یک سفر

سفر به مثلث طلايی هندوستان

خارج شدن از سرزمین مادری و قدم گذاشتن به کشوری دیگر در نگاه اول انگار تنها کشف مکان‌ها و آدم‌های تازه است. اما موازی با همین اتفاق، اتفاق دیگری هم در شرف وقوع است. مواجهه‌ی بی‌واسطه‌ی آدمی با خودش در سرزمینی تازه و ناشناخته باعث می‌شود به کشف و شهود بپردازد و برخی خصلت‌های درونی را دوباره از نو کشف کند. اتفاقی که ممکن است همیشه در همه‌ی سفرها نیفتد اما اگر ذره‌ای از آن هم نصیب مسافر شود برای وزن گرفتنِ حس و حالش کافی است. چیزی شبیه به آنچه مهراوه فردوسی در سفر به سه شهر هندوستان تجربه کرده است. او به دهلی، آگرا و جیپور که به مثلث طلایی هندوستان معروف‌اند سفر کرده و مواجهه‌اش با مردم هندوستان تنها تصویری از مردمی با آیین‌ها و فرهنگ‌های متعدد نساخته. این ‌بار مواجهه‌ی او با این کشور عجیب بخشی از حواسش را دوباره از نو هوشیار کرده است.

هند، فرودگاه گاندی دهلی
سقف‌ها بلندند و دیوارها مرتفع. از پله‌برقیِ بدون پله و مسطح که می‌گذرم، بوی تند نم‌کشیده‌ای به بینی‌ام می‌خورد. چیزی شبیه به دود و غبار توی هوا پخش شده و تا نزدیکی‌های سقف بلند فرودگاه را پوشانده است. همه‌چیز سالن در هاله‌ای از بخار فرو رفته. چشم‌هایم را چند باری باز و بسته می‌کنم اما مه از بین نمی‌رود. همین اولِ کاری از وارد شدنم به دهلی، شهر مرطوب و نمناک هند، جا می‌خورم. زنی با کت و شلوار سرمه‌ای و کلاهی کوچک مسافران را راهنمایی می‌کند و مردی توی بلندگو با پیش‌زمینه‌ي ترانه‌اي هندی، با کلمات عجیبی حرف مي‌زند. فرودگاه‌ها اولین محل فشرده‌شده‌ي تغییرات فاحش فرهنگی کشوری است که واردش می‌شوی. مثل یک ویترین طبیعی با مانکن‌های زنده، یا مثل یک فیلم با دور تند است که به فاصله‌ي چند سکانس، تمام لوکیشن‌ها و میزانسن‌ها پیش چشمت تغییر می‌کند؛ رنگ‌ها، دیوارها، ‌لباس‌ها، چهره‌ها، واژه‌ها، کلمات، آب‌وهوا…


از سنگ‌تراش جيپوری تا اتوريکشاي بی‌در
ترکیبی از واژه‌های فارسی و انگلیسی را بلغور مي‌كنم. سعي مي‌كنم منظورم را برسانم اما نمي‌شود. چشم‌های نگران و تلاش بیهوده‌ام را برای فهماندن جمله‌ي «تا منطقه‌ي کارول باغ چقدر راهه؟» مي‌بيند و جلو می‌آید. اولش با احتیاط و خجالت. خودش را که معرفی می‌کند لپ‌های تیره‌رنگش سرخ می‌شود و چال می‌افتد روی گونه‌اش. اسمش فاروق و فامیلی‌اش خان است. می‌گوید فامیلی خان مال مسلمان‌ها است و از اینکه من هم مسلمانم خوشحال است. تند و تیز و شوخ است و چشم‌های خماری دارد. موهایش را به سبک بازیگران بالیوودی روغن زده. با راننده حرف می‌زند و به فارسی لهجه‌داری می‌گوید: «باید سوار اتوریکشا شوید. هم ارزونه هم زودتر می‌رسین.» جوری فارسي حرف می‌زند که چند ثانیه توی چشم‌های سرخ و خیسش خیره می‌مانم. پیش خودم فکر می‌کنم بهترین مواجهه با کشوری که قبل از آمدن به آنجا هزار روایت مختلف در موردش شنیده‌ای و خودت را براي هر جور اتفاقی آماده کرده‌ای، برخورد با همین موجود شیرین‌زبان هندی است که انگار برای کمک به تو نازل شده است. موتور سه‌چرخ بی‌درو‌پیکرِ سبز و زردرنگی برایم اجاره می‌کند. سرش را سمت دختر قرمزپوشی برمی‌گرداند و اشاره می‌کند که بیاید. دختر باریکی از دور خودش را به ما می‌رساند و دستانش را به نشانه‌ي احترام زیر چانه‌اش می‌گذارد. می‌گوید: «زنم هست» و می‌پرند توی خودرو. تمام صندلی پشت را برای من می‌گذارد و با همسرش پشت به راننده و رو به من می‌نشینند. هر لحظه نگران سقوط‌شان هستم و باد شرجی و خنکی توی صورتم می‌خورد. کلافه شد‌ه‌ام. اینجا همه‌چیز برعکس است. خیابان‌هایی که به جای آمدن می‌روند و به جای رفتن می‌آیند. فرمان‌هایی که سمت راست جا خوش کرده‌اند. برعکس من، فاروق ذوق دارد و جوری رفتار می‌کند که انگار تنها توریست فارسي‌زبان این سرزمينم. نطقش باز شده و تا رسیدن به هتل از خودش می‌گوید. «توریا» فقط نگاه می‌کند و گاه‌گاهی لبخند کم‌جانی تحویلم می‌دهد. می‌گوید اهل جیپور است و به سنت آبا و اجدادی‌اش سنگ‌تراشی می‌کند و برای این فارسی یاد گرفته که بتواند برای بیزینس سنگ فیروزه به نیشابور ایران سفر کند. همسرش یکی از کارکنان فرودگاه است و دارند برای سالگرد ازدواج‌شان به تئاتر می‌روند. آن‌قدر مهمان‌نواز است که مي‌خواهد به‌زور مرا به خانه‌شان ببرد. میانه‌ي راه شماره‌اش را می‌دهد که به وقت نیاز به او زنگ بزنم و پیاده می‌شوند. دويست روپیه به راننده می‌دهم و هنوز باورم نمی‌شود که سوار خودرویی شده‌ام که در و پنجره نداشته و آینه‌هایش به جای نشان دادن عقب و بغل، آسمان و سقف را نشان می‌دادند. روزهای بعد بیشتر از هرچیزی همین اتومبیل‌های بی‌دروپنجره‌ي ریزجثه که اتوریکشا یا همان توک ـ توک نام داشت مرا از ترافیک سرسام‌آور دهلی نجات مي‌دهد.

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.