پشت‌صحنه‌ی فیلم «مثل یک عاشق» | ۱۳۹۱

یک نفر

روايتی از پشت صحنه‌ی آخرين فيلم عباس‌كيارستمی

تصویرهایی که از عباس کیارستمی ترسيم می‌شود غالبا تصاویر مشابهي است. مردی موفق، عاشق زندگی، خوشحال، آرام، صبور، باحوصله، که در تمام عکس‌هایش لبخند به لب دارد. مردی که فیلمسازی برایش مثل آب خوردن است. كمتر کسی درباره‌ی رنج او هنگام فیلمسازی حرف می‌زند. درباره‌ی دردِ خلق‌کردن و تجربه‌ي سخت و طاقت‌فرسایی که موقع ساخت فیلم‌هایش از سر مي‌گذراند. كمتر کسی کیارستمی را با تمام شیرینی‌ها و صبوری‌ها، کلافه ‌شدن‌ها و رنج کشیدن‌ها، قصه‌های زمین خوردن و دوباره بلند شدن می‌شناسد. این متن تلاشی است برای ساختن تصویری واقعی از عباس کیارستمی.
مرتضی فرشباف از شاگردان قدیمی کیارستمی است. کسی که چهار سال در کارگاه‌های او شرکت کرده و فیلم بلند سینمایی سوگ را به توصیه و با کمک او ساخته است. وقتی فرشباف برای اکران سوگ در جشنواره‌ی توکیو در ژاپن بود، کیارستمی ساخت آخرین فیلمش مثل یک عاشق را شروع کرد. فرشباف شانس این را داشت که نزديك به دو هفته سر صحنه‌ی فیلم حاضر باشد و به توصیه‌ی کمپانی ام‌كي‌۲ فیلم پشت صحنه‌ی مثل یک عاشق را از تصاویری که خودش گرفته و تصاویری که کیارستمی در اختیارش قرار داده بسازد. این نوشته روایتی است از توليد این فیلم.

روز اول، فیلمبرداری در یک کافه است. بازیگر زن در همین کافه معرفی می‌شود. بعد از اینکه از دويست سيصد نفر تست گرفته، دو نابازیگر را برای نقش‌های اصلی انتخاب کرده. همه‌چیز چیده شده و فقط مانده آدم‌های پشت سر. هنرورهایی که آن‌ها را همیشه خودش می‌چیند. برایش بیش از حد مهم‌اند. می‌گوید وقتی فیلم می‌بینم به آن‌ها بیشتر دقت می‌کنم تا به بازیگرهای اصلی. وقتی رسیدم سر صحنه، دیدم مثل یک رهبر ارکستر دم در ایستاده و دارد صحنه‌اش را هدایت می‌کند. با دو دست روی هوا. با یک دست به هنرورهای توی کافه اشاره می‌کند که کِی بیایند و بنشینند و با دست دیگر به دستیارش که یک گوشه ایستاده، تا کسانی را که بیرون هستند بفرستد تو. نمی‌خواهد به کسی بگوید یک دقیقه‌ی بعد بلند شو و برو، یا دو دقیقه‌ی بعد. می‌خواهد هر وقت حس می‌کند درست است هنرورها را تکان بدهد.

