواب عمیق‌تری فرستادم. پرتابم کرد به دورترها، به شنبه‌شب‌ها، به دخترک لپ‌گلی معصوم و مظلومی که رنج می‌برد و راضی بود به کوفته‌برنجی و ترب سفید. سرنوشت اوشین پر بود از ماجراهای کوچک و بزرگ آشنا؛ نامزدی، ازدواج، کار، جنگ، زلزله. زندگی‌اش مثل زندگی خودمان بود. آدم‌ها روی زمین می‌نشستند، غذای مختصری می‌خوردند، لباس‌های ساده و پوشیده و سنتی به تن می‌کردند و ادعا و تبختر زندگی غربی‌ها را نداشتند که البته در دهه‌ی شصت خیلی دور و گنگ بود. شب‌های بمباران وقتی تهران هم منطقه‌ي اول جنگی می‌شد، با همه‌ی وحشت‌ها و گریزها، مردم سرنوشت دخترک ژاپنی را دنبال می‌کردند. یک چیزی از سریال بیرون می‌زد. انگار موفقیت اوشین و غلبه‌اش بر بدبختی‌ها به نخ باریک حیات و مرگ زندگی ما هم پیوندی داشت. انگار بینوايی اوشین و طی طریق او به‌سوی موفقیت نوید آینده‌ی بهتری را با خود داشت که مردم به آن نیاز داشتند.

یکی از شب‌های بمباران، از تهران زديم بیرون و آواره‌ی کرج شدیم. در میدانی اطراق کردیم. دور و برمان مردم با زیرانداز و سماور و منقل بساط کرده بودند و کمی آن طرف‌تر از ما، خانواده‌ای تلویزیون کوچک سفری را روی سقف اتومبیل گذاشته بودند و اوشین می‌دیدند. تصویر پیدا بود اما صدا در هیاهوی بازی بچه‌ها و حرف و گفت و عبور ماشین‌ها گم می‌شد. پدرم صدای تلویزیون را روی رادیو اف‌ام گرفت و ما گوش به رادیو چشم دوختیم به تصویر سیاه‌ و سفید ریزه؛ شینوسکه بود، مردک کم‌عقل.

به تلویزیون نگاه می‌کنم. باید برای شام فکري کنم. جون و هوتارو با ناباوری به ده‌کوره‌ای که باید در آن زندگی کنند، وارد شده‌اند. جون با لب‌های فشرده و با ناراحتی و اعتراض دور و برش را می‌پاید. حالتش برایم آشنا است. یکی از بچه‌هایم می‌پرسد: «مامان، چی می‌بینی؟» توضیح می‌دهم که سریال زمان نوجوانی‌ام است. یک خانواده رفته‌اند ده پدرشان زندگی کنند. نگاه عاقل‌اندرسفیهی به من می‌اندازد و به تلویزیون نگاه می‌کند. کلبه‌ی گورو آب و برق ندارد. همه‌ی دشت پر از برف است. دخترم به‌سرعت کفش‌هایش را پا می‌کند. «مامان، می‌رم تو حياط با بچه‌ها بازی کنم.» داد می‌زنم: «هشت می‌آی بالا.» در را می‌بندد و می‌رود. نمی‌دانم شنید یا نه. جستی می‌زنم و در را باز می‌کنم و به او که منتظر آسانسور است می‌گویم: «هشت بالایی ها!» سر تکان می‌دهد. بچه‌های امروز زیرک‌تر از آن‌اند که احیانا حتی به‌طور غیرمستقیم هم نصیحت بشنوند. زود حس کرد که از شهر به ده رفتن یعنی شماها امکانات زیاد دارید. شاید توضیحم ناشیانه بود؛ باید می‌گفتم این دهکده‌ی ویلایی بابای بچه‌ها است. آمده‌اند که بروند اسکی.

دخترکم مي‌رود حیاط و من برمی‌گردم به دهه‌ی شصت. برنامه کودک دوست نداشتم. کارتون کم نشان می‌داد. از هاچ متنفر بودم. از حشرات اغراق‌آمیز و از زنبور ملکه‌ي متکبر که هرگز پیدا نمی‌شد خوشم نمی‌آمد. دوست داشتم گالیور ببینم. حاضر بودم هر شب ده تا مسئله‌‌ی ریاضی بیشتر حل کنم و سه بار از روی چوپان فداکار بنویسم ولی ببینم فلرتیشیای طناز به گالیور می‌رسد؛ گالیور بی‌وفایی که یک بار آب چشمه‌ی جادو را خورد و هم‌اندازه‌ی گلام و فلرتیشیا و بانکو شد. حداقل می‌شد سندباد پخش کنند. شیلا و علی‌بابا. کسی یادش مانده که شیلا یک بار طلسمش را شکست و به دختري زیبارو تبديل شد؟ یا زمزمه‌ی گلاکن که نقاشی بود و سال‌ها دنبالش بودم و وقتی چند وقت پیش یک ‌نفر در شبکه‌های اجتماعی با نشانه‌های دست‌وپاشکسته‌اي كه دادم اسمش را گفت دلم می‌خواست از خوشی بال دربیاورم. اما این‌طور برنامه‌های شوق‌آفرین زیاد نبودند. برنامه کودک هم در سیطره‌ی ژاپن بود. توپ‌های فوتبالی که از قوانین نیوتن نگون‌بخت پیروی نمی‌کردند و آدم‌های زیاد تلاشگری که با ذات من همخوانی نداشتند. انگار من هم مثل بچه‌هایم خیلی نصیحت‌پذیر نبوده‌ام.

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و هفتم، تير ۹۵ ببینید.