روح‌الله بلوچی| ۱۳۹۲

روایت

ترس‌ها و هراس‌ها حتی اگر به زبان نیایند، هیچ‌وقت از خیال‌مان دور نیستند. جایی در خلوت ذهن‌‌مان منتظر نشسته‌اند تا صدایی در تاریکی یا نگاهی به یک سایه دوباره قوی‌تر از همیشه پیش چشمان‌مان زنده‌شان کند. آلیا وُلز، نویسنده‌ی آمریکایی، در این متن از بزرگ‌ترین هراس زندگی‌اش، مارها، می‌گوید و آن را فراتر از وحشت عمومی از موجودی سمی و خطرناک می‌برد.

پنج دقیقه بعد از پیاده‌روی، در راه با مار زنگی پشت‌الماسی چاق‌وچله‌اي مواجه می‌شویم. در عرض مسیر دراز کشیده و زیر سایه‌ی یک درختچه‌ی اُرس چرت می‌زند. من بزرگسالم و دلم می‌خواهد رفتارم مثل بزرگسال‌ها باشد. اما طوری دارم گریه می‌کنم که حتی نمی‌توانم نفسم را بدهم تو؛ آب دماغم تا توی دهانم راه کشیده. بیست دقیقه طول می‌کشد تا بتوانم ذره‌ذره از کنار مار که دارد زبانش را توی هوا تکان‌تکان می‌دهد رد شوم. بعد از آن یک تکه چوب بلند و سنگین پیدا می‌کنم تا قبل از هر قدمی بکوبمش روی زمین و بوته‌های خار را با آن بتکانم. همسرم، کوین، و دو دوست دیگرمان همدردی می‌کنند، اما سرعت من به شکل آزاردهنده‌ای کم است و آن‌ها جلو می‌افتند. همان‌طور که خون توی سرم مانند طبل می‌کوبد می‌توانم حرف‌هایشان را از پشت پیچ بعدی بشنوم.

آخرین ماری که از کنارش می‌گذریم در جاده‌ی کنارگذر پخش شده روی زمین. احتمالا چرخ ماشیني را نیش زده؛ دهانش مانند گلی شکفته باز است و نوک ریز و زرد دندان‌هایش از هم باز شده‌اند. گوشت صورتی‌رنگ گلویش در آفتاب دارد به چرم تبديل می‌شود.

«جاشوا تری خیلی جای پرانرژی‌ایه.» این را پدرم در تماس تلفنی خب دیگه چه خبر؟ بعدی‌‌مان می‌گوید و ادامه می‌دهد: «انرژی زیادی اونجاس. بهت حسودی‌م می‌شه که رفتی اونجا.»

حالا که بزرگ شده‌ام، رابطه‌ی من و پدرم به دوستی دورادوری پای تلفن تبديل شده است. چند بار در سال با هم حرف می‌زنیم و حرف‌هایمان سرشار از شوخی‌اند. هردویمان این‌طوری راحت‌تریم، اینکه می‌دانیم بعد از گذاشتن گوشی تلفن می‌توانیم برویم سراغ زندگی‌های جدا از هم خودمان. برایش از سفرم به کمپ در فصل جفت‌گیری مارها می‌گویم.

با خنده می‌گوید: «حتما خیلی بهت خوش گذشته. بچه که بودی از کنار یه شیلنگم که رد می‌شدی می‌زدی زیر گریه.»

می‌پرسم: «یادته مار نیشت زد؟»

او مکث می‌کند. در ذهنم صورتش را تصور می‌کنم که در هم رفته و دارد فضاهای خالی ناشی از داروهای بی‌هوشی و روان‌گردان را در حافظه‌اش می‌جورد. «نمی‌دونم داری راجع به چی حرف می‌زنی.»

«چطور ممکنه یادت رفته باشه؟ جای نیشش رو بهم نشون دادی و من داشتم از ترس می‌مردم. هیچ‌وقت این تصویر رو فراموش نکرده‌ا‌م.»
«احتمالا با یکی دیگه اشتباه گرفته‌ای…!»

باورم نمی‌شود. درباره‌اش بحث می‌کنیم ـ البته مودبانه، چون فاصله‌ی دوستانه‌‌‌مان برای هردو باارزش است. بعدش به مامان زنگ می‌زنم به این امید که او حق را به من بدهد. بابا همه‌چیز را فراموش می‌کند و او همه‌چیز یادش می‌ماند. این‌جوری است دیگر.

مامان می‌گوید: «تا اونجایی که من می‌دونم نه عزیزم! پدرت کارهای احمقانه‌ی زیادی کرده بود اما فکر نکنم دوروبر مارهای زنگی پلکیده باشه.»
بابا روی لبه‌ی تختش نشسته. من پایین پایش روی زمین جمع شده‌ام توی خودم و کتاب آليس در سرزمین عجایب روی دامنم باز است. شش‌ساله‌ام و نمی‌دانم چرا چشم‌های پدرم آن‌قدر عجیب به‌نظر می‌رسند. عنبیه‌های آبی یخی‌اش پشت مردمک‌های گشاد‌شده‌اش پنهان شده‌اند. به‌تازگی از سفری یک‌هفته‌ای و تنها در میان جنگل بازگشته. سفری که آن را «سلوک» می‌‌ناميد.
 

ادامه‌ی این خودزندگي‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌‌این متن با عنوان The Phobia در بهار ۲۰۱۶ در نشریه‌ی Threepenny Reviewمنتشر شده است.