ثمیلا امیرابراهیمی| ۱۳۹۴

داستان

چند وقتی هست که من و بابام معروف شده‌ایم. به‌جز دوربین مداربسته‌ی پلیس، یکی هم با موبایل از ما و بقیه فیلم گرفته و توی اینترنت گذاشته. حتی دو سه تا مجله‌، نمی‌دانم از کجا، آدرسم را پیدا کرده‌اند و چند روز پیش ایمیل زدند تا درباره‌ی تصادف برایشان توضیح دهم. حالا دیگر به گوش هرکسی که تلویزیون می‌بیند یا در گروه‌های بیخود تلگرام عضو است، رسیده که یک بنز کروک ساعت دوازده‌ونیم شب با سرعت صدوهفتاد کیلومتر خورده به گاردریل و هر چهار تا سرنشینش از ماشین پرت شده‌اند بیرون. هرکدام به یک طرف.

در فیلم دوربین بزرگراه، بنز بعد از گاردریل می‌خورد به یک دويست‌وشش نقره‌ای. آن ماشین مال من بود. نتیجه‌ی چهار پنج سال کار کردنم. البته هنوز هم هست ولی جلوي بدنه‌اش تقریبا جمع شده و گوشه‌ی تعمیرگاه افتاده و می‌خواهم بفروشمش. خودم هزار بار فیلم پلیس را دیده‌ام. دیدنش همه‌جوره برای من وحشتناک است اما نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. توی همان چند لحظه‌ای که دوربین پلیس پخش کرده، چهار نفر جلوی چشمم مردند. فیلم سیاه و سفید است و همه‌چیز را از جایی دور ضبط کرده. پرت شدن هیچ‌کدام را نمی‌بینی. اما من حداقل صحنه‌ی مردن دونفرشان را توی همان چند ثانیه دیدم. بابام می‌گوید آن دو تای دیگر را هم خودش دیده ولی من باور نمی‌کنم. تا جایی که یادم می‌آید در تمام مسیر فقط داشت به‌خاطر دل‌پیچه‌اش آه و ناله می‌کرد.

ساعت دوازده‌ونیم بود و داشتم برای خودم می‌رفتم. با نود تا سرعت. هوا حتی توی شب هم دم داشت و گرم بود. کولر را روشن کرده بودم و شیشه‌ها را کشیده بودم بالا. حالم خوب نبود. دلم می‌خواست فقط زودتر برسیم درمانگاه تا بعد بتوانم بروم خانه و بخوابم. برای همین در خط سرعت بودم. از آینه دیدم که ماشینی با سرعت خیلی زیاد نزدیک می‌شود. بین دو خط حرکت می‌کرد و از وسط ماشین‌ها رد می‌شد. بعد، از آینه دیدم که دو بار برایم چراغ زد. فقط دو بار این کار را کرد. شاید اگر بیشتر صبر می‌کرد می‌رفتم کنار اما اصلا بهم فرصتی نداد. سریع یک خط رفت به سمت راست و لایی کشید و آمد جلوی من، بعد نتوانست خودش را کنترل کند و خورد به گاردریل. پایم را گذاشتم روی ترمز و تا ته فشار دادم ولی نتوانستم ماشین را نگه دارم.

