شهرام کیسهی نان را که از من گرفت، با آن تهلهجهی جنوبیاش طوری که کسی نشنود گفت: «تو بگو… بریم روبهروی دانشگاه.» سری تکان میدهم. میرویم بالا. میگویم: «ما داریم میریم روبهروی دانشگاه قدم بزنیم.» زنها میگویند: «این وقت شب؟ شب دوم عید؟ اون هم تو این بارون؟» میگویم: «کتاب که نمیخوایم بخریم، تجدید خاطره میخوایم بکنیم.» زنها سری تکان میدهند، شاید پوزخند هم میزنند. زنها در زمان حال زندگی میکنند به امید آینده. ما در گذشته زندگی میکنیم، بیامید. کمکم سنمان دارد به سن و سال مردهایی میرسد که روزها در وقتهایی که ثانیهها کش میآیند تاریخ میخوانند و شبها وقتی همه خواباند حیات وحش نگاه میکنند.
پایمان که به خیسی کوچه میرسد میگویم: «بیا اول بریم جلالیه. میخوام خونهمون رو نشونت بدم.» شهرام میگوید: «تو مگه نگفتی خونهتون رو آسفالت…» بقیهی حرفش را در صدای ترقهای که پسربچهای از بالکن میاندازد جلوی پایمان نمیشنوم. میپیچیم تو نصرت. نصرت میرود تا برسد به نردههای سبز دانشگاه. شهرام یکبند حرف میزند. از روزهای دانشگاه میگوید. با هیجان مردهایی حرف میزند که زندگی از جایی به بعد مهلت نفس کشیدن و نگاه کردن به پشت سر را بهشان نداده و بهترین دورهی زندگیشان را زمان سربازی میدانند. آنجا که نصرت میخواهد بپیچد توی شانزده آذر میایستم. میگویم که اولین کانادادرای زندگیام را مامان از دکهای که آنجا بود برایم خرید. رنگ نارنجی کانادا را خیلی دوست داشتم و شیشههایش را که از کوکاکولا باریکتر بود. نوشابه آنقدر یخ بود که چشمهایم درد گرفت ولی تندتند خوردم. معذب بودم که مامان کنار خیابان با کیسهی خریدی که زیر چادر سیاهش بود منتظر بایستد تا من نوشابه بخورم. چیزی از مزهی نوشابه نفهمیدم. شهرام حرفی نمیزند. توی ذوقش خورده. او بوده که وقتی درسش تمام شده به شهرش بازگشته و حالا بعد از این سالها آمده تا خاطراتش را مزمزه کند. من که هر روز این خیابانها و کوچهها دم دستم است و هروقت بخواهم میتوانم بخزم لای چین و چروک گذشته.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.