غیر از ما، من و شادمهر راستین مجری طرح سوگ، در کنار او یک ایرانی بیشتر نیست. شهره گلپریان، مترجمش، و بقیه همه ژاپنی‌اند. بازیگر نقش صاحب کافه می‌آید و پشت میز روبه‌روی بازیگری که نقش دختر را بازی می‌کند می‌نشیند. به او می‌گوید باید بروی پیش استاد و مشخصات استاد را می‌دهد. می‌گوید استاد آدم خیلی مهمی است و چیزهایی مثل این. پلان را دودوربینه می‌گیرد. می‌خواهد عکس‌العمل‌های بازیگرها به هم کاملا واقعی باشدو همین سکانس را بسیار پیچیده می‌کند. دوربین اول رو به مرد است و تمام فضای کافه با آدم‌هایش را دارد و دوربین بعد رو به دختر است، که پشت سرش تنها یک در است. پلان شش دقیقه است و نفس‌گیر. برداشت‌های اول هماهنگی‌ها درست نیست و همه‌چیز مضحک می‌شود. به‌خاطر وسواس او روی هنرورها است. یکی درست نمی‌خندد، یکی درست دیده نمی‌شود، یکی ساکت مانده و حرف نمی‌زند، یکی دو ثانیه دیرتر آمده و… آن‌ها نمی‌توانند هم حواس‌شان به او باشد هم پشت میزها با هم حرف بزنند. او در تمام این مدت سرپا ایستاده و بداهه ارکستری را رهبری می‌کند که همه‌ی سازهایش دارند ناکوک می‌زنند. کوتاه نمی‌آید. روز اول را تعطیل می‌کند تا در روز دوم به چیزی که می‌خواهد برسد.

بعد از این برداشت‌های ناموفق با عوامل اصلی می‌رویم رستورانی، برای اینکه آنجا برایشان کار را بیشتر توضیح بدهد و سکانس‌های فردا و پس‌فردا را بگوید. در رستوران فقط رامون سرو می‌شود. غذایی شبیه سیرابی ما که در کاسه خورده می‌شود. کاسه را جلوی دهان‌شان می‌گیرند و با کمک چوب‌هاي غذاخوري آن را هورت می‌کشند. توی رستوران اصلا نمی‌توانیم با هم حرف بزنیم. موزیکی پخش نمی‌شود. صدای هورت کشیدن رامون‌ها است که نمی‌گذارد صدای هم را بشنویم.

شهره گلپریان می‌گوید این صدای هورت کشیدن احترام به رستوران‌دار است. اگر سروصدا نکنی یعنی رامونی که می‌خوری خوب نیست و به‌شان برمی‌خورد. کیارستمی بین گروهی که دعوت کرده نشسته و می‌خواهد برایشان حرف‌های خیلی مهمی بزند. اما تا دهانش را باز می‌کند برنامه‌ریز و فیلمبردار شروع می‌کنند به هورت کشیدن با سروصدای زیاد.

مشکل دیگری هم هست. برای او که همیشه لبخند به لب دارد و همیشه حرف‌هایش را با شعر و شوخی و ضرب‌المثل می‌گوید، ترجمه دامی عجیب است. ترجمه بیان خوش او را از ریتم می‌اندازد و حس کلمه‌هایش را می‌کُشد. او می‌خواهد فضا را شاد و شوخ کند اما این کار به‌راحتی انجام نمی‌شود. نه ژاپنی‌ها اهل شوخی هستند و نه او می‌تواند به طور مستقیم از زبان منحصربه‌فردش استفاده کند. به هر حال روز با شوخی و خنده تمام می‌شود اما کسی نمی‌داند این آخرین روز شاد فیلمبرداری است.


او مثل یک امپراتور پایش را گذاشته در ژاپن. شروعی که داشته هم رویایی بوده است. من برای نمایش فیلم سوگ در جشنواره‌ی توکیوي ژاپن هستم و فیلمبرداری آن‌ها چند روز بعد از ورود من شروع می‌شود. غیر از دو بازیگر اصلی تمام عواملش حرفه‌ای هستند. من اولین بار آن‌ها را در تاریکی سالن سینما دیده‌ام. روز قبل از شوتینگ، در نمایشی از سوگ. فیلمبردارش بزرگ‌ترین فیلمبردار ژاپن است و یکی از بازیگرهایش در آخرین فیلم گاس‌ون‌سنت بازی کرده. دستیار و بقیه‌ی عوامل هم بهترین‌هایی هستند که می‌توانند باشند.

