روایت

داستان‌هایی که مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها تعریف می‌کنند فقط قصه‌هایی ساده نیستند. در بسیاری از فرهنگ‌های کهن، بزرگان خانواده و قبیله خرد و تاریخ قوم خود را توسط داستان به نسل‌های بعد انتقال می‌دادند. جوزف بروچاک، نویسنده‌ی بومی آمریکایی، در این روایت از فرهنگ سرخپوستی می‌گوید و اینکه چگونه شنیدن داستان‌ها در کودکی شخصیت او را شکل داده‌ و بر آینده‌ی او تاثیر گذاشته‌اند.

وقتي مردم مي‌پرسند چه چيزي باعث شد نويسنده و داستان‌گو شوم، هميشه مي‌گويم تا حد زيادي به‌خاطر تاثيرپذيري از پدربزرگ و مادربزرگ مادري‌ام بود كه بزرگم كرده بودند. مادربزرگم خانه‌مان را همیشه پر از كتاب مي‌كرد. اما تا جايي كه مي‌دانم، بابابزرگ ‌جِسي هيچ‌يك از آن‌ها را نمي‌خواند. حتي خواندن روزنامه هم برايش مشكل بود. تحصيلات رسمی‌اش در مدرسه در مقطع چهارم به پايان رسيد، چون بعد از اينكه چندين بار «سرخپوست كثيف» صدايش كرده بودند خودش را از يكي از پنجره‌هاي ساختمان مدرسه انداخته بود پايين. با اين حال، وقتي گفتن داستاني را شروع مي‌كنم، اغلب صداي او است که مي‌شنوم و همين‌ كه شروع به نوشتن مي‌كنم، حضور مهربان و مشوق او را كنارم احساس مي‌كنم. بارها، چهره‌ي پدربزرگم را در چهره‌ي بوميان ریش‌سفیدی كه معلمم بوده‌اند ديده‌ام و طنين صداي آرام و قصه‌گويانه و شوخ‌طبعي ملايمش را در صداي آن‌ها شنيده‌ام.
 

ادامه‌ی این خودزندگي‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌‌ این روایت برشی است از Strong Stories که در سال ۱۹۹۶ در شماره‌ی ۴۴ نشریه‌ی Agni منتشر شده است. ترجمه‌ي متن با اجازه‌ي نويسنده صورت گرفته است.