آدمهاي بيقرار كه روحي بزرگتر از قالبشان دارند، به اتفاق نزديكترند. شايد براي همين با زندگي انس ميگيرند و رابطهشان با زندگي به رابطهاي عاشقانه تبديل ميشود. در متني كه ميخوانيد بهرخ منتظمي از عباس كيارستميِ بيقرار ميگويد. از خاطرات دوري كه دستگريزند و راه و مرارتي براي اهلي كردنشان نيست.
يادم به خيلى دور مىرود. آن زمان كه او با لباس كار ارمك دودى، با دكمههاى باز، در دانشكدهى هنرهاى زيبا، به اين آتليه و آن آتليه سرك مىكشيد و ما از دانشكدههاى ديگر براى ديدن دوستان و خوردن غذا (هنرهاى زيبا غذايش معروف بود) به آنجا مىرفتيم. يك روز مثل هميشه به دنبال او در طبقهى پنجم شايد، رفته بوديم تا براى ناهار به سلفسرويس دانشكده برويم. عباس عادت داشت از روى هرهى چوبى روى نردههاى پله ليز مىخورد و طبقهها را اينگونه يكبهيك پايين مىرفت. آن روز از آن بالا پرت شد. ما مرديم و زنده شديم تا او را ديديم در يكى از طبقههاى پايينتر به نردهاى آويزان شده است.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.