امیرحسین کیهانی| از مجموعه پرنده‌های سیاه (بخشی از اثر)|۱۳۹۰

داستان

لابراتوار درماتولوژیک در سال ۱۹۲۲ میلادی در جنوب فرانسه تاسیس شده و طی بيست سال به لابراتواری سرشناس و بین‌المللی در زمینه‌ی تولید محصولات درمانی و آرایشی‌بهداشتی تبدیل شده است. اين لابراتوار باور دارد: «وقتی پوست از مشکلی رنج می‌برد، به جای این‌که درمان شود، باید بیاموزد چگونه مطابق روند بیولوژیک طبیعی خودش زندگی کند.»

از سرِ بی‌کاری یکی از بروشورهای داروخانه را برداشته بودم و می‌خواندم. بالای نوشته‌ها عکس خانمِ باریکی بود که با چشم‌های بسته به ابرها نگاه می‌کرد و هوا را بو می‌کشید. دختربچه‌ی بوری روی گردنش نشسته بود و پیشانی‌ا‌ش را می‌بوسید. کنار دریا بودند و انگار قرار نبود پوست‌شان در آفتاب بسوزد.

نیمه‌های یک شب سرد زمستانی، اگر وسط هفته باشد، مثلا دوشنبه یا سه‌شنبه، داروخانه‌ی دکتر بهروز جای کسل‌کننده‌ای است. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. از پشتِ شامپوها صدای زنگ تلفن می‌آمد. فیدل بود؛ کاسکوی خاکستری‌رنگی که برای خودش ول می‌گشت. شب‌هایی که من شیفت بودم در قفسش را باز می‌گذاشتم تا برای خودش بچرخد. بیشتر از آن‌که حرف بزند، صداهای مزخرفِ به‌دردنخور یاد گرفته بود. صدای آویزِ ماه و ستاره‌ایِ جلوی در داروخانه، صدای خش‌خش پلاستیک، صدای دینگ باز کردنِ در صندوق پول، صدای زنگ موبایل نوکیا، صدای چک‌چک آب توی ظرفشویی، صدای پق چوب‌پنبه‌ی بطری‌ها و هزارویک جور صدای بیخود دیگر. مثل همه‌ی کاسکوها سرش را به یک سمت کج می‌کرد و با دقتی شبیه یک جغد به صداها گوش می‌داد. و این‌ بار از پشت قوطی‌های شیرخشک دوباره صدای زنگ تلفن آمد. خمیازه کشیدم و پاهایم را به بخاری برقی نزدیک کردم. از خیابان صدای زنگوله می‌آمد، صدای یورتمه‌ی نرمِ یک اسب روی سنگفرش‌ها. دستم را از طبقه‌ی صابون‌ها تو بردم و بخار شیشه را پاک کردم. صابون‌های آنتی‌باکتریال تمام شده بود و جای کوچکی برای دستم باز بود. خم شدم و خیابان را نگاه کردم. کالسکه‌ی سیاهی دور میدان می‌چرخید. با دو اسب قهوه‌ای که بخار گرمی از دماغ‌شان بیرون می‌آمد. کالسکه‌چی در تاریکی سایه‌بان گم شده بود و فقط گهگاه دستش را می‌دیدم که خطی باریک را توی هوا تکان می‌داد و پشت اسب‌ها می‌کوبید. زیر تیر چراغ‌برق، استوانه‌ای از نور بود که دانه‌های برفِ ریزی تویش می‌باریدند. توی تاریکی نیمه‌شب این تنها جایی بود که برف می‌بارید و چمن‌های میدان اولین جایی که سفید‌پوش می‌شد. فیدل بال زد و روی صندوق پول نشست. به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «شاد بودن تنها انتقامی است که انسان می‌تواند از زندگی بگیرد.»
این تنها جمله‌ای بود که می‌توانست بگوید. هیچ نمی‌دانم چطور می‌تواند بدون این‌که نوکش را از هم باز کند حرف بزند. با همان دهان بسته زل می‌زند توی چشم آدم و این جمله‌ی چه‌گوآرا را تکرار می‌کند.

دکتر بهروز در تلاشی خستگی‌ناپذیر هشت سال تمام از زندگی‌اش را، بعد از فروپاشیِ شوروی، صرفِ یاد دادن این جمله به فیدل کرده بود. چرا که هیچ دلش نمی‌خواست یأس شکست جنبش چپ بندبند بدنش را فاسد کند. کار سرسام‌آور و طاقت‌فرسایی بوده بی‌گمان که بخواهی از یک کاسکو که سلام کردن را هم نمی‌داند، یک چریک مبارز امیدوار بسازی. بعد از این‌که دکتر بهروز داروخانه را باز کرد، فیدل به مظاهر سرمایه‌داری علاقه‌ی بیشتری نشان داد و صدای باز کردن در صندوقِ پول و صدای جیرینگ‌جیرینگ سکه‌ها را یاد گرفت. اما آن جمله را هیچ‌گاه فراموش نکرد.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.