Alfredo Pini| بخشی از اثر

داستان

مرد سپیدموی لاغر و بلند تاب نمی‌آورد. برای توقف موتورسیکلتی که پیاده با فشار دست‌ها پیش می‌راند، دسته‌ی ترمز نیم‌شکسته‌ی چدنی را می‌گیرد. صبح است و هنوز گرمای روز تیرماه خودش را تمام‌قد نشان نداده است. در خنکیِ سایه‌ی پاره‌پاره‌ا‌ی که از کله‌ی‌ گر چنارها روی آسفالت کوچه افتاده، می‌ایستد، چسبیده به موتور، با پاهای از هم گشوده. همین چند روز یاد گرفته باید مدتی بدون هیچ حرکتی بماند تا سوزش و درد آرام بشود، می‌داند خبری نیست اما حس می‌کند خون از کشاله‌ی رانش سُر می‌خورد تا پشت کاسه‌ی زانو، برای همین از خودش بدش می‌آید.
امير دمر افتاده کف کفپوش‌دار آپارتمان کوچک اجاره‌ای و پتوی پلنگی از زیر بدنش رفته، میان هر دو پایش مچاله شده است. تازه بیدار شده اما هنوز هیچ تکانی به بدنش نداده. پنجره باز است و پسر به صدای محو خروسی که از دوردست می‌آید گوش می‌کند. چشم‌های تازه‌بازشده را می‌بندد با آخرین قرص‌ها، بیست‌وچهار ساعتی خوابیده و دقیقه‌ای دیگر صدای زنگ در به بیهوشیِ خودخواسته‌‌اش پایان خواهد داد.

پیرمرد از خیر فروکش کردن درد می‌گذرد و به هول دادن موتورسیکلت ادامه می‌دهد. پیراهن بلند، روی شلوار نخی؛ ریشی اندازه‌ی دانه‌ی ‌جو و موی سری هم‌رنگ و قد برنج دانه‌بلند؛ تصویر همیشگی حاج ناصر فرهمند است. درد می‌پیچد توی دلش، ضعف می‌خزد روی تنش، سرگیجه هم درخت‌‌‌های چنار را رشته‌های دواری می‌کند روی دیوار‌های آجری. کم مانده وسپا از دستش رها شود. نزدیک به هفتاد سال راه آمده، زخم و درد و خون زیاد دیده؛ حالا برایش سنگین است که این خون‌ریزی محدود و مشکوک بخواهد از پا بیندازدش. با یک دستش که از شدت فشار، ظرف چند ثانیه زرد می‌شود دسته‌ی موتور را می‌گیرد و با دست دیگر می‌کشد روی زبری آجر و بالاخره دکمه‌ی آیفون را فشار می‌دهد.

دو صدای کوتاه و سپس یک زنگ بلند چشم‌های امیر را دوباره باز می‌کند. چانه و گردن را آب ‌دهان و شیارهای تن را عرق خیس کرده است. جمجمه‌‌اش را دو پنجه‌ی سربی سفت چسبیده‌اند. تنش را خمیری لزج، وارفته و ترک‌ترک شکل داده که بخاری کدر با بویی تند از آن بیرون می‌زند. زنگ آیفون قطع می‌شود و باز شروع می‌شود. صدا خودش را می‌زند به در و دیوار و لُختی آپارتمان را لو می‌دهد.

دسته‌ی لاستیک‌دار موتور کم مانده از دست رعشه پیداکرده‌ی حاج ناصر سر بخورد، آیفون را رها می‌کند و دودستی فرمان را می‌چسبد. بااحتیاط باک بنزین را می‌گذارد به بافت پینه‌مانند پوست چنار. یک سِن‌چُسار له می‌شود. دل‌دردش آرام‌تر ‌شده. نگاهی به سرتاپای ساختمان می‌اندازد. نشانی‌اي که بلد شده، همین جا است. نیمه‌ی بالایی عددهای پلاک خانه از زیر لوله‌ی گاز دیده می‌شود. بنگاه‌داری که توی مسجد بازار همدوشش شده بوده، محض ابراز ارادت، سر حرف را باز کرده بود و نشانی را داده بود.

امیر با کام تلخ و بدبو می‌نالد: «هَع!» گربه‌ای می‌شود که زور کشاله رفتن ندارد و خودش را گلوله کرده تا بتواند روی پاهای درازش بایستد. در یخچالک نیم‌قدش از نیمه‌ی پریشب که دیازپام‌ها را بالا انداخته، نیم‌باز ‌مانده و صدای ناخوشایندی از موتورش شنیده می‌شود. سینک استیل ظرف‌شویی را پیدا می‌کند و بی‌درنگ سرش را زیر شیر نگه می‌دارد. آب را راه می‌اندازد توی موهای بلند و آشفته‌. آب که می‌ریزد کف سینک، بوی تند ته‌سیگارها می‌زند زیر دماغش. فرو رفتن امیر به عالم خواب و خلسه همیشه طول می‌کشد. به ترفند کلونازپام و زولپیدم به خواب می‌رود، اما یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که می‌تواند تمام‌قد به عالم هشیاران و بیداران بازگردد. برای این مزاحم صبحگاهی، غیر از صاحبخانه، مامور قبض آب و برق و گاز، پستچی یا همسایه‌ای که نذری آورده باشد، گزینه‌ای دیگر به ذهنش نمی‌رسد؛ هیچ‌کدام این مورد‌ها هم این‌طور ممتد و سمج زنگ نمی‌زنند. هیچ آشنایی هم نشانی‌اش را بلد نیست. به خودش فرصت کلنجار ذهنی دیگری نمی‌دهد و دکمه‌ی تصویر آیفون را فشار می‌دهد. نمایشگر رنگی حاج ناصر را نشان می‌دهد که دارد از خورجین موتورش پاکتی بیرون می‌کشد، امیر جا می‌خورد. پیرمرد و موتور سبددارش را زود تشخیص می‌دهد. ناگهان، ناخودآگاه، جمله‌ی سوالیِ «وسپا روندی؟» از جایی مبهم در ذهنش بیرون می‌زند. «وسپا روندی؟» جوکی قدیمی است که فقط با یک اجرای نمایشی خوب می‌تواند خنده‌دار باشد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.