Cheryle St. Onge

داستان

«چه خبر گنجشک؟ امیدوارم بالاخره امسال بتوانیم زبان پروانه‌ها را ببینیم.»

معلم از مدت‌ها پیش منتظر بود تا از سازمان آموزش عمومی میکروسکوپی برایشان بفرستند. آن‌قدر از این‌که چطور این دستگاه چیزهای ریز و نامرئی را بزرگ می‌کند برایمان حرف زده بود که ما بچه‌ها به جایی ‌رسیده بودیم که آن‌ها را واقعا می‌دیدیم، انگار کلمات پرشورش تاثیر لنزهای پرقدرت را داشته باشند.

«زبان پروانه‌ها خرطومی مارپیچی است مثل فنر ساعت. وقتی پروانه مجذوب گلی می‌شود خرطومش را باز می‌کند و آن را برای مکیدن در کاسه‌ی گل فرو می‌کند. وقتی انگشت مرطوب‌تان را توی قوطی شکر فرو می‌برید مگر نه این‌که شیرینی را در دهان‌تان حس می‌کنید انگار نوک انگشت نوک زبان‌تان باشد؟ زبان پروانه هم همین‌طور است.»

آن‌وقت همگی به پروانه‌ها حسودی‌مان می‌شد. چه شگفت‌انگیز! با آن لباس‌های مخصوص جشن، پرواز‌کنان به تمام دنیا بروی و روی گل‌ها بنشینی، انگار نوشخانه‌ای باشند با بشکه‌های پر از شهد.

معلم را خیلی دوست داشتم. اولش پدر و مادرم باورشان نمی‌شد. منظورم این است که نمی‌توانستند درک کنند که چطور ممکن بود معلمم را دوست داشته باشم. وقتی کوچک بودم مدرسه برایم تهدیدی خوف‌انگیز بود. کلمه‌ای که مثل ترکه‌ی بید تهدید‌کنان در هوا به اهتزاز در‌می‌آمد.
«حالا وقتی بروی مدرسه می‌بینی!»

دو تا از عموهایم، مثل خیلی‌ جوان‌های دیگر، برای این‌که بعد از خدمت سربازی به جنگ مراکش فرستاده نشوند به آمریکا مهاجرت کردند. خب، من هم برای این‌که به مدرسه نروم رویای رفتن به آمریکا را در سر داشتم. داستان‌هایی از بچه‌هایی می‌شنیدیم که برای فرار از این مکافات به کوه‌ها گریخته بودند. دو سه روزه پیدایشان می‌شد؛ سرما‌زده و زبان‌بسته، مانند سربازان فراری از باررانکو دِل لوبو. ref] 1] باررانکو دِل لوبو یا آبکندِ گرگ در نزدیکی شهر ملییای اسپانیا در دل خاک مراکش قرار دارد. جایی که ارتش اسپانیا در جنگ با ریف‌های ساکنین کوهستان شکست خورد.[/ref]

داشتم شش‌ساله می‌شدم و همه گنجشک صدایم می‌کردند. همه‌ی بچه‌های هم‌سن‌و‌سالم کار می‌کردند. اما پدر من خیاط بود و زمین و گلّه نداشت. ترجیح می‌داد دور باشم و در کارگاه کوچک خیاطی دور و برش نپلکم. این‌طوری بود که بیشتر روز را در آلامِدا می‌دویدم. کُردِیرو، رفتگر زباله‌ها و برگ‌های خشک، بود که این اسم را رویم گذاشت: «شبیه گنجشک خانگی هستی.»

فکر می‌کنم هرگز به اندازه‌ی آن تابستانِ پیش از رفتنم به مدرسه ندویده باشم. دیوانه‌وار می‌دویدم و گاهی سرعت مجاز در آلامِدا را رد می‌کردم و دور می‌شدم، با نگاهی دوخته به قله‌ی کوه سینا، با آرزوی این‌که روزی بال‌ درآورم و به بوئنوس‌آیرس برسم. اما هرگز به آن سوی کوهستان‌های جادویی نرفتم.

«حالا وقتی بروی مدرسه می‌بینی!»

پدرم جوری تعریف می‌کرد که انگار عذاب بود، انگار که لوزه‌هایش را با دست کنده باشند، طوری که معلم خ خ کردن‌هایشان را از زبان‌شان بیرون کشیده بود، تا دیگر نگویند آبخوشت، خُربه، سپاس‌خُزاری. «هر روز صبح باید جمله‌ی پرنده‌های گوآدالاخارا گلویی پر از گندم دارند را تکرار می‌کردیم. چقدر ترکه خوردیم به‌خاطر کلمه‌ی خوآدالاخارا!» اگر واقعا می‌خواست ترس به جانم بیندازد موفق شد. شب قبل از رفتن به مدرسه نخوابیدم. مثل یک محکوم، نگران و مچاله در تختم، به صدای ساعت‌دیواری نشیمن گوش می‌دادم. روز به روشنیِ پیش‌بند قصاب برآمد. دروغ نبود اگر به پدر و مادرم می‌گفتم که مریضم. ترس مثل موشی درونم را می‌جوید.

خودم را خیس کردم. نه در رختخواب، بلکه در مدرسه خودم را خیس کردم.

خوب به یاد دارم. خیلی سال گذشته و هنوز خیسیِ گرم و خجالت‌آوری را حس می‌کنم که از پاهایم به پایین سُر می‌خورد. روی آخرین نیمکت کلاس نشسته بودم، تا نیمه خم‌شده به این امید که هیچ‌کس متوجه حضورم نشود، تا هروقت شد از آن‌جا بیرون بزنم و در آلامِدا به پرواز دربیایم.

«ببینم، شما، بایستید.»

سرنوشت همیشه از قبل خبر می‌کند. به بالا نگاه کردم و با وحشت دیدم که مخاطبِ آن دستور من هستم. معلم، که مثل جانوری کریه بود، مرا با خط‌کش نشانه گرفته بود. با این‌که خط‌کشِ چوبی کوچکی بود، در نظرم نیزه‌ی عبد‌الکریم ref]2]مبارز اهل مراکش که در دهه‌ی بیست میلادی به مبارزه با اسپانیا برخاست.[/ref] می‌آمد.

«اسم شما چیست؟»

«گنجشک.»

همه‌ی بچه‌ها قاه‌قاه خندیدند. احساس کردم انگار با قوطی به گوش‌هایم ضربه می‌زنند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این داستان با عنوان La Lengua De Las Mariposas در سال ۱۹۹۵ در مجموعه‌داستان ?Qué me quieres, amor¿ منتشر شده و ترجمه‌ی آن از زبان اسپانیایی صورت گرفته است.