قبل از فیلمبرداری یک بار اتفاقی با هم رفتیم کافه‌ای در شهر. دورتادور کافه پوسترهای فیلم‌هایش بود و زیر شيشه‌ي میزها، عکس‌های آن‌ها. از این کافه‌های هنری و روشنفکری بود که پاتوق سینمایی‌ها است. کسانی که توی کافه بودند، تا او را دیدند از خوشحالی جیغ کشیدند و آمدند برای عکس و امضا. ژاپنی‌ها بی‌نهایت دوستش دارند. تعداد کتاب‌هایی که راجع به او در ژاپن درآمده نزدیک به تعداد کتاب‌هایی است که راجع به اوزو چاپ شده است.

سکانسی در فیلمنامه هست که در آن دختر می‌خواهد بیاید پیش استاد. از آن طرف مادربزرگش از شهرستان آمده دیدنش. یک عالمه پیغام روی تلفن برایش گذاشته و گفته می‌خواهد ببیندش. پیغام گذاشته که دور میدان شهر ایستاده‌ام، بیا من را بردار. دختر نمی‌تواند جوابش را بدهد. باید برود پیش استاد. سوار تاکسی است. دارد پیغام‌های مادربزرگ را با هدفون گوش می‌دهد. مادربزرگ می‌گوید کجایی عزیزم؟ بیا دنبالم. دختر با تاکسی از آن میدان می‌گذرد. از دور، لابه‌لای شلوغی میدان، پیرزنی در اکستریم لانگ‌شات با ساکش ایستاده. دختر مادربزرگ را می‌بیند و به پهنای صورت اشک می‌ریزد. به راننده می‌گوید می‌شود یک بار دیگر میدان را دور بزنی؟ این بار از نزدیک‌تر مادربزرگ را می‌بیند و از کنارش رد می‌شود و می‌رود.

کات؛ ژاپن میدان ندارد.

سیستم شهرسازی‌شان طوری است که در آن میدان نیست و او میدان می‌خواهد. اینجا حتی رئالیسم هم برایش مهم نیست. تنها واقعیتِ فیلمش برایش مهم است. اما این در ژاپن برایش مشکل محسوب نمی‌شود. شهردار کیوتو برایش میدان برپا می‌کند. به هزینه‌ی خودش. با نور و چراغ و همه‌چیز. اخبار رسمی‌شان هم نشان می‌دهد. شهردار در مصاحبه‌ی تلویزیونی‌اش می‌گوید به میمنت حضور او در کیوتو میدان ساختیم.
او با خوشحالی تمام آمده ژاپن. همیشه می‌گفت وطن هنری من ژاپن است. تنها جایی كه می‌توانم راحت کار کنم. مطمئن بود که اینجا همه دوستش دارند و تاییدش می‌کنند. روحیه‌ی شکننده‌اش قرار نبود در ژاپن این‌همه آزار ببیند.


قرار است اولين دیدار دختر و استاد را بگیرند. روز سوم فیلمبرداری است. دختر تاکسی گرفته و آمده خانه‌ی استاد. خانه‌ی استاد را بالای یک کافه دقیقا از روی مدل خانه‌ی او ساخته‌اند. تصویر عجیبی است. درِخانه را که باز می‌کنی، درست در قلب کیوتو وارد خانه‌ی خودش در تهران می‌شوی.
او خوشحال است. می‌گوید من یک سامورایی در گروهم دارم. طراح صحنه‌اش را می‌گوید که عین سامورایی‌ها در سکوت حرف‌هایش را گوش می‌کند و می‌رود در لانگ‌شات و دیوانه‌وار کارش را انجام می‌دهد. به طراح صحنه گفته بود استاد قهوه دوست دارد. طراح صحنه رفته و بهترین قهوه‌ی کیوتو را از مغازه‌ی خاصی که بسیار دور است، خریده و گذاشته در قوطی قهوه‌ی بالای کابینت. درِ این قوطی تا آخر فیلم باز نخواهد شد. پرسیده استاد چه کتابی را ترجمه می‌کرده؟ گفته‌اند كير‌كه‌گارد. ترجمه‌ی ژاپنی تمام آن کتاب كير‌كه‌گارد را با دستخط نوشته و گذاشته در جاهای مختلف خانه. آن‌ها هم هیچ‌وقت دیده نخواهند شد. دیوانه‌ی عجیبی است که از مکتب کوروساوا می‌آید. او خوشحال است برای اینکه طراح صحنه‌اش به سینما احترامی باورنکردنی می‌گذارد.

