Enikő Hodosy | بخشی از اثر

داستان

گفت سپتامبر بهترین ماه برای شناکردن است. امروز صبح، آب مثل آینه‌ای تازه برق‌انداخته توی خلیج لمیده؛ صاف و مثل شیشه زلال. حتی می‌شد چند صد متر دورتر از ساحل، زمین ماسه‌ای را ‌دید، اگر به‌شكم ولو می‌شدی روی آب، صورتت را می‌گذاشتی توی آب و آن پایین را نگاه می‌کردی.گفت همیشه شنا می‌کند، و ترجیحا در ماه سپتامبر. گفت:«چه خوب که شما در ماه سپتامبر به این‌جا آمدید. ولی جای تاسف دارد که نرفتید شنا کنید. امروز هوا عالی است.»

وقتی داشت این‌ها را به من می‌گفت، هنوز چند دقیقه هم از آشنایی‌مان نگذشته بود. کمی قبل از این‌که دستم را بالا ببرم و زنگ در خانه‌اش را بزنم، زمانی که هنوز جلوی در نایستاده بودم و داشتم زیر درخت‌های بلوط بلند بلوار قدم می‌زدم و گاه‌گاهی پوسته‌ی خشک دانه‌ی بلوطی زیر پایم چرق‌چرق می‌شکست، از خودم پرسیدم که با او در مورد چه چيزي گپ بزنم. ولی به محض آن‌که روبه‌رویش نشستم، حالتی به من دست داد که انگار مدت‌ها است همین‌جوری و با همین حالت جلویش نشسته بوده‌ام، و گویی هیچ رازی نیست که با هم در میان نگذاشته باشیم.

امروز روز فوق‌العاده‌ای بود. او سریع‌تر از قبل شنا کرده بود و در مدت‌زمانی که معمولا برای طی کردن سه هزار متر لازم است، این بار پنج هزار متر شنا کرده بود. گفت لازم است بدانم که همیشه تمرین می‌کند و مدام سعی دارد وضعیت بدنی‌اش را بهبود ببخشد. این‌ها را که می‌گفت همزمان بازويم را نيز مي‌فشرد. از قرار معلوم هر روز سه هزار متر شنا می‌كرد، و امروز بیشتر از آن شنا کرده بود، چون مي‌گفت روز خیلی خوبی بوده، و با کمال تعجب و کاملا غیرمنتظره دیدم که این‌جا از هیچ برای خودش فرصتی دست‌و‌پا کرده؛ بهتر از همه‌ی فرصت‌هایی که تاکنون داشته.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادویکم، آبان ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این داستان باعنوان Triton gehtدر سال ۲۰۰۵ در مجله‌ي Top of Slazburgمنتشرشده است. ترجمه‌ي اين متن از زبان آلمانی صورت گرفته است.