«آقای فرداد پسرش را كشته و …»
خبر كوتاه بود و هولناک. شب از یازده گذشته بود. امیر میگوید یازده یك ربع كم بود؛ اواخر بهار بود و هوا حسابی دونفره. خوابگاه را پیچانده بودیم و زده بودیم بیرون به خیابانگردی. دو هفته مانده بود به امتحانات و تعطیلی دانشگاه. اتفاق آنقدر دانهدرشت بود كه از گلوی ذهنمان پایین نمیرفت. نمیخواستیم باور كنیم. حتی دربارهاش حرف نمیزدیم. ولی جلوی فكر كردن را كه نمیشود گرفت، میشود؟
كاش تابستان بعدش نمیرفتیم. ما توی تهران برنامه زیاد داشتیم، دوست و رفیق هم فتّ و فراوان. جشن پایانترم میگرفتیم و صفا. ولی آن سال امتحان آخر را که دادیم، فردایش شهر خودمان بودیم. چی داشت آن شهر خفهی بیخاصیت كه وقت و بیوقت هوایش میزد به سرمان؟ دست خودمان نبود. ولی آن روزها ولولهای دیگر به سرمان افتاده بود كه به این راحتیها بیرونبرو نبود.
یكی از ما گفته بود دیدهاند با خیال راحت و فراغ بال دارد در ساحل قدم میزند. پرسپرسان پیدایش كرده بودیم. آقا كت و شلوار توسی تنش بود و درست از خط مماس آب و خشكی راه میرفت. دریا موج داشت. هنوز هیچی ثابت نشده بود. خودش خبر گم شدن پسرش را به کلانتری داده بود و تا دو ساعت بعدش جنازه را پیدا كرده بودند زیر پل رودخانهی شهر. رودخانه یكی از شاخههای سفیدرود بود و آبش سفید و پركف میجوشید. آقای فرداد دستهایش را زده بود پشت كمرش و كفشهایش توی دستش بود. بیمش از موج نبود. یكی از ما خواند: «بیم موج و گردابی چنین هایل/ كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها.» مو به تن همهمان سیخ شد. انگار خودش بود كه آن بیت را با صدای گرم و دورگهاش میخواند و ما داشتیم با تمام وجود آن را میفهمیدیم. بیتوقف در ساحل راه میرفت و دیگر تا زانویش خیس آب شده بود و به سیاهی میزد از دور.
بهخدا كه این مردم عقل ندارند، از كجایش بگوییم؟ اولش میگفتند وليّ دم است، خودش پس انداخته و خودش هم بیندازد جلو، اختیاردار است. به کسی هم دخلی ندارد. اما وقتی آقا را بردند بازجویی و چند روز بعد آزادش كردند، همانها رم کردند و ریختند دروازهی آهنی، دیوار و حبابهای چهار تا چراغ سردر خانهاش را آنقدر سنگ و كلوخ زدندكه شد عین خانهی جنگزده. بهانهشان هم این بود كه آبروی مردم را برده و شهر اسمش در رفته به شهر نامردها و كو تا این اسم از زبانها بیفتد. میدانستیم یکجور انتقام كور در راه است. شاید چون محلشان نمیگذاشت. خب چه كارش به آنها بود؟ كبوتر با كبوتر باز با باز… سرش به كار خودش بود. خانوادگی هم مالدار بودند. یكی از ما گفت: «زده و افتاده را توان زد» و اشك به چشممان نشست و صدای آقا در گوشمان تكرار شد وقتی كه «حدیث بر دار كردن حسنك» را در کلاس میخواند. ولی وقتی که ریخته بودند در خانهی آقا به حمله و سنگپرانی، ما آنجا نبودیم. آن روزها بیشتر دنبال این بودیم كه یكجوری خودمان را از دست آن شهر آبرو باخته خلاص كنیم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.