استاد منتظر دختر است. بعد از سال‌ها تنهایی، در خانه‌اش مهمان دعوت کرده. آمده از کافه‌ی پایین نوشیدنی بخرد. او در کافه است که تاکسی دختر می‌رسد. راننده‌ی تاکسی زنگ در را می‌زند. کسی جواب نمی‌دهد. می‌آید توی کافه و از صاحب رستوران آدرس می‌پرسد. جایی که استاد ایستاده. استاد خودش را معرفی می‌کند و با هم می‌روند بیرون تا دختر را ببرند بالا.

پلان بسیار ساده است. قرار است دوربین پشت دخل رستوران باشد، استاد آنجا ایستاده باشد و راننده‌ی تاکسی بیاید تو. به همین سادگی. اما گرفتنش هشت ساعت طول می‌کشد. او نمی‌خواهد استاد واضح و روشن دیده شود. نمی‌خواهد این‌قدر زود به او نزدیک شویم. باید راهی پیدا کند که استاد جایی پنهان باشد. می‌گوید جلوی پیشخان شیشه بگذارند. از همان‌ها که در ساندویچی‌های قدیمی ایرانی هست. دستیار یک نمی‌فهمد او چه می‌خواهد. می‌گوید در معماری ژاپنی چنین چیزی وجود ندارد. او توضیح می‌دهد و بالاخره درستش می‌کنند. زیر پای استاد هم پایه می‌گذارند و او را می‌آورند بالا كه سرش پشت شيشه پنهان شود. برای او کافی نیست. می‌گوید باید پشت شیشه، زیر دوربین چیزی دود کند که صورت استاد را بپوشاند. این رسم را هم ندارند اما او دود می‌خواهد. می‌گوید دنبه سرخ کنید. فیلمبردار باور نمی‌کند. ژاپنی‌ها عاشق تجهیزات تکنولوژیک‌شان هستند. به‌هیچ‌وجه نمی‌پذیرند چربی دود کنند زیر دوربین.

سه ساعت گذشته و آن‌ها دنبال راه‌حل جایگزین‌اند. دنبال چیزی می‌گردند که به جای دنبه دود کنند و برای تجهیزات امن باشد. او عصبانی است. می‌گوید اگر ایران بود درِ ده تا خانه را می‌زد و هشت تایشان به او دنبه می‌دادند. تحملش دارد تمام می‌شود. می‌گوید اگر تا نیم ساعت دیگر این ماجرا حل نشود خودش می‌رود و در خانه‌ها را می‌زند برای دنبه. شهره گلپریان می‌گوید این‌ها چنین رسمی ندارند که بروند در خانه‌ی مردم را بزنند و چیزی بخواهند. برای او مهم نیست. بلند می‌شود و می‌رود دنبال دنبه. این اولین بار است. حس می‌کند تنها است و کسی در گروه با او همراهی نمی‌کند.


در توليد فيلم‌هايش رج نمی‌زند. از اول فیلمنامه شروع می‌کند و می‌گیرد تا آخر. می‌خواهد یک زندگی واقعی را بسازد. روز به روز. برای همین نابازیگر انتخاب می‌کند. با بازیگرها مثل ماده‌ی خام رفتار می‌کند. از آن‌ها درباره‌ی فیلمنامه سوال می‌کند. انتخاب‌شان را در موقعیت می‌پرسد. آن‌ها را به کار و تصمیم‌گیری‌هایش راه می‌دهد. آن‌قدر که رفتارهای غریزی‌شان می‌تواند فیلمنامه را هم عوض کند. او هنگام خلق بی‌نهایت منعطف است. مثل نقاشی است که قلم‌مویی دست گرفته و دارد فکر می‌کند تاش را کمرنگ‌تر بزند یا پررنگ‌تر. حتی رنگ را هم ممکن است عوض کند. او در تمام لحظه‌هایی که کار می‌کند تردید دارد و این تردیدِ بی‌نهایت از انعطافش می‌آید. نباید اشتباه کند. او در مقياس ثانیه و دقیقه تصمیم می‌گیرد و سختش است کسی چند ساعت کارش را عقب بیندازد.