حال و اوضاعم زمان تصادف شبیه وقتی بود که گوشی‌ام را دزدیدند. یعنی هر دوتای این‌ اتفاق‌ها خیلی ساده و معمولی افتاد. دو سه ماه قبل از تصادف، سر تقاطع حافظ و انقلاب بودم و داشتم شماره می‌گرفتم. بعد دیدم یکی خیلی نرم و آرام گوشی را از دستم قاپید و دوید. دو سه ثانیه‌ی اول نفهمیدم چی شده. چون اصلا شبیه تصوری که از دزدی داشتم نبود. فقط توی فیلم‌ها دزدی دیده بودم. کاری که یارو کرد، بیشتر شبیه بازی بچه‌مدرسه‌ای‌ها بود که وسایل هم را می‌قاپند و در می‌روند. تا درست فهمیدم چی شده یارو سوار موتور شده بود و فرار کرده بود. تصادف‌مان هم دقیقا همین‌طور بود. نه مثل سریال کبرا یازده صحنه آهسته شد، نه چشم‌های خودم از تعجب گرد شد و نه حتی صدای جیغ و ناله‌ای شنیدم. کل ماجرا دو سه ثانیه طول کشید. منحرف شدند و خوردند به گاردریل و بعد هم به ماشین من. پرت شدن دو نفرشان را دیدم. راننده افتاد بین درخت‌های وسط اتوبان و یکی از مسافرها رفت بالا و موقع برگشت خورد به شیشه‌ی جلوی ماشین من.

نمی‌دانم چقدر طول کشید که یکی در ماشین را باز کرد و از من و بابام پرسید سالمیم یا نه. توی آن مدت فقط روبه‌رویم را نگاه کردم. دیدم کمی از خون یارو روی شیشه مانده. هوشیار بودم و همه‌چیز را می‌فهمیدم اما توان تکان خوردن نداشتم. جرئتش را هم همین‌طور. پاهایم داغ شده بود و می‌لرزید. می‌ترسیدم از ماشین بروم بیرون و ببینم چی شده. مردی که در را باز کرده بود رفت طرف بابام و گفت: «حاج‌آقا، سالمی؟» بابام جواب نداد. فقط دستش را برد جلو. یارو زیر بغلش را گرفت و از ماشین آوردش بیرون. یکی هم می‌خواست دست من را بگیرد که خودم زودتر از ماشین آمدم بیرون. بابام سالمِ سالم بود اما خودش را زده بود به مریضی. وزنش را انداخته بود روی هیکل یارو. مرده معلوم بود دارد خیلی زور می‌زند که تا کنار اتوبان وزن بابام را تحمل کند و کم نیاورد. هی می‌گفت: «چیزی نیست آقا، چیزی نیست.» رفتارش یک‌جوری بود که حدس زدم خیلی هیجان‌زده شده از این‌که همچین چیزی توی زندگی‌اش دیده. انگار منتظر بود زودتر صبح شود تا قضیه را برای هرکسی که می‌بیند با آب و تاب تعریف کند.
مردم ماشین‌هایشان را گذاشته بودند گوشه‌ی اتوبان و آمده بودند برای کمک. این‌جور وقت‌ها هیجان‌زده می‌شوند. آن موقع حواسم نبود ولی یک نفر هم از بین جمعیت با موبایلش فیلم می‌گرفت. بعدا فیلمش را از اینترنت پیدا کردم و دیدم. خیلی بیشتر از فیلم پلیس اذیتم کرد. مثل فیلم‌هایی بود که بچگی، از خودم در تولدها و مهمانی‌ها می‌دیدم. نوارهای ویدئویی که می‌گذاشتیم توی تلویزیون و همه دور هم نگاه می‌کردیم. یادم مانده که حس می‌کردم من اصلا شبیه چیزی که این فیلم‌ها نشان می‌دهد نیستم. خنده‌ام رو به دوربین این‌قدر لوس نیست یا موقع فوت کردن شمع‌ها، تا این حد خجالت نمی‌کشم. آن زمان وضع بقیه هم همین‌طور بود. همه موقع تماشای فیلم خودشان ساکت می‌شدند و با کنجکاوی و بی‌اعتمادی به صفحه‌ی تلویزیون نگاه می‌کردند. حالا هم بعد از بیست و چند سال اوضاع همین بود. وقتی فیلم را دیدم حس کردم مثل بابام چاقم و برعکس او قدم کوتاه است. فیلم، اول چند ثانیه‌ای من و بابا را نشان می‌داد که کنار اتوبان ایستاده بودیم و دو سه نفر دور و برمان را گرفته بودند و بعد می‌رفت سراغ جنازه‌ها.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.