هنگام خلق فشار غیرقابل تحملی را تحمل می‌کند. مهم است که فضای صحنه به او آرامش بدهد و به او بفهماند مسیری که دارد می‌رود درست است. تصمیم‌هایی که در لحظه می‌گیرد در کنار یک گروه چهل‌نفره که ممکن است مدام دچار سوءتفاهم شوند، ممکن است درکش نکنند، کاری طاقت‌فرسا است. ژاپنی‌ها حرف نمی‌زنند. صدای کسی سر صحنه درنمی‌آید. نمی‌فهمد آدم‌ها واقعا دارند کار می‌کنند یا نه. حتی طراح صحنه‌ای که این‌قدر دوستش دارد هم با او حرف نمی‌زند. با دستیار یکش خوب نیست. می‌گوید فقط با من سلام و خداحافظی می‌کند، حرف دیگری نمی‌زند. می‌گوید هر وقت نگاهش می‌کنم می‌بینم ایستاده یک گوشه و کاری نمی‌کند. شهره گلپریان می‌گوید او دارد توی گوشی‌اش حرف می‌زند. توی هدفونی که دارد، با صدای آرام. رسم این‌ها این‌طوری است. اما او نمی‌پذیرد. روزی ده بار می‌گوید دستیار یک را عوض کنید.
می‌گوید آن‌ها من را دوست ندارند. از کارم خوش‌شان نمی‌آید. می‌گوید حرف نه، منظورم کلمه نیست، آن‌ها با چشم‌هایشان هم با من همراهي نمی‌کنند. او به خودش آسان نمی‌گرفت. از خودش کار درست را نمی‌پذیرفت. همیشه بهتر می‌خواست.


بازیگر نقش استاد پیرمردی هفتادساله است که تا حالا جلوی دوربین نرفته. خیلی سخت انتخابش کرده. صورتش منحصربه‌فرد است. پيش از انتخاب او یکی از بزرگ‌ترین بازیگرهای حال حاضر ژاپن که به او توشیرو میفونه‌ی امروز می‌گویند، حاضر شد برای اولین بار بعد از سال‌ها برای او تست بدهد. آرزویش بود با او کار کند. آمد و برای نقش استاد تست داد اما صورتی که او دنبالش می‌گشت، شبیه میفونه نبود و او یک نابازیگر را انتخاب کرد. نقش استاد در فيلم بيست دقيقه رانندگي دارد اما بازیگر رانندگی بلد نیست. او هم زاویه‌های پلان‌هایش طوری نیست که بتوانی تقلب کنی و بدون حرکت دادن ماشین پلان‌ها را بگیری.

عوامل نمی‌دانند باید چه کنند. نمی‌فهمند چرا بین این‌همه بازیگری که برای تست آمده‌اند، او یکی را انتخاب نکرده که رانندگی بلد باشد. اما صورت استاد برای او مهم‌تر از راننده بودنش است. راهی که در نظر دارد این است که چند نفر بلند شوند و ماشین را هل بدهند.

دستیار یک کار را می‌خواباند تا زنگ بزند به صنفی خاص که هشت نفر بفرستند برای هل دادن ماشین. او نشسته است روی صندلی خودش. سمت راستش شهره گلپریان است که هرچه را او می‌گوید با صدای بلند اعلام می‌کند. سمت راستش مرد چاقی نشسته که مسئول مونیتور است. از صبح می‌آید، سه‌پایه‌ای می‌گذارد روبه‌روی او، مونیتور را روی آن سوار می‌کند، کنارش می‌نشیند و دکمه‌ی روشن و خاموش مونیتور را برایش می‌زند. همین.

به ما اشاره می‌کند که بلند شویم و و ماشين را هل بدهیم. به چند نفر دیگر هم می‌گوید، از جمله مرد چاق. می‌گوید: «بلند شو هل بده، کمکی هم به سلامتی‌ات بکن. من حواسم به مونیتور هست.» آن‌قدر کلافه است که ما بدون معطلی بلند می‌شويم اما مرد چاق تكان نمي‌خورد. بقیه‌ي کسانی که سر صحنه‌اند هم. برای آن‌ها وظایف دیگری تعریف شده. مرد چاق می‌گوید اگر من اینجا نباشم و اتفاقی برای مونیتور بیفتد جریمه‌اش را باید خودم بدهم. او می‌گوید: «چطور ممکن است اتفاقی برای مونیتور بیفتد؟ من کنار آن نشسته‌ام، توی پیاده‌رو. قرار است تگرگ بیاید؟ قرار است اتوبوس از روی مونیتور رد شود؟ هر اتفاقی برای مونیتور بیفتد برای من هم می‌افتد و آن‌وقت کسی به فکر تو و مونیتورت نیست. بلند شو.» مرد قبول نمی‌کند پستش را ترک کند. او دارد دیوانه می‌شود. پایش هم درد می‌کند و نمی‌تواند خودش بلند شود و هل بدهد و همین کلافه‌ترش می‌کند. آن‌قدر به خودش می‌پیچد تا کسانی که قرار است ماشین را هل بدهند می‌رسند. مرد چاق همین‌طور کنار او سر جای خودش نشسته.
داریم هل می‌دهیم. استاد پشت رل نشسته. قرار است پلان پشت چراغ‌قرمز را بگیریم. در این پلان استاد پشت رل خوابش می‌برد. با صدای بوق بیدار می‌شود و سرش را می‌آورد بالا و می‌فهمد چراغ سبز شده و آرام راه می‌افتد. سرعت‌مان بالا نیست. باید در چهار پنج متر از سرعت صفر به پنج برسیم. بقیه‌اش کات می‌شود. ما هل می‌دهیم. او می‌گوید خوب نبود. معلوم است که استارت نزده. عوامل می‌روند رانندگی را برای بازیگر استاد توضیح بدهند که بی‌نهایت مضطرب است.

او می‌گوید این پنج متر را دنده‌عقب بیایید تا دوباره بگیریم. دستیارش می‌گوید نمی‌توانیم دنده‌عقب بگیریم. او می‌گوید چطور ممکن است نتوانید؟ دستیارش می‌گوید خیابان یک‌طرفه است. هر دو طرف اصرار می‌کنند و به جایی نمی‌رسند. دستیار برنده است. قرار می‌شود بروند دور بزند و برگردد. ژاپن میدان ندارد و برای برگشتن سر جای اول باید مسیر مربع‌شکل طولانی‌ای را طی کنند که طی کردنش بیست‌وپنج دقیقه طول می‌کشد.
او به شهره گلپریان می‌گوید این‌ها دارند بهانه می‌آورند. علیه من کودتا کرده‌اند. گلپریان می‌گوید این‌ها قانون‌مدارند. او باور نمی‌کند. گلپریان می‌گوید آن‌ها در تمام زندگی‌شان در خيابان يكطرفه دنده‌عقب نگرفته‌اند. هیچ‌کسی را نمی‌توانید ببینید که این کار را بکند. آن‌ها حتی در صندلی عقب ماشین‌هایشان هم کمربند می‌بندند. او می‌گوید محال است و بلند می‌شود از جا. با گلپریان می‌روند پشت چراغ‌قرمز و او تا وقتی عوامل با ماشین برسند بیشتر از سیصد ماشین را چک می‌کند که همه کمربند صندلی‌های عقب را بسته‌اند.

ماشین می‌رسد. او آرام‌تر شده. می‌گوید تمام تلاش‌تان را بکنید درست بگیرید که لازم نباشد تکرار کنیم. شروع می‌کنیم به هل دادن اما ماشین ریپ می‌زند. کات می‌دهد اما دیگر حاضر نیست کوتاه بیاید. می‌گوید اگر دنده‌عقب نگیرید کار را می‌خوابانم. دستیار قبول نمی‌کند. قرار می‌شود جای ماشین را عوض کنند و جایی فیلمبرداری کنند که بشود رفت و برگشت.

نگاه می‌کند و می‌بیند یک نور خوشگل افتاده گوشه‌ی خیابانی که قرار است در آن فیلمبرداری کنند. نور می‌تواند بیفتد روی صورت پیرمرد که پشت ماشین نشسته و این همانی است که او می‌خواهد. ماشین را می‌آورند. دو سه متر مانده تا ماشين به جايي برسد كه وقتي پيرمرد پشت آن نشسته بیفتد توی نور. راننده ماشین را نمی‌آورد آنجا. دستیار يك می‌آید و می‌گوید نمی‌توانیم بیاییم. ته ماشین می‌افتد توی ایستگاه اتوبوس و این ممنوع است. او می‌گوید اتوبوس کی می‌آید؟ شهره گلپریان به تابلو نگاه می‌کند و می‌گوید چهل دقیقه‌ی دیگر. اما باز هم کسی قبول نمی‌کند ماشین را آنجا نگه دارد.

فشار عصبی و بدبینی کارش را تمام می‌کند. از شدت حرص زانویش قفل شده. کار می‌خوابد. می‌برندش عقب و روی پایش یخ می‌گذارند تا دردش کمی کمتر شود.


شروع کرده به شک کردن و این شک مستاصلش کرده است. از پا افتاده. زانویش داغان شده. فکر می‌کند درکش ‌نمی‌کنند. فکر می‌کند دستیارش عمدا دارد سنگ می‌اندازد جلوی پایش. همه‌چیز برایش غیرعادی است. غیرعادی است که دستیارش که قرار است نزدیک‌ترین آدم به او باشد همیشه بگوید نمی‌شود. شهره گلپریان می‌گوید ماجرا این نیست. ماجرا این است که او با بقیه حرف می‌زند. بقیه می‌گویند نمی‌شود و او انتقال می‌دهد. مثل ایران نیست که صد نفر بیایند با کارگردان حرف بزنند. حرف زدن با کارگردان فقط وظیفه‌ی دستیار است.

عوامل را مجبور به مشارکت می‌کند. دوربین هندی‌کمش را دستش می‌گیرد و یک نظرسنجی راه می‌اندازد. با تک‌تک عوامل رودررو می‌شود و از آن‌ها می‌خواهد بگویند به‌نظرشان استاد می‌تواند با دختر ارتباط برقرار کند یا نه. می‌خواهد عوامل را وارد دنیایی کند که دارد خلق می‌کند. آن‌ها شگفت‌زده‌اند. تاکنون با چنین چیزی مواجه نشده‌اند.

نظرسنجی چیزی را حل نمی‌کند. گلپریان می‌گوید این‌ها به‌خاطر شما هیجان‌زده‌اند، فقط بلد نیستند هیجان‌شان را نشان دهند. اما او نمی‌پذیرد. روزبه‌روز گوشه‌گیرتر و تنهاتر می‌شود. می‌گوید در ژاپن همه من را دوست دارند غیر از این چهل‌ نفر که سر صحنه‌ام آمده‌اند. عوامل پابه‌پایش نمی‌آیند. نمی‌تواند آن‌طور که می‌خواهد سر صحنه بداهه‌پردازی کند. تنها پناهش دو بازیگرش هستند. با دوربین هندی‌کمش با آن‌ها تمرین می‌کند و تصویر می‌گیرد. با آن‌ها حرف می‌زند و طوری که دلش می‌خواهد کار می‌کند. آن‌طوری که آزاد است. بعد می‌آید سر صحنه و همان را اجرا می‌کند. راهش را پیدا کرده است.

تردید رهایش نمی‌کند. هر روز که می‌رود خانه می‌گوید این روز آخر است. چمدانش را بسته و دم در گذاشته. می‌خواهد اگر تصمیم گرفت کار را رها کند مجبور نباشد برای جمع کردن چمدانش وقت بگذارد. می‌ترسد تصمیم بگیرد برود و جمع کردن چمدان مرددش کند. می‌خواهد هر لحظه که تصمیم گرفت برود بتواند زنگ بزند به تاکسی و ظرف سه دقیقه ژاپن را ترک کند. تا آخر فیلمبرداری هم چمدانش را باز نمی‌کند.


فيلمبرداری چهل روز طول می‌کشد. ما ده روز بیشتر سر صحنه نماندیم. این‌ها را شهره گلپریان برایم تعریف کرده ‌است. چهل روز تمام گفته آن‌ها علیه من کودتا کرده‌اند، من را دوست ندارند. از فیلمم متنفرند. این‌همه پلان عالی گرفتیم حتی یک کلمه حرف نزدند و چیزهایی شبیه به این.
یکی دو روز مانده به پایان فیلمبرداری سکانسی را می‌گیرند که یک کاراکتر فرعی دارد. زنی در آن بازی می‌کند که همسایه‌ی استاد است و یک برادر معلول دارد. کسی مثل آقای باقری طعم گیلاس، پیرمرد خانه‌ی دوست کجاست یا زن کافه‌چیِ باد ما را خواهد برد. کاراکترهایی که می‌آیند، صحنه را شیرین می‌کنند، فلسفه‌ای از زندگی می‌گویند و می‌روند. زن به استاد می‌گوید دختری آمده و کارت داشته. می‌گوید من همیشه تو را از پنجره نگاه می‌کنم و این برایم مثل نسیم خنکی است. صحنه‌ای بسیار زیبا است از قناعت و صبوری يك زن در عشقش به مردی که هیچ‌وقت عشق او را نفهمیده. دیالوگ خیلی شیرین نوشته شده. بیشتر از اینکه عاشقانه باشد، بامزه و شیرین است. او ایستاده جلوی مونیتور. پلان را می‌گیرند. وقتی کات می‌دهد دستیارش را می‌بیند که گوشه‌ای ایستاده و در سکوت اشک می‌ریزد.

این اولین روز خوب او بعد از نزدیک به چهل روز فیلمبرداری است. روزی که می‌فهمد دستیارش درکش می‌کند. تمام اين مدت دركش مي‌كرده.


در تمام فیلم‌ها بخشی از وجود خودش را در کاراکترها می‌گذارد. چیزی از درونِ درون خودش. مخصوصا استاد، که حتی خانه‌اش هم موبه‌مو شبیه خانه‌ی او است. یک جا بازیگر استاد به او می‌گوید من نمی‌فهمم چرا دارم برای دختر شام درست می‌کنم. او می‌گوید: «استاد منم. تو خود منی. من تو را از خودت بهتر می‌فهمم.»
در سکانس آخر سنگی به‌شدت به شیشه‌ی خانه‌ی استاد می‌خورد. با صدای وحشتناکی که تماشاچی را در سالن سینما از جا می‌پراند. استاد زمین می‌خورد. زمین‌خوردگی و رنجی که استاد می‌كشد شبیه درد خود او است. پادردش که نمادی بیرونی از دردی درونی است. او خود پیرمرد است در آن لحظه. با وجود پادردش بلند می‌شود و پیرمرد را از جا بلند می‌کند. بعد از تمام این سختی‌ها، این بلند شدن برای هر دوی آن‌ها نمادین است. او سربلند است. برای او که خودش را تکرار نمی‌کند و همیشه دنبال تازگی است این پایان شروعی دیگر است. او آماده‌ی کار تازه‌ای است؛ فیلمی در چین که هیچ‌وقت ساخته نشد.


تصویری از پایان فیلمبرداری هست که او به‌خاطر پادردش روی صندلی نشسته و عوامل می‌آیند، مثل یک آیین پایانی جلویش تعظیم می‌کنند، یکی‌یکی می‌گویند این بهترین تجربه‌ی کاری در طول دوران زندگی‌شان بوده است، و جايشان را به نفر بعد مي‌